گل رز کمیاب

734 69 21
                                    


وقتی رسیدیم خونه یه راست لباسامو درآوردم و رو تخت دونفرمون دراز کشیدم.
جولیم اومد کنارم نشست. مهربون تر از همیشه گفت:
+ چقدر زود میخوابی...
- استیو پیام داد فردا صبح برم پیشش.
+ منم میام..

مثل بچه ها شده بود.
اروم زدم رو گونش و گفتم: توام بیا..
+ سوف یه سوال بپرسم؟؟
- بپرس.
دستشو کشید رو موهامو گفت: تو.. چرا امروز انقد سیگار کشیدی؟ ویلیام گفته بود میخوای ترک کنی!!
از اینکه چیزی فهمیده باشه ترسیدم.
- هیچی.. حالم خوب نبود، همین!!
+ استیو کاری کرده؟

رنگم پرید. بدون اینکه بفهمم داره یه دستی میزنه گفتم:
- تو از کجا می‌دونی... یعنی از کجا میگی؟؟ نه...کا... کاری نکرده!!
خیره شد بهم و عصبی گفت: سوف!

نتونستم نگهش دارم، سنگینی میکرد!! خیلی سنگینی می‌کرد...
جولی خواهرم بود، بهترین دوستم بود، بهترین رفیقم بود، همه کسم بود!!

اشکی که تو چشام جمع شده بود باعث میشد تار ببینمش. خودمو کشتم تا نیاد...
ولی اومد!!
جولی تا اشکامو دید، بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم فهمید چی شده، چون اصلا تعجب نکرد..
ولی اشکاش حتی بیشتر از من رو گونه هاش جاری شد..
دستامو محکم تو دستاش گرفت و بغلم کرد.
دستشو اروم میکشید رو کمرم.
+ گریه کن! خالی میشی! گریه خوبه... ولی بهم بگو چی شده‌.

همون‌جوری که اشکام لباسشو خیس کرده بود، شروع کردم واسش تعریف کردن، از اول تا آخر...
خیلی برام سخت بود که بگم..
ولی چه حسی داشت وقتی یکی دیگه ام میدونست!
حس فوق‌العاده ای بود!..

دیگه اونم باهام اشک می‌ریخت.

+ چرا همون موقع بهم نگفتی؟؟ کاش پام می‌شکست نمی‌رفتم...

- نگو اینجوری جولی.. دیگه تموم شده!

اشکامو پاک کردم.
دماغمو کشیدم بالا و درحالی که اشکامو با کف دستم پاک میکردم گفتم: دیگه تموم شده،دفردا باید بریم فتوشاتا رو بگیریم!!
+ ویلیام میدونه؟
- نه.چیزی بهش نمیگیا !!
+ باشه...

اشکاشو پاک کرد و کنارم دراز کشید و شروع کرد به ناز کردن موهام.
بالشتم خیس شده بود.
یکی از بزرگترین نقطه ضعفام نوازش بود.
وقتی یکی نوازشم میکرد، دیگه هیچی ازش نمی‌خواستم.
اروم چشمای خیسمو بستم و با صدای آوازی که تو سرم می‌پیچید خوابیدم...

دید جولی

از درون و بیرون داشتم گریه میکردم..
وقتی سوفیا خوابید، سریع بلند شدم و گوشیو گرفتم.
خدایا منو ببخش.
شماره ی ویلیام و گرفتم..
- ال...
- ویلیام باید ببینمت!!
- جولی؟!
با عصبانیت‌ و کلافگی گفتم:
- میخوای بدونی سوفیا چش بود که انقد سیگار کشیده بود یا نه؟!!
مکث طولانی کرد..
- الان کجایی؟؟
- خونه..
- بیا خونه ی من..
گوشیو قطع کردم و با بیشترین سرعت ممکن یه آژانس گرفتم و با گریه رسیدم به خونه ی ویلیام.
تو راه هزار دفعه پشیمون شدم و هزار با از خدا بخاطر کاری که کرده بودم عذر خواهی کردم ولی بلاخره رسیدم..
سریع در زدم و ویلیامم نزاشت زیاد طول بکشه که درو باز کنه.
اکثر چراغای خونش خاموش بود بغیر از چندتا چراغ کوچیک..
- جولی حرف بزن... چرا گریه می‌کنی؟!؟
- ویلیام ...سوفیا....
و گریه امونم نداد..
ویلیام با عصبانیت‌ داد زد:
- جولی حرف بزن!!!
آب دهنمو قورت دادم.
- سوفیا امروز مجبور شد با.... با استیو بخوابه که اون مرتیکه ی عوضی حرومزاده قبولش کنه...
اون مرده تو تنگنا گذاشتش..

•Sofia• Where stories live. Discover now