الیوت

432 46 20
                                    

*با آهنگ heroin از Lana del rey بخونید

پاکتی که جولی تاکید کرد به سوفیا بدم رو بدون اینکه توشو ببینم برداشتم و یواشکی از بیمارستان بیرون زدم.
تاکسی گرفتم و بهش گفتم تا می‌تونه از شهر دورم کنه.
کل راه پاکت دستم بود ولی جرعت باز کردنش رو نداشتم.
میدونستم هرچی هست قراره مصیبت باشه.
یک ساعتی طول کشید تا از شهر بیرون رفتیم و وارد یه شهر دیگه شدیم..
- برو دریا!
نگاه متعجبی از تو آینه انداخت و با گفتن چشمِ مطیعی راهی دریا شد.
وقتی به دریا رسیدیم پیاده شدم و کیف پولی که تو جیب ژاکتم بود رو رو صندلی جلوش انداختم و بی‌توجه بهش سمت موجهای دریا روونه شدم..
گوشام از صدای موج ارضا میشد..
چشامو سفت بستم و سعی کردم داد نزدم ولی نشد، پس با بیشترین قدرتم فریاد بلندی سر دادم و کمی خم شدم..
لرز و رعشه وجودمو پر کرده بود!
هیچکس اون دور و اطراف نبود و ساحل ساعت سه نیمه شب وحشتناک ترین حالتش رو گرفته بود.
با قدمای وا رفته انقد جلو رفتم که ابو تا مچ پاهام حس کردم.
شل و ول رو ماسه ها نشستم و به آب بیقرار دریا خیره شدم که با شنیدن صدای آشنایی سر برگردوندم..
- چرا اینجایی؟! سه شب؟ واقعا؟؟
چشمام چیزی رو که میدیدن باور نمی‌کرد!
بدنم لرز افتاد.
- س..سوفیا؟! تو.. تو کی پاشدی؟؟
دستاشو باز کرده بود و سعی میکرد هرقدم رو دقیقا جلوی قدم بعدی بزاره.
سرخوش گفت:
- پاشدم دیگه! دلم تنگ شده بود ویل! واسه تو..لوسی، جولی! راستی نیما کو؟!
چندبار محکم پلک زدم ولی هنوز اونجا وایستاده بود!!
بغض بدی گلومو چنگ گرفت.
چشمامو محض احتیاط مالیدم و گفتم: می‌دونم دارم توهم میزنم!
پقی زد زیر خنده و گفت: توهم چیه احمق؟ منم! سوفیا.. باور نمیکنی؟!
گیج و گنگ سرِ نفی تکون دادم که کنارم نشست و یه آن لبای گرمشو به لبام چسبوند و باعث شد نوک انگشتام سِر بشه.
با عطش و ولع میبوسیدم و با شنیدن صدای آشنای دیگه ای جدا شد و بغلم نشست.
وقتی پوستشو احساس کردم برق تو بدنم جریان گرفت.
- اوففف بابا کشتین مارو با اینهمه احسااس! کفترای عاشق!!
سر برگردوندم و با دیدن جولی ترسیده خودمو عقب کشیدم.
ولی اون دست به کمر زد و خبیث گفت:اوف از کی تا حالا انقد باکلاس شدی از ما فاصله میگیری آقای بلک؟! سوفیا بیا این معشوقه تو جمع کن!!
سوفیا خنده ی ریزی کرد و گفت: پسرمو اذیت نکن بی ادب! دلم براش تنگ شده بود!!
نرم و زنونه گردنمو بوسید.
داشتم دیوونه میشدم!!
نگاهم گنگ بین جولی و سوفیا درنوسان بود.
جولی گفت: سوف میگم.. بیا باهم بریم یجایی! نمی‌دونم کجاست ولی.. تنها نمیرم! میای؟
سوفیا با ترحم گفت: آره جوجهٔ من چرا نیام؟
بلند شد و رفت سمتش.
داد زدم: نه!!!! سوفیا!
متعجب برگشت.
- چته چرا داد میزنی؟!!
و با جولی زدن زیر خنده.
مضطرب و بلند ادامه دادم: سوفیا نرو.. جولی.. وای..
حس میکردم صداها تو سرم داد میزدن.
داشتم روانی میشدم!
جولی درحالی که دست دور گردن سوفیا انداخته بود گفت: ویلیام بسته رو به سوف دادی دیگه؟!
سوف متعجب گفت: کدوم بسته؟!
جولی- ویل بهت میده..
گنگ سر تکون دادم.
کلافه تاکید کرد: یادت نره ها!
و دوتایی با خنده دور شدن و هرچقدر اسمشونو داد زدم برنگشتن که نگشتن!
هول و لرزون بسته رو درآوردم و باز کردم.
دستام رو ویبره بود..
چندتا نامه ای که زردی برگه هاش نشون از قدیمی بودنشون بود.
قلبم از شدت اضطراب و ترس خودشو به سینم میکوبید.
رندوم یکیش رو برداشتم:

•Sofia• On viuen les histories. Descobreix ara