درِ آبی

567 58 17
                                    

سرمای موزاییک رفت تو استخونام و باعث شد ریز بلرزم..
دستکشای شطرنجیمو درآوردم و پرت کردم یه گوشه.
فک کنم ویلیام رفته  بود چون دیگه صدایی ازش نمیومد..منم دیگه بجای گریه فقط به یه نقطه خیره بودم و صدام درنمیومد..
گهگاهی دلم بهم می‌پیچید و ول میکرد.
صدای ارمینه رو که شنیدم پریدم سمت در و محکم گرفتمش..
- هنوز داخله؟
ویلیام- میشه هی نیاین نپرسین هنوز داخله؟! داره گریه میکنه؟! بیارش بیرون!... خودش داره می‌شنوه! یه ذره بزارین تو حال خودش باشه..
پس ویلیام نرفته بود!
اروم خزیدم سر جام و خودمو با غم بغل کردم.
صدای پای ارمینه هم دور شد.
کاش ویلیام دیگه هیچوقت منو نبینه..
نمیتونستم سرمو جلوش بلند کنم.
حتی عرضه ی یه کار ساده ام نداشتم..
صدای تق تق اومد ولی جواب ندادم..
-سوفیا؟
صدای ویلیام بود.. ولی بازم جواب ندادم.
در اروم و با صدای جیرجیر لولا باز شد و سریع سرمو سمت دیوار کردم و گذاشتم رو زانوم..
در اروم بسته شد..
- چقد اینجا کوچیکه..
چشامو پردرد بستم. چونم از بغض چروک خورد ولی لبامو محکم بهم فشار دادم که دوباره گریم نگیره..
احساس کردم تو اون فضای کوچیک کنارم نشست.
سکوتش اذیتم میکرد..دوست داشتم یه چیزی بگه..
ولی هیچی نگفت!
شاید فکر میکردم من اینجوری راحت ترم..
هق بدی از دهنم خارج شد.
با بیشترین سرعتم برگشتم سمتش و بدون اینکه نگاش کنم با گریه صورتمو گذاشتم رو پاهاش..
مکثی کرد و دستشو رو موهام کشید.
کمرم از گریه بالا پایین میشد.
- نمیگم گریه نکن..چون خالی میشی. ولی فکرای مضخرف به سرت بزنه من میدونم با تو!
گرمای نفسم به پاش میخورد و برمیگشت تو صورتم..
لپمو گذاشتم رو پاش و به روبروم خیره شدم..
بعد سکوت غیرقابل تحملی که داشتم، یهو گفتم: من خیلی بدبختم!
ویلیام مکث طولانی ای کرد، انگار انتظار حرف زدن از جانب منو نداشت..
ولی با این حال هیچی نگفت.
در انباری یهو باز شد ولی بازم بخاطر سکوت سنگین فضا نفهمیدم کی بود و نمیخواستمم بفهمم!
دست ویلیام هنوز با پافشاری رو سرم بود.
- میخوای تو برو من پیشش هستم..
مونیکا بود که..
بیجون گفتم: همتون برین!
اونم انگار انتظار حرف زدنمو نداشت.
ویلیام-مونیکا یه کاری ازت بخوام میکنی؟
- جانم؟
جانم و کوفت و درد و زهر مار!!
-بیزحمت بچه هارو ببر خونه و بهشون بگو سوفیا حالش خوبه..
- خب.. وایمیستیم باهم بریم دیگه..
ویلیام چند لحظه چیزی نگفت..
- ما باید بریم یه جایی، بعدا خودمون میایم..
کجا قرار بود بریم؟؟
احتمالا میخواست مونیکا رو دک کنه..
صدای بسته شدن در تو هوا پیچید ولی بازم ویلیام چیزی نگفت..
همش سعی میکردم به اون صحنه فکر نکنم ولی خودبه‌خود تو سرم مرور میشد..
نور...سکوت سالن...قیافه ی مردم و...من!
بلاخره ویلیام به حرف اومد..
- نمیخوای پاشی ببینمت؟
تلخ گفتم:
- قیافه ی یه آدم شکست خورده دیدن نداره.
دستوری گفت:
- پاشو!
تلخ گفتم:
- نمی‌خوام..
دیگه هیچی نگفت..
شاید اگه بازم می‌گفت بلند نمی‌شدم و مقاومت میکردم ولی سکوت سنگینش باعث شد اروم و بی‌حال با موها و آرایش بهم ریخته بشینم.
نگاه بیجون و خسته‌مو به صورتش دوختم..
پشت نگاه خستم درد و یه مزه ی تلخ پنهون شده بود.
ویل با ناباوری نگاهم کرد و سر ابروهاش رفت بالا..
لب پایینمو تر کردم و بدون آمادگی قبلی، محکم پریدم بغلش و سرمو فرو کردم تو سینش و اشک کوفتی دوباره اومد..
هیچوقت نفهمیده بودم  داستان این اشکایی که سرخود میاد چیه..
ویل با آخرین زورش محکم دستاشو دورم حلقه کرد و گفت: هیشش..چیزی نیست...
دیگه کنترلی رو هق هقم نداشتم..
دستشو از رو موهام کشید و برد رو کمرم و با اطمینان گفت: چیزی نیست.. گریه کن..
الان هرکس بود می‌گفت گریه نکن دختر خوب..
هر کس غیر از ویلیام!
اشکام پیرهنشو خیس کرده بود.
- فک میکنی مضخرف و بدرد نخوری نه؟؟
با نهایت رضایت سر تایید تکون دادم..
- میدونستم..آخه اخلاقت همینه! عادت داری همیشه چیزاییو به خودت نسبت بدی که خصلت همه هست غیر از خودت!
قانع کننده بود ولی قانع نشده بودم..
همونجور که دستاش دورم بود کمی ازش جدا شدم و تو اون فاصله ی کم زل زدم به صورتش..
لبخند کجی زد..
آخ خدا..
لباشو اروم آورد جلو..
نمیدونستم باید چیکار کنم یا به کجا پناه ببرم..
اروم گذاشت بغل لبم، بوسه ی آرومی ازش گرفت . سرشو برد عقب..
بوسش مثل کت واک بود، کوتاه و مختصر..ولی ادمو می‌کشت!
گنگ و سردرگم نگاهمو بهش دوختم..
تو کل مدت نفسم حبس بود..
لب پایینمو بردم تو دهنم و دستمو اروم کشیدم رو جایی که بوسید..چه حس عجیبی بود!
ویلیام ریز و مردونه خندید و گفت: می‌خوام ببرمت یه جایی.
سری به معنی"کجا؟!" تکون دادم.
- تو به کجاش کاری نداشته باش.. پاشو.
با درد گفتم: ویلیام..
- چیشد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- یکی...تو چشمم نور انداخت. نمی‌دونم کی بود..داشتم کور میشدم.. تعادلمو از. دست دادم..
اخم ریزی کرد و گفت: کی؟! تو که..با همه خوبی دشمنی نداری که بخواد...نور بندازه..
- بخدا راست میگم!! ندیدم که بود ولی..
وقتی بیقراریمو دید شصتشو گذاشت رو لبم و ساکت شدم..
مطمعن چشم بهم زد و گفت: بخیالش شو.. تموم شد! اصلا دیگه بهش فکر نکن..
پردرد چشمامو بستم و گفتم: نمیتونم!
- سوفیا این اولین تجربته یادت رفته؟!
- ویلیام من داشتم خوب میرفتم!!! یکی تو چشمم نور انداخت چرا متوجه نیستی؟؟
سرمو به خودش فشار داد و گفت: اشکال نداره.. دیگه بهش فکر نکن..
سرم چسبیده به کتفش و دستم رو پاهاش بود.
نمی‌خواستم ازش جدا شم.. چون اگه هر لحظه ازش دور میشدم دوباره میزدم زیر گریه.. نمی‌خواستم اون حس خوبو عوض کنم..
ویل اروم و مهربون گفت: بریم؟
- نه.. یه ذره همینجا باشیم..
متوجه لبخند  بزرگش شدم..
- باشه..
چشامو بستم.
بد می‌سوخت!
چند دقیقه ای تو همون حالت بودم که احساس کردم پاهام زیرم درد گرفت.
سکوت و شکستم:
- الان باید از جلوی اینا رد شیم؟
- شاید باورت نشه ولی من یه در پشتی پیدا کردم..
یعنی این پسر با هرچیز قابل لمسی ور می‌رفت!!!
یعنی...
نه همه ی چیزای قابل لمس ولی..
خب..
اه..!
با لبخند و ناباوری نگاهش کردم.
ویلیام- پاشیم؟
سرتکون دادم و بزور بلند شدم و انقد کوچیک بود خودم به یه دسته طی و چندتا وسیله افتاد زمین..
ریز تو خودم لرزیدم..
ویلیام که انقد گنده تر و بلند تر از من بود وقتی پاشد چندتا جعبه ی بزرگ و خالی از بالای قفسه پرت شد و  افتاد رو سرش..
لبخند بیجونی زدم.
درحالی که دستاشو رو سرش گرفته بود گفت: بیا تا نمردیم!
دستمو گرفت و منو با خودش برد بیرون..
خلوت بود و صدای موزیک هنوز میومد..
سرمو پایین انداختم تا کسی نشناستم. ویلیام بدو بدو رفت کفشامو برام آورد.
پوشیدم و از در پشتی بیرون زدیم..
وقتی هوای تازه بهم خورد حالم زیر و رو شد..
یه نفس عمیق کشیدم و چشامو بستم..
ویلیام بطری اب معدنی شو گرفت سمتم و گفت: صورتتو خوب بشور..
نمی‌دونستم چه شکلی شدم ولی قطعا شکل خوبی نبود..
محکم و خیلی خوب صورتمو شستم و موهامو دم اسبی و سفت بالای سرم بستم.
هنوز همون لباس شطرنجی تنم بود و داشتم از سرما یخ میکردم..
ویل که لختی بدنمو دید ژاکت چرم مشکیشو درآورد و انداخت رو شونم..
قیافم مضحک شده بود..ولی به درک!
گفتم: کجا می‌خوایم بریم؟
- میفهمی..
داشتم میمردم بدونم کجا قراره بریم..
یه ماشین گرفتیم و نیم ساعت تو راه بودیم و هر ثانیش به جایی که قرار بود بریم فکر میکردم..
ویلیام با مردم اونجا ایتالیایی و با لحجه ی حرفه ای صحبت میکرد..
چشامو بستم و سرمو به پنجره تکیه دادم تا ماشین وایستاد.
چشامو باز نکردم..
دست ویل اومد رو شونم:
- سوفیا.. رسیدیم!
بلند شدم و بعد از اینکه ویل پول مرده رو داد پیاده شدیم..
یه محله ی قدیمی و خیلی قشنگ!
از سنگفرش‌هاش تا خونه های نقلی و درای چوبی قدیمی..
گلای صورتی و سفید از هر طرف بیرون زده بود و نور خورشید دنیارو ول کرده بود و مستقیم اونجا می‌تابید..
زنای داخل خونه سراشونو از پنجره های چوبی بیرون آورده بودن و با دوستای خونه دارشون که  پایین پنجره بودن صحبت میکردن..
محله ی گرم و خیلی خیلی با صفایی بود..
من با اشتیاق مدام اطرافو نگاه میکردم ولی ویلیام راهشو می‌رفت.
صدای یه زد از قاب یه پنجره ی چوبی و پر از گل توجهمونو جلب کرد. تند و با لحجه ی غلیظ گفت:

-William?! sei tu?? Oh mio Dio! quanti anni hai! eri un ragazzino che giocava qui intorno!

نفهمیدم چی میگه و با دهن باز زل زدم بهش ولی ویلیام بلند خندید و انگار که آشنا دیده باشه گفت:

- ooh cloudia .. mi sei mancato! come va? diventi così magro! hai fatto una dieta ?!
یک کلمه از حرفاشونو نمی‌فهمیدم.
زنه یه نگاه به من انداخت و شیطون رو به ویلیام گفت:
- guardala. diventi così cattivo chi è questa splendida signora ?!

از نگاهاشون فهمیدم بحث راجب من بود ولی چی میگفتن؟؟؟
ویل با خنده گفت:
-signorina Sofia. mio amico. dobbiamo andare. arrivederci!

اسم خودمو شنیدم!!
زنه دست تکون داد و رفت تو.
ویل رو بهم گفت: بریم..
شروع به حرکت کردیم که پرسیدم: چی میگفتین؟
با لحنی که خاطرات توش موج میزد گفت:
- من ده سالم بود که کلودیا برام کلوچه میپخت..از همین پنجره ازش می‌گرفتم. اینجا کلی خاطره دارم..خیلی جالبه که اون درجا منو شناخت..
به بچگی ویل فکر کردم..یه پسر بچه ی یه دنده و شیطون که دیوار راستو بالا می‌ره..دقیقا مثل دخترش لوسی!
یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه زد زیر خنده..
از خندش خندم گرفت:
- چی شد؟!
- یه بار.. فک کنم همون ده ساله بودم.. با دخترش که هم سنم بود دعوام شد.. ازین تیرکمون سنگیا درست کرده بودم بیشعور ازم گرفت بهم پس نمی‌داد.. بعد..
دوباره زد زیر خنده..
ریز خندیدم و گفتم: بگو دیگه.
- یه جوری دست بدبخت و گاز گرفتم که تا یه هفته بانداژ داشت!
با ناباوری نگاش کردم و اون از نگاه من بیشتر خندش گرفت.
بهت زده گفتم: عجب وحشی ای هستی!!
- می‌دونی چند هفته وقت گذاشتم اون تیرکمونو درست کنم؟ ولی بیچاره تا پونزده شونزده سالگی که باهم بازی میکردیم جای گازه رو دستش مونده بود.. احتمالا هنوزم هست..
- چجوری ممکنه؟
- زخم شده بود دیگه..مثل جای بخیه، فقط گرد.
دوباره پقی زد زیر خنده.
بیچاره دختره...
زده دختر مردمو شتک کرده بعد می‌خنده!
منم از خندش خندم گرفته بود ولی به لبخند اروم و بیجونی اکتفا کرده بودم..
وقتی به یه در آبی رنگ چوبی و قدیمی رسیدیم وایستاد. ( عکس بالای صفحه)
دورش پر از گلای صورتی بود و بخاطر اونا اونجا بوی بهشت میداد..
رو در عدد بیست و چهار سفیدی نوشته شده بود که معلوم بود مال خیلی سال پیشه..
- اینجا کجاست؟
ویلیام بدون توجه بهم رو یه تیکه سنگ وایستاد و دستشو برد لای گلا.
یکم تکون و خورد و چهرش جوری شد که انگار چیزیو که میخواست بدست آورد.
وقتی دستشو درآورد یه کلید آهنی و زنگ زده توش بود..
کلیدو انداخت تو قفل و دستگیره رو گرفت..
در انقد قدیمی بود که تمام لولاهاش زنگ زده بود و باز نمیشد..چند دور محکم تکونش داد و ضربه ی محکمی زد و در باز شد..
خودش تا دم در رفت داخل و گفت: نمیای تو ؟!
با دودلی و درحالی که نگاهم رو اطراف می‌چرخید رفتم داخل..

•Sofia• Where stories live. Discover now