دعوا

1.9K 111 27
                                    

صدای زنگ ساعت باعث شد چشمامو به زور باز کنم...
بازم یه روز دیگه!
نکبت بار و مسخره!
پوف..
سخت ترین چیز تو زندگی اینه که صبح هات بدون هیچ امیدی شروع بشه و پاهات انگیزه ای برای بلند شدن نداشته باشن...
مثل اتفاقی که هرروز واسه من میوفتاد..
دستای سنگین پیتر و از روم برداشتم و با سرگیجه ی شدیدی نشستم.
همه ی وجودم درد میکرد.
خودمو تو آینه نگاه کردم..
پوستم زرد شده بود و زیر چشام گود افتاده بود و رد قرمزی جای دست پیتر رو صورتم مونده بود..
شل و وارفته بلند شدم و مثل یه مرده سمت حموم حرکت کردم.
دوش آب داغ تنها کسی بود که دوست داشتم روزمو باهاش شروع کنم، نه توقعی داشت، نه انتظار عشق...
لباس ورزشیمو پوشیدم، هدفونم و برداشتم و زدم بیرون..
همیشه تا دریاچه ی بزرگ میدویدم و برمیگشتم..
و یکی از عادتهای عجیبی که داشتم این بود که قدمهامو میشمردم، همیشه!
شروع کردم:
یک، دو، سه، چهار،......... چهل و چهار، چهل و پن...
- نمی‌دونستم رییسام صبحای زود ورزش میکنن!
هدفون و از گوشم برداشتم. همون تازه وارده بود، با لباس ورزشی.
یعنی ذاتا اینجوری بودم که از هرچی بدم میومد باید جلو روم ظاهر میشد!
چشمامو چرخوندم و با بی حوصلگی گفتم: پس رییسا چیکار میکنن؟
باهام هم قدم شد.
شونه بالا انداخت و گفت:
- تا اونجایی که میدونم، رییسا تا ساعت یازده صبح میخوابن، بعدم دستور میدن قهوه ی تلخشونو با پیش دستی و دستمال ابریشم بیارن‌‌‌....
- هی هی! من رییس یه گروه اعتراضاتی مخفی ام، نه رییس مایکروسافت... بعدشم من هرروز صبح میدوعم...
با لبخند بزرگ و از روی تمسخرش گفت: خوبه.. نظر منو راجب رییسا عوض کردین خانم رابرتسون!
جوابشو ندادم، یه فسقل بچه میخواست منو دست بندازه..
نه وقتشو داشتم نه حوصلشو..
دور و اطرافش و نگاه کرد، انگار که چیزی از قلم انداخته باشه گفت: پوسترها خیلی خوب شده... همه راجبش حرف میزنن!
حوصله جواب دادن نداشتم. با بیخیالی گفتم:
آره.اره... اگه که اجازه بدین من بقیه ورزشمو بکنم خیلی بهترم بنظر میاد!
لباشو اروم بهم فشرد و گفت:
- حتما، فعلا..
و راهشو کج کرد.
ایش!
نکبتی..
هدفون و گذاشتم و تا می‌تونستم دویدم. انگار که با هر قدم بار سنگین روی شونه هامو می ریختم رو سنگفرش پیاده رو.
با هر قطره عرقی که از پوست  سفیدم سر میخورد پایین، سرعتمو بیشتر میکردم تا اینکه دریاچه نذاشت ادامه بدم.
رو یکی از صندلی های روبروی دریاچه، زیر درخت بید نشستم. پاتوق همیشگیم.
ریه هام می‌سوخت و نفس نفس میزدم..
هرکی میدید فکر میکردم دارم از انعکاس خورشید روی آب یا پرنده های ماهی گیر و بوی رطوبت لذت میبرم... ولی اینطور نبود!
داخل یه نقاب شیک و تمیز، یه موجود افسرده یه گوشه افتاده بود و کمک میخواست...
از تمام دنیا و تنها چیزی که میخواست، آزادی بود، و مال خودش بودن...و شاید تو اوج تنهایی هاش، یکمم تنهایی میخواست..
از سمت راستم یه چیزی نگاهم و به خودش جلب کرد.
چند نفر داشتن دعوا میکردن، توشون سیاه پوستم بود. یه اکیپ سفید پوست داشتن دوتا سیاه پوست و میزدن.
دلم هری ریخت و دستام یخ کرد..
با عجله رفتم جلو. هر قدمی که برمی‌داشتم صداشون بلند تر میشد.
قلبم تند تند میزد.
نفس عمیقی کشیدم و کاملا مصمم رفتم پیششون..
دستمو گذاشتم رو شونه ی یه سفید پوست چاق.
وقتی برگشت با مشتم کوبوندم تو صورتش.
استخونای دستم شروع کرد به گزگز کردن ولی کم نیوردم، نباید کم میوردم!
انقد با پیتر کتک کاری کرده بودم که میدونستم باید چیکار بکنم.
تنها فرقش با پیتر این بود که پیتر میتونست منو بکشه، ولی این نمیتونست..
مچ دستامو گرفت. ترسیدم ولی خونسردیمو بدست آوردم و  با زانو زدم جای حساسش و همین باعث شد به جلو خم شه.
مچ دستامو مالیدم.
یهو یه دست رو شونم احساس کردم.
لرز واضحی کردم..
برگشتم و محکم زدم تو صورتش که...
دیدم ویلیامه...!
دلم خنک شد و همزمان از خجالت آب شدم. صورتشو گرفت و با اخم غلیظی گفت:
- دستت سنگینه ها!
محکم زده بودم!
-  ببخشید...
رفتم جلوتر
-خوبی؟!
- نباید اینجا بمونی! می‌دونی الان اکیپشون وقتی بفهمن یکیشونو زدی میریزن سرت؟؟ براشون مهم نیست کی هستی و چیکاره ای.
بلند گفتم:
- دارن میکشنش!! اگه نمیتونی جلوی ظلم وایستی، پس عقب وایسا!!
خون جلوی چشمامو گرفته بود.
چشمم افتاد به  سفید پوستی که روی یه سیاه پوست نشسته بود و بهش مشت میزد.
رفتم برم سمتش که ویلیام منو زد کنار و رفت سمتش.
  یقه ی طرفو گرفت و بلندش کرد و پاشو کوبوند تو شکمش.
همینجوری هاج و واج نگاش میکردم.
این همین الان نمی‌گفت دعوا نکنیم؟
من رفتم طرف سیاه پوسته و کمکش کردم بلند شه و رو نیمکت بشینه.
خون دماغش باعث شد دستای منم خونی بشه. اروم گفتم:
- هی! خوبی رفیق؟!
نمیتونست حرف بزنه.
کمکش کردم آب بخوره و صورتشو تمیز کردم که ویلیام بلند گفت: پلیسا!
با شنیدن این کلمه ترسیدم، چون ماهم زده بودیم و پامون حالا حالا ها گیر بود.
نمی‌خواستم فرار کنم... چون چیزی واسه از دست دادن نداشتم...
ولی ویلیام اومد دستمو گرفت و با خودش کشید و انقدر دویدیم تا کاملا دور شدیم...
وقتی وایستادیم که رسیده بودیم پشت دریاچه و به نفس نفس افتاده بودیم. هیچکس اونجا نبود، فقط منو ویلیام..

بطری آب و داد دستم.
غرورم اجازه نداد که قبول کنم ولی گلوی لعنتیم خشک شده بود..

قلپ آبی که خوردم مثل آب روی آتیش بود و تنفسم و به حالت عادی برگردوند. گفتم:
- اونا اون سفید پوستا رو بخاطر اینکه یه سیاه پوستو میزدن، دستگیر نمیکنن...
- حرومزادن!
- ازشون متنفرم!!
- پس ما چرا اینجاییم؟! اینجاییم که با این ظلم مبارزه کنیم دیگه...
یه قلپ دیگه خوردم.
یهو گفت:
- پس دعواییم هستی..

چینی به دماغم دادم و گفتم: فضولم که هستی!

لبخند زد و ابرو هاشو داد بالا.
وقتی داشتم حرص می‌خوردم و لبخند میزد میخواستم با دوتا دستام خفش کنم..
گاوِ عضله ای!!

ادامه داد: ولی اینو تا الان خوب فهمیدم که رییسا همشون بداخلاق و بدعُنق و یه دَندن! البته ببخشید رک میگما...
چشام گرد شد ولی باید یه جواب درست حسابی بهش میدادم.
- از کجا معلوم تو یه کاری نمیکنی که رییسات حوصلتو نداشته باشن؟؟

شونه هاشو انداخت بالا.
اصلا پشیمون نبودم که زدم تو صورتش.. پسره ی  بیخیالِ احمق!

گفتم:
- خب پس بزار بهت بگم .. اسمت چی بود؟؟ آها ویلیام!... ببین ویلیام ، من بیست و چهار ساعتم نیست که دیدمت ولی تو این بیست و چهار ساعت خیلی چیزا دستگیرم شده!

با لبخند تمسخرش گفت:
- جدا؟
- بله. مثلا اینکه تو یه آدمِ پُر...

صدای اس ام اس گوشیم حرفمو قطع کرد.

پیتر: کجایی؟! گورتو گم کن و سریعتر بیا!!

تو دلم به پیتر فحش دادم و سریع و سر سری گفتم: خیلی خب ویلیام...  از آشنایی باهات خوشحال شدم، تو جلسه بعدی میبینمت!
از قیافش معلوم بود از رفتارم و تغییر حالتام تعجب کرده، قطعا فکر میکرد دیوونم..
ولی به درک!!
به قدر کافی تو زندگیم مشکل داشتم که نخوام به افکار دیگران راجب خودم اهمیت بدم..

با لبخند گفت: فعلا .
بطریشو بهش پس دادم و تا خونه رو با تاکسی رفتم.

•Sofia• Where stories live. Discover now