چند روز از تظاهرات گذشت و بخاطر جو امنیتی از خونه ی جولی بیرون نرفتیم، ینی هیچکس نمیرفت تو خیابونا.. تا اینکه بعد از چند روز همه چی به حالت عادی برگشت...
زخم منم بهتر شده بود، ولی هنوزم احتیاج به باند پیچی داشت و درد میکرد..دردی که تو پام میپیچید، منو از خواب بیدار کرد.
چشمامو مالیدم و رو تخت نشستم.
ساعت نه بود و یه میس کال دو ساعت پیش از جولی.
صفحه ی گوشیو خاموش کردم و لنگ لنگون رفتم تو حال.
کسی خونه نبود.
رفتم تو آشپزخونه و خواستم در یخچال و باز کنم که چشمم افتاد به نوشته ی روش.+ رفتم بدوم، از الان میدونم که جات خالی خواهد بود... صبحونتو بخور و هر وقت حال داشتی یه سر به ایمیلت بزن...
باعث شد لبخند بزنم و در یخچال و باز کنم.
یه شیر کاکائو درآوردم، نیو توش فرو کردم و گذاشتمش رو میز.
لپ تاپ و باز کردم و نیو گذاشتم تو دهنم.
همین که در لپ تاپ و باز کردم، صد و چهل و شیش تا ایمیل نخونده اومد رو صفحه، که صد و چهل تاش به تظاهرات ربط داشت...از بین اون همه ایمیل، مالِ ویلیام چشمامو گرفت و بازش کردم.
- رییسِ زخمی چطوره؟! :)
گیر داده بودا !
با لبخند رو لبم تایپ کردم:
+ احتمالا چند وقت دیگه بشم رییس معتاد و سیگاریِ روانی...نه؟
- نه همین رییس زخمی خوبه.
+ .... امم، راستی ، درسته که فعلا همه چیز و تعطیل کردیم ولی خب به کارمون تو خونه ادامه میدیم...
- اخبار!
+ چی؟
- همین الان بزن اخبار و ببین!!
سریع رفتم تو حال و تلویزیون و روشن کردم. خودش رو شبکه خبر بود.+تظاهرات بزرگ برای مقابله با نژاد پرستی های افراطی در آمریکا، هشت هزار کشته و بیست و پنج هزار زخمی! تصمیم دولت بر مذاکره ...
نخواستم هیچ چیز بعد از کلمه ی مذاکره بشنوم. خوشحالی تو سلول های بدنم پیچید. میخواستم از خوشحالی داد بزنم.
سریع رفتم پشت لپ تاپ و با ویلیام ویدیو کال گرفتم و بعد از چند تا بوق جواب داد.
موهاش به هم ریخته بود تیشرت تنش نبود.
دستامو گرفتم جلوی دهنمو چشمامو گنده کردم.
ویلیام با خنده گفت: تبریک میگم... بلاخره شد... البته بخاطر پا قدم منه ها...
با صدای بلند و ذوق گفتم: واای من اصلا باورم نمیشه!! این همون دولتیه که میگفت با ما مذاکره نمیکنه و با تیر و تفنگ جواب میده؟ وااای...
و شروع کردم به بلند خندیدن.
ویلیامم از خنده ی من خندش گرفت.
- واقعا خوشحالم ویلیام! نمیدونم باید چیکار کنم...
با یه نگاه عجیب چند ثانیه مکث کرد و گفت: پات بهتره؟
- آره...
و یه نفس عمیق کشیدم که جولی درو باز کرد و خیلی بلند گفت: صبح بخیر!!!
ویلیام با صدای بلند : باز جولی اومده انقدر سرو صدا شده؟
- آره... جولی همین الان اومد.
جولی پشتم وایستاد و گفت: ویلیام بیا ببینیمت...
ویلیام: نه من خیلی کار دارم ولی احتمالا شب بیام یه سری پرونده از رییس بگیرم.
تازه یادم افتاده بود. گفتم:
- اوه آره، خوب شد گفتی...شب بیا خونه ی خودم، بلدی دیگه؟
- آره.
جولی: شب اینجا نمیمونی؟
من: نه هم پیتر منتظره هم پرونده ها خونه ی ماست.
ویلیام: باشه دخترا... من برم دیگه...
من: برو خدافظ.
جولی: فعلا!
و قطع کرد.
YOU ARE READING
•Sofia•
Romanceسوفیا" نام و داستان زندگی دختریه که افسردگیش تمام لحظات زندگیش رو در بر گرفته اما یه مرد میتونه معادلات آدمو بهم بریزه؟ مثلا جای زخمات رو بفهمه و دقیقا جوری پانسمانش کنه که دیگه خودِ قبلیتو یادت نیاد. 2020 - Completed