مونیکا

590 55 1
                                    

دهنم از خشکی مثل درختی تنها تو کویری شده بود که برای یه قطره آب له‌له میزد.
استخونام با سرمای زمین که توشون بود و گرمای هوا که بهشون میخورد گیج شده بودن و احساس میکردم هر لحظه قراره نصف شن.
چرا بدنم سست شده بود؟!
آب دهنمو بزور قورت دادم و چشامو باز کردم..
نور زرد چشامو زد.
سریع و محکم بستمشون.
اتفاقا تو سرم دوره شد..
زلزله... پناهگاه...
جرعت به خرج دادم و سعی کردم دوباره چشمامو باز کنم..
نیم خیز شدم و گنگ  با دید تار اطرافمو نگاه کردم.
هر کس گوشه ای کز کرده بود و خوابیده بود.
صدای خروپف یکی سکوت فضارو می‌شکست و گوشمو بد آزار می‌داد.
عمیق تر نگاه کردم.
ویلیام همینطور که تو خواب عمیق بود و سینش منظم بالا پایین می‌رفت، دستش شل دور من افتاده بود.
موهای بلندش اومده بود رو صورت ارومش و اخمش کاملا باز شده بود.
اصلا سعی نکردم لبخندمو کنترل کنم.
کف دستم ازینکه اینهمه رو زمین فشارش داده بودم سرم داد میزد.
از تنبلی اینکه نخوام پاشم سعی کردم بخوابم ولی اصلا دیگه خوابم نمیومد..
این شد که با صورتی درهم نشستم..
پس کی قرار بود تموم شه؟!
کی قرار بود از این جهنم بریم بیرون؟
اگه یه روز دیگه اینجا بمونیم از کمبود هوا میمیریم!!
ترس اینکه هیچوقت نتونیم از اینجا بریم بیرون تو وجودم رخنه کرد و باعث شد دستام یخ بزنه.
لبامو بهم فشردم و سعی کردم اروم و نرمال نفس بکشم ولی نتونستم..
محض دلداری خودم با صدای متشوش و کلافه زمزمه کردم:
- سوفیا نترس!!... تو بدتر از ایناشو دیدی! یادت نیست تیر خوردی؟ چه دردیو تحمل کردی.. ولی تموم شد رفت! ...میان ...نجاتمون میدن.. فقط نترس و به تشنگیت فکر نکن!!
با صدای دختری که صورتش هنوز از ریمل سیاه بود محکم تو خودم لرزیدم.
-داری چی میگی؟
خبری از تنفر یا غیظ و غضب تو صداش نبود..
انگار اونم فقط نیاز به کسی داشت که همدردش باشه..
که دلداریش بده..
که بهش بگه بلاخره از این مصیبت نجات پیدا میکنیم.
نگاه پردردی بهش انداختم و به گفتن - هیچی - کفایت کردم..
واسه اینکه حواسمونو از قضیه پرت کنم گفتم:
- مدلی؟
اه عمیقی کشید و گفت: آره...
پوزخندی زدم و گفتم: ولی اینجور که بوش میاد ازش زیاد کشیدی!
پر درد و تلخ گفت: شهرته دیگه. مار خوش خط و خاله.. وقتی مشهور نیستی و از بیرون نگاهشون می‌کنی فکر میکنی اووو چه زندگی ای! چه ماشینایی چه خونه هایی..  ولی به محض اینکه میای توش ورق بر میگرده.. انقدر مشکل و دردسر برات پیش میاد که اون خونه و ماشین کوفتی به چشمتم نمیاد..
درد رو از ته صداش فهمیدم.
دردی که معلوم بود کهنه و مال خیلی وقت پیشه..
خودمم هیچ تجربه ای از شهرت نداشتم ولی نمی‌دونم چرا میتونستم درکش کنم..
با چشاش به دختر جواهر بدست که نشسته گردنش کج شده بود و گونش به شونش چسبیده بود و خروپف میکرد اشاره کرد و با غم خاص تو صداش گفت:
-الیوت و میبینی! قبل از شهرتشم میلیاردر بودن.
پدرش با کلی پول و رشوه به لویی تونست دخترشو وارد کار بکنه.. الان با اینکه ثروتش چندبرابر شده ولی میبینی چجوری چنگ زده به گردنبندش که کسی ورش نداره؟!
اینا که باهم جون جونی بودن..
از این لحن حرف زدنش راجب دوست صمیمیش تعجب کردم ولی به روی خودم نیوردم..
فهمیدم که داشت واسه یه هم صحبت له‌له میزد این شد که منم با مهربونی و بی‌حوصلگی حواسمو دادم بهش.
دختره- عکس تو تو سِری این ماه مجله ووگ بود اره؟
از اینکه کم‌کم داشتم شناخته میشدم احساس عجیب و خوبی تو وجودم رخنه کرد.
با لبخندی خسته چشامو اروم بستم و سر تکون دادم..
دختره با بی میلی گفت: خوبه...با استعدادی.
چشاشو چرخوند و با غصه گفت: کسایی مثل تو نیاز ندارن از بدنشون واسه نشون دادن استعدادشون استفاده کنن..
دستام یخ کرد..
ینی چی؟!
ینی سر اینام همون بلایی اومده بود که سر من؟!
من چرا ترسیدم؟!
چرا نفسم سخت بالا میاد؟!
چرا اون حس مضخرف دوباره تو رگام جاری شده؟؟
خدا کنه رنگ صورتم نپریده باشه وگرنه دختره کل داستانو متوجه میشه..
سعی کردم ری اکشنی نشون ندم..
حداقل میتونم ازش حرف بکشم..
اخم پرسشی کردم و جوری که مثلا من از هیچی خبر ندارم گفتم:
- چرا باید از بدنشون استفاده بکنن؟ کی باهاشون اینکارو می‌کنه؟
پوزخند زدی زد که جمله ی - خیلی ساده ای- توش نهفته بود..
با همون پوزخند تلخش گفت:
- خوشبحالت.. از هیچی خبر نداری راحتی!

•Sofia• Where stories live. Discover now