من بیشتر!

609 55 19
                                    

*با can we kiss forever از kina بخونید.

"سوفیا"
پوچی و حس بیتعلقی، بدترین حس دنیاست!
حس می‌کنی تو باتلاقی غرق شدی که هر لحظه نفس کشیدن و برات سخت تر و سخت‌تر می‌کنه..
اینکه من هیچی از گذشتم نمی‌دونستم و حالا ویلیام بلک شده بود همه ی زندگی و دارو ندارم، حتی واسه خودمم عجیب بود!
این آدم سر جمع یک هفته نیست که وارد زندگیم شده، ولی مثل دوست قدیمی میمونه که انگار صدساله می‌شناسمش!
مثل آهنربایی میمونه که ناخواسته منو سمت خودش می‌کشه..
چرا؟!
چرا انقد چیزا عجیب غریب شده؟!!
امروز صبح اسم جولی رو که آورد تن و بدنم لرزید..
نمی‌دونم چرا!
نمی‌دونم..
حتی نمیدونستم چرا ویلیام انقد پیگیرمه!
من یه غریبه بیشتر نبودم درسته؟!
اوفف اصلا نمی‌خوام راجبش فکر کنم، همینکه من می‌خوامش برام کافیه!
فعلا اون همه کسمه، پس رفتاری نمیکنم که از دستش بدم!
طرفای ده شب بود که ویلیام پرستارا رو دور زده بود و با دوتا جعبه پیتزای خیلی بزرگ مهمون اتاقم شده بود..
تا رو تخت خودش نشست دکتر وارد شد و با دیدن پیتزاها بداخلاق گفت: اینجا چخبره؟!!! مهمونیه؟؟ این خانم الان رژیم غذایی سالم باید داشته باشه!
شیطنت از قیافه ی ویلیام پایین میریخت.
با خنده گفت: اوفف دکی مردیم جون تو انقد سبزیجات و سوپ آبکی بیمارستانو خوردیم! بخدا بزم انقد سبزیجات نمیخوره!
ای خداا..
از خجالت بخاطر لحن حرف زدنش چنگ نمادینی به صورتم کشیدم و لب پایینمو گزیدم.
دکتر تأسف بار سر تکون داد و اومد بالاسرم.
مهربون ترین نحو ممکن پرسید: قرصاتو مرتب میخوری دخترم؟
مطمعن بله ای گفتم که با چراغ قوه ی قویش چشامو معاینه کرد و بعد از چندتا سوال مسخره راجب گذشتم گفت: خیلی خب... دوز قرصاتو یه کوچولو بیشتر میکنم، خیلی کم! فقط حواست باشه به موقع و مرتب بخوری، خیلی موثره. باشه؟
- چشم.
با پرستارا رفت بیرون و موقع رفتن به ویل گفت: عاجزانه خواهش میکنم تا روز مرخص شدنتون کاری نکنین سکته کنم، باشه؟!!
ویل- بخدا من ازین کف دست صاف ترم..
دکتر پرتمنا گفت: خدا رحم کنه..
و رفتن بیرون.
همین که رفتن، یه دختر بچه حدودا شیش ساله با موهای طلایی همراه یه زن و مرد دم در وایستادن و دختره با دیدن من دوید سمتم و پرید بغلم..
چرا بغل من؟!
اصن این کیه؟
ویلیام ریز خندید و گفت: بابا بیا اینجا..
بچه با ذوق فراوونی صورتمو نگاه کرد و پرید بغلش..
ویلیام- خب.. اینم از دخترم لوسی!
اروم و مهربون بهش گفت: سلام کردی بابایی؟
لوسی سلاام بلندی کرد و مدام می‌خندید..
ویلیام.. دختر داشت؟!!
حتما از سوفیا بوده دیگه..
نمی‌دونم چرا غمگین شدم.
زن و مرده با دیدن من همو بغل کردن و زنه زد زیر گریه..
نمی‌فهمیدم اینجا چخبره و از دیدنشون سردردام شروع میشد..
گنگ و مبهوت سرمو گرفتم که ویل گفت: حالا اگه امکانش هست.. دیگه..
زنه با فین فین گفت: آره آره حتما.. مرسی ویلیام که..
ویلیام مطمعن چشمی بهم زد، خواهش میکنمی گفت و لوسی با اون خانم و آقا رفتن.
کنجکاو پرسیدم: پدر و مادرت بودن؟
- پدرو مادر سوفیا!
سرم تیرکشید..
ولی نمی‌خواستم به هیچ چیزی فکر کنم..
وقتی زیاد فکر میکردم سردردام فجیع میشد!
بی‌حوصله تیکه ی پیتزای خیلی بزرگو گذاشتم دهنم..
خیلی بزرگ بود!
ویلم مشغول خوردن شد.
پرسیدم:
- تو چرا انقد شیطونی؟ اصولاً خانوما مردایی رو جذب میکنن که اخمو و عصبین ولی تو با اینکه شیطونی، بازم..‌ جذابی!
چیزی نگفت..
وقتی یه گاز زدم ویل سرسری با انگشت اشاره کرد به صورتم.
- بغل لبت سسی شده!
جوری که انگار "نکته رو گرفتم" آهان گفتم و دنبال دستمال گشتم..
پس دستمال کجا بود؟؟
جعبه و سسا رو زیر و رو کردم ولی خبری از دستمال نبود.
چندباری لبه ی استینمو نزدیک لبام کردم و هر دفعه با فکر اینکه بوی سس میگیره عقبش کشیدم.
با نزدیک شدن ویل بهم از حرکت وایستادم.
لبامو پیچوندم و مشتاق به سقف زل زدم.
اینکه میدونستم قراره چه اتفاقی بیوفته و مشتاق بودم خیلی عجیب بود!!
سرشو دودل آورد نزدیک صورتم و اروم زبونشو کنار لبم رو جای سسی کشید و با لبخند سرشو عقب برد..
قلبم از حرکت وایستاد.
دستام یخ کردن و سست شدن..
آب دهنمو تند قورت دادم..
ریز بهش نزدیک شدم ولی برگشتم..
واای من داشتم چیکار میکردم؟!
لعنتی!!
نیم نگاهی بهم انداخت و یکدفعه برگشت سمتم و نگاه خاصی بهم انداخت..
برق چشاش جذبم کرد.
وقتش بود!!
بلاخره وقتش بود..!
نه گذاشت و نه برداشت، تو کسری از ثانیه دستشو گذاشت پشت سرم و لبای گرمشو با شهوت و داغ رو لبام!
شوکه شدم.
مو به تنم سیخ شد و حس کردم قلبم داره بپر بپر میکنه،
ولی همراهیش کردم..
چون نمیخواستم لحظه ای رو از دست بدم یا کاری کنم که به همه چی گند بزنم..
نمی‌دونستم داره چه اتفاقی میوفته..
حتی نمی‌دونستم قرار بود چی بشه..
فقط میدونستم که دوسش داشتم!
آره...
دوسش داشتم و اون لحظه با تکون لبای ویلیام به عمق قضیه پی بردم..
ویلیام بهترین آدم روی زمین بود و من عاشق ترینشون..
دوسش داشتم و میخواستم دادش بزنم!!
داغ دستامو گذاشتم دوطرف صورتش و سینمو بالاتر آوردم..
لبامو رمانتیک با حرکت لباش تکون میدادم..
یهو ازم جدا شد.
با خنده و اخم هلم داد و با صدای نازک دخترونه گفت: انقد بدم میاد ازین دخترایی که خودشونو میچسبونن به آدم!...
عجب آدمیه!
متحیر خندمو خوردم و گفتم:
- عوضی!
با خنده بالشتمو چنگ زدم و کوبیدم تو صورتش و ناباور گفتم: خیلی بیشعوری!
بلند خندید..
اخ..
فقط..
فقط خنده هاش..
خط عمیق لبخندش!
میتونستم تو خط لبخندش غرق شم!
نزدیکم شد.
با دستام فاصلمونو حفظ کردم و رو تخت دراز کشیدم.
حالا که اینجوری کرده یه ذره ام باید بخوره دیگه!
اون با خنده تقلا میکرد که بهم نزدیک شه و ایندفعه من نمیزاشتم..
داشت میومد روم.
زانومو با خنده گذاشتم رو شکمش و با دستام هلش دادم عقب ولی تکون نخورد و بیشتر تقلای جلو اومدن داشت..
با صدای بلند خندیدم و گفتم: گمشو! آدم به پررویی تو ندیدم!!
بلاخره بعد از کلی تلاش روم خیمه زد و پاهامو بین پاهاش قفل کرد.
تسلیمش شدم..
دلم هری ریخت..
آخ خدا چه حس خوبی بود!
اون عطر گرمش!
فاصلش با صورتم چند سانتی بیشتر نبود.
مشتاق دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبخندی به پهنای صورتم زدم.
با چشمای خمارش صورتمو از نظر گذروند.
داشت اتیشیم میکرد..
دیگه طاقت نداشتم.
با شهوت لبامو نزدیک لباش کردم که خبیثانه سرشو عقب کشید.
خدا..حالا این نازش گرفته!
معترض گفتم: عهه ویلیام!!!!
- جووونم؟
- خیلی داری اذیتم میکنی!
چشاشو بست و داغ گفت:اوفف تو فقط اذیت شو..
لوس گفتم: دیگه دوستت ندارما!!
با لبخند خستش زل زد به لبام..
بلاخره لباشو باز کرد و لبای نرممو سفت بینشون نگه داشت..
نمی‌خواستم تموم شه!
نمی‌خواستم ازش جدا شم..
گرماش به وجودم منتقل میشد.
چشامو بستم با حرکات ریتمیک و رمانتیکش همراهیش میکردم..
بدنامون رو همدیگه با ریتم حرکت لبا تکون میخوردن و حس خواستنمونو بیشتر میکردن!
دستامو بردم تو موهاش و قفل کردم..
اوفف خدا..
چه حس شیرینی!
چرا انقدر گرمم شده بود؟
یه آن حس کردم تصاویر به سرعت از جلوی چشمام رد شدن..
سعی کردم بفهمم عکس چی بود ولی یادم نیومد..
دوباره عکسی از جلو چشام رد شد ولی.. بازم نفهمیدم.
گنگ شده بودم ولی تصمیم گرفتم فقط رو ویلیام تمرکز کنم..
رو کسی که مردانگی از سرو هیکلش می‌ریخت!
داغ لبامو می‌بوسید و حریصانه جوابشو میدادم..
شهوت و حتی تو چشای بستش می‌دیدم..
جوری موهاشو چنگ زده بودم که انگار میخواست بره و من نمیزاشتم..
دیگه نمیتونستم نفس بکشم..
کمی خودمو عقب کشیدم که مصرانه جلو اومد و نذاشت.
با نفسای کشدار و عمیقم، بی‌میل جدا شد.
جفتمون نفس نفس می‌زدیم..
زل زدم تو چشاش..
دیگه رابطه ی منو ویلیام عادی نبود!
وااای زندگی با ویل چقدرر خوبه!!
خدایا چی میشه همیشه گرمای تنشو تو‌ همین فاصله حس کنم؟
چی میشه منی که کس و کاری ندارم، ویلیام بشه همه چیز و همه کسم؟
گاز ارومی از لب پایینم گرفت و گفت: و بلاخره شکارچی ماهر، شکارشو به چنگ میاره!
چیزی جز لبخند پرستایشی تحویلش ندادم..
لبخندم پر از ستایش و حس غرور از داشتنش بود.
سرشو با لبخند و مبهوت صورتم تکون داد و گفت: قربونت برم که بدون اینکه بخوای منو مجبور می‌کنی هیچکسو غیر خودت دوست نداشته باشم.. شیرین من!!
دلم قیلی ویلی رفت..
چقدر حالم خوب بود!
طبیعیه؟!
گفتم: خب؟
- خب که خب.. اینهمه برات شعر می‌سرایم که تهش بگی خب؟
لپشو گاز محکمی گرفتم که صورتش مچاله شد و صدای "سیس"ش دراومد..
خبیث دستور دادم:
- بیشتر بگو!
شیطون و مهربون گفت: از چی؟!
- از همین حرفای اینجوری دیگه.. وقتی میگی دلم یه جوری میشه!
ملتمس گفت: بخدا دل خودمم یه جوری میشه..
بلند و آزاد خندیدم.
بدون اینکه نگران زشت بودن صدای خنده باشم..
یا همش نگران باشم که کسی راجبم فکر بدی نکنه..
با ذوق نگاهم کرد و گفت: میشه من همینجا بشینم، تو فقط بخندی؟؟
- ویل؟
- جوون دلمم؟!
- بخدا نمیشناسمت!
-کجاشو دیدی تازه اولشه!
ترسیدم..
سرشو برد تو گردنم..
چشامو محکم بستم و تمام حواسمو دادم بهش که نکنه لحظه ای رو از دست بدم.
نفسام تند شده بود،
تند و عمیق‌..
خیسی گردنم باعث شد دستمو بیشتر تو موهاش فرو ببرم و پاهامو دور پاهاش بپیچم و مدام تکون بدم.
وقتی بالا اومد، اثری از خنده رو صورتش نبود!
موهاش اومده بود جلوی صورتش و چشاش خمار بود..
اوفف..
چقدر این بشر جذابه اخه!
گفتم: یه چیزی بگم؟
خمار زل زد به لبام..
گیج شده این؟
مصرانه گفتم: ویل!
با بیحواسی گفت: جون دلم؟
- میگم...میشه که...هیچی ولش کن..
حواسش بهم جمع شد.‌
- جانم.. بگو..
با خجالت گفتم:
- میگم..میشه بریم بیرون؟
- تو این بارون؟
گفتم: لمس تنش زیر باران را خوش آید!
فقط نگام میکرد..
شیرین و دلچسب!
ادامه داد: طعم لبش زیر باران را خوش آید!
و سریع بلند شد وایستاد..
با همون لباسامون دست تو دست زدیم بیرون.
بارون شدید بود و هیچکس تو خیابون نبود..
ولی هیچی غیر از منو یارم و یه بارون بهاری نمی‌چسبید..
فقط چراغای زرد کنار خیابون خودشونو نشون میدادن.
انقد شدید بود که تا رفتیم خیس خیس شدیم..
اولش دست رو سرمون می‌گرفتیم که خیس نشیم ولی بدنمون به سرما عادت کرده بود.
از وسط خیابونی که فقط ما دوتا توش بودیم حرکت میکردیم..
هی شل و ول ازش دور و نزدیک میشدم ولی دستاشو ول نمی‌کردم!
انقد اینکارو کردم تا اینکه خودش کمرمو سفت گرفت و به خودش چسبوند..
- ویلیام؟
- هم.؟
با لحن خودش گفتم: میمیری درست جواب ادمو بدی بچه؟
سرشو سمت آسمون گرفت و غش غش خندید..
یکدفعه وایستاد و روشو کرد سمتم و گفت:
- بگو عزیزدل ویلیام..
باید بهش میگفتم!
باید میفهمید که این هوس نیست..
عشقه!!
و بعد از گذشته ای که همش یه کاغذ سفید بود، منی وجود داره که برای اولین بار تو زندگیش سخت عاشق شده!
عاشق یه پسربچه ی تخس و وحشی با موهای زیتونی!
حس میکردم اون صحنه هارو یبار تجربه کردم!
شرشر بارون..
اون عطر گرم،
اون...
اون لبا!
گنگ سرمو تکون دادم و فکرا پرید.
موهای خیسمو بالا زدم و خجالتی گفتم: دوست دارم!...
بهم نزدیکتر شد.
شرشر بارون رومون می‌ریخت و بهش اهمیت نمیدادیم..
داغ و درحالی که از دهنش بخار میزد بیرون گفت: کلوچه؟
- بله؟
با آرامش دستور داد: بگو جانم!
ریز خندیدم و گفتم: جااااانم؟
- من خیلی خیلی دوست دارم!!!
چشامو از خیال راحتی سفت بستم و اشک و بارون رو صورتم قاطی شد..
همینه!
عشق زندگی من داشت بهم می‌گفت که اونم دوستم داره و من دیگه چی میخواستم؟؟
من غیر از این چی میخواستم؟؟
هق هق بلندی کردم و چشامو محکم بستم.
دستش خزید پشت کمرم و منو به خودش چسبوند.
دستش اروم رفت پایین تر روی باسنم..
یه دستمو دور گردنش حلقه کردم و کف دست دیگمو گذاشتم رو سینش..
جدی و پراحساس چشاشو بست و داغ لباشو گذاشت رو لبام.
چشامو بستم و مردمو همراهی کردم..
گرمای وجودش نمیزاشت سرمای بارونو حس کنم..
هر لحظه فشار دستاش رو کمرم بیشتر میشد..
همون‌طور که میبوسیدمش اشکام بیشتر شد..
تشخیصش زیر بارون سخت بود ولی ویل فهمید و با ناباوری گفت: چی شده؟؟!
آب دهنمو قورت دادم..
- هیچی..
سرم پایین بود.
چونمو آورد بالا و گفت: .. لعنتی مگه تو چی داری که بقیه ی دخترا ندارن؟؟
میون گریه خندیدم.
خودت چی داری که هیچ آدمی نداره؟
فکرمو به زبون نیوردم..
ولی حسی که داشتم..
عجب چیزی بود!
برای اولین بار تو زندگیم عشقو تجربه میکردم..
عشق واقعی!
مثل یه موجود خیلی عجیب و خوشگل بود..
ویل منو چسبوند به دیوار خیابون.
آب از موها و تیشرت مشکیش می‌چکید..
بدنش کاملا بهم چسبید.
زمزمه کرد: وحشیم می‌کنی!
- نبودی؟!
درحالی که فقط تو چشام زل زده بود ناچی کرد و سرتکون داد.
چونمو محکم گرفت و وحشیانه لبامو تو چنگ لباش گرفت..
اما ایندفعه خبری از لبخند و لطافت و مهربونی نبود!!
پر حرارت و وحشیانه..
وقتش بود که منم وحشی گریمو نشونش بدم.
خیلی حرفه ای کار میکرد و من ناشیانه و پرانرژی سعی میکردم جوابشو بدم.
چندباری نفس کم آوردم و مجبور شدم درحالی که ویلیام سخت مشغول کاره نفس عمیق بکشم..
دستاش دوطرف من روی دیوار بود‌ن.
خشن می‌بوسید...ولی باهاش کنار اومدم..
لباش از لبم جدا شد و رفت سمت چشمام..
گونم..
دماغم..
چونم..
موهام..
و دوباره لبام..
آخ..
وقتی یه دل سیر بوسیدم و عطشش کم شد گفتم: بریم بیمارستان؟ دکتر بفهمه جرمون میده!
- آره سرما میخوری..
یعنی قشنگ معلوم بود دکتر براش پشیزی اهمیت نداره!
با سرو وضع خیس و تو بغل همدیگه از بین مردم با اون نگاهاشون رد شدیم و رفتیم اتاق من.
هرجا می‌رفتیم پشتمون آب می‌چکید.
به محض اینکه دراتاقو بستم تیشرت مشکیشو درآورد و عضله های شکمش و بخیه ی روشونو دیدم و خون سمت لپام هجوم برد.
چقد عضله ای بود!
جفتمون لباس عوض کردیم، تختارو بهم چسبوندیم و تو بغل هم ولو شدیم.
احساس گیجی میکردم‌!
انگار‌...
انگار.. مبهمم!
نبض مغزمو حس میکردم..
ویلیام-چه خوب بود!
- خوب نبود.. خیلی خوب بود!! عالی بود عالی! فوق‌العاده و.. اه لعنت بهت!
با آرامش و شیرین گفت: اینم از موشک سوم.. فردا دکتر جلوم زانو میزنه! حالا ببین!
گنگ نگاهش میکردم..
چی داره میگه این؟
موشک چیه؟!
- خل شدی ویلیام؟
با لبخندی رویایی به سقف خیره بود!
سرمو به سینه ی سفتش تکیه دادم و شروع به بازی با زخم شکمش کردم..
انگشتمو رو برجستگی درازش می‌کشیدم و انگشتای اون لای موهام تکون میخوردن.
صدای بم و مردونش طنین اتاق شد:
- فردا انتخاباته!
- ریاست جمهوری؟!
- اوهوم.. فردا روز خیلی خیلی بزرگیه، خوب بخواب که کلی کار داریم..
اصلا نمی‌فهمیدم من چکار داشتم یا چرا روز بزرگی بود..
چشام از‌ تر و خشک شدن بدنم سنگین شده بود..
با بغض گفتم: عاشقتم ویلیام!..
رویایی زمزمه کرد: من بیشتر!
و چشاشو بست..

•Sofia• Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum