مأمور اذیت

547 55 10
                                    

مظلوم ترین قیافه ای که به عمرم دیده بودم، قیافه ی اون لحظه‌ی نیما با افکار شیطانیش بود.
دیگه همه تو پذیرایی پایین بودیم و منتظر بودیم نیما از یکی تو جمع هر درخواستی که میخواد بکنه.
جولی هی سرخ و سفید میشد و در و دیوار و نگاه میکرد..
دیوید پرسید- خب؟
بلاخره نیما گفت: از...جولی خانوم درخواست میکنم..امشب باهام برقصه..
همین؟؟!
نه... همین؟؟!
خب یه درخواست توپ میکردی تو که تواناییشو داشت!
وای فقط قیافه ی جولی..
یه درخواست رقص انقد سرخ شدن داشت؟
مونیکا بلند گفت: مث اینکه خانوم خانوما بدشم نیومده..
جولی سرخ تر شد و نیما هم بهش اضافه شد.
دلیل این سرخ شدنا رو نمی‌فهمیدم، بابا خب یه درخواست رقص بود دیگه!!
لبخند باریکی زدم و به ویلیام نگاه کردم و فهمیدم خیلی وقته داره نگام می‌کنه..
خون به لپام هجوم برد..
عجبا!
دستپاچه اطرافمو از نظر گذروندم که سنگینی نگاهش و حس نکنم ولی نشد که نشد.
انقد اطرافمو نگاه کردم که دوباره به چشاش رسیدم و اون چشا..
آخ..
برق میزد!
برقی که تو چشاش بود ادمو می‌گرفت.
هیچوقت تو عمرم انقد از ویلیام خجالت نکشیده بودم.
فینیس جمعو به بهونه ی لباس پوشیدن بلند کرد و هرکس واسه لباس پوشیدن به اتاق خودش پناه برد.
منم از خدا خواسته بدو بدو رفتم تو اتاقم و دیدم یه لباس قدیمی و سلطنتی قرمز و طلایی زنونه رو تخته.
قبل از اینکه لباسو بپوشم آرایش ملیحی کردم و دو دسته ی کوچولو از موهای جلومو از پشت با گیره بستم و بقیشو باز گذاشتم.
وقتی لباس و پوشیدم تو پنجره ی اتاق نگاهی به سرتاپام انداختم.
قشنگ شبیه این زنای قدیمی و سلطنتی شده بودم.
از دیدن خودم خندم گرفت.
یه چند تا عکس از خودم گرفتم و بعد از نیم ساعت که صدازدنای فینیس بلند شد رفتم بیرون.
وقتی وارد پذیرایی شدم، احساس کردم وارد قصر دنتون ابی شدم..
همه لباسای قدیمی داشتن و درحالی که شرابای گرون قیمتشونو میخوردن دوبه دو مشغول صحبت بودن..
وارد جمعیت شدم و جولیو نیمارو پیدا کردم.
نیما یه چیزایی می‌گفت و جولی درحال قهقهه زدن بود و دهنشم سه متر باز.
جفتشون تو اون لباسا خیلی بانمک شده بودن.
مخصوصا نیما.
پریدم بین بحثشون: شماها به چی دارین میخندین؟!
یهو ساکت شدن و نگاهشون رو درو دیوار چرخید.
- هوی چرا درو دیوار و نگاه میکنین؟
بازم نگاهشون رو درو دیوار می‌چرخید و خودشونو به اون راه میزدن..
- آقا باشه اصن من نگاهتون نمیکنم.. نیما! جولی!!
اضافه کردم: جولی از کی انقد خجالتی شده؟
یهو جلوی برگشت و با چشم به پشت سرم اشاره کرد و روشو برگردوند..
معلوم نیست عشق و عاشقی باهاش چیکار کرده!
بچه‌مون خل شده..
با نفس عمیقی برگشتم و وقتی صورت ویلیامو و جلوی صورتم دیدم، جیغ خفه ای کشیدم..
نمی‌دونم چرا تپش قلب گرفتم.
با دیدن لباسای ویلیام قشنگ باورم شد تو قصرم..
یه کت بلند طلایی و طوسی رو یه پیراهن مشکی و سفید پوشیده بود و موهاشو مث مردای قدیمی مدل داده بود..
خیلی جذاب شده بود..
جذاب و خنده دار!
چشامو بستم و زدم زیر خنده..
صدای خندم بلند بود.
- دوشیزه رابرتسون الان فینیس ببینه درحال خندیدن به رسوم پدربزرگشی اتفاقات خوبی نمیوفته ها..
خندمو کنترل کردم و پرسیدم: چقد طول کشید اینهمه بند و بساط و رو خودت پیاده کنی؟
با لبخند محو و شیطونی گفت: فک کنم بیست دقیقه ای شد..
چشام گرد شد.
من فقط نیم ساعت وقت گذاشتم که بفهمم لباسمو از کدوم ور باید بپوشم.
با پخش آهنگ از گرامافون قدیمی، ویل دستشو دراز کرد و مغرور گفت: افتخار میدین دوشیزه رابرتسون؟
اروم لب پایینمو گزیدم..
دست سردمو گذاشتم تو دست گرمش و منو کشید وسط.
هرکسی دوبه دو مشغول رقص شده بود و منو ویلیام مرکزشون بودیم.
سنگینی نگاه دخترعموهاش و مونیکا رو روی خودم حس کردم و شدیدا معذب شدم..
یه دست ویلیام رو گودی کمرم و یه دست من رو گردنش بود و با دست آزادش دستمو مثل تمرینی که کرده بودیم گرفته بود.
رو هوا.
فاصله ی صورتمون یه وجبی بیشتر نبود.
شروع کردیم به تکون خوردن، طبق دستورالعمل رقص.
همه ی حواسم به این بود که جاییشو اشتباه نرم ولی مثل اینکه دقت ویلیام رو چیز دیگه ای بود..
تو چشاش نگاه کردم و لبخند باریکی زدم.
لباشو پیچوند و فشار دستش رو کمرم بیشتر شد.
ولی..
من..
فقط..
محو نگاهش بودم..
آخ خدا..
یهو گفت: چرا ازم خجالت میکشی؟
پی بردم که لپام قرمز تر از این نمیشه..
واقعاً چرا ازش خجالت می‌کشیدم؟!
خودمم نمیدونستم.
گفتم: خجالت چیز بدیه؟
-آره..
حق بجانب پر سیدم: چرا اونوقت؟!
چشم چرخوند و گفت: امم..جلوی خیلی از کارا رو میگیره..
یا ابلفضل..
مصنوعی خندیدم و گفتم: چ..چه کارایی؟
- همون کارایی که خجالت جلوشو میگیره دیگه..
دستمو رو گردنش جابجا کردم و گفتم: اصلانم ازت خجالت نمی‌کشم.. فقط یکم.. یکم..
- فقط یکم وقتی منو میبینی سرخ میشی و زل میزنی به درو دیوار و کف دستت رو گردنم عرق می‌کنه.. درسته؟
کف دستمو سریع از رو گردنش برداشتم و به کتف خودش مالیدم و خشکش کردم دوباره گذاشتمش سر جاش.
معترض ابرومو جمع کردم و گفتم: اا خیلی داری اذیتم میکنیا!
-اصن من بدنیا اومدم که تورو اذیت کنم.. من مأمور اذیتتم!
و لبخند محو و شیطونی زد.
سعی کردم لبخندمو کنترل کنم.
با چشم غره رومو کردم اونور و دوباره با صدای ویلیام برگشتم.
- استاد داری رو پام لگد می‌کنی!
پایینو نگاه کردم و با بیشترین سرعت ممکن پامو از رو پاش برداشتم و ریز خندیدم..
- ببخشید ندیدم..
یاد شوی فردا افتادم. مضطرب گفتم: ویل واسه فردا خیلی استرس دارم..
- باز شروع کرد!
- نه نه ببین..فقط‌‌.. نمی‌دونم که..از پسش بر میام یا... نه..
ویلیام اروم گفت: ما دیشب راجبش حرف زدیم نه؟
متشوش سر تکون دادم.
- پس تمومه..
نفس کشداری کشیدم.
خبیثانه ادامه داد: نیما و جولی بد تو نخ همدیگه‌انا!
برگشتم و به جایی نگاه کردم که داشت نگاه میکرد‌.
جولی به دیوار چسبیده بود و دستای نیما دوطرف سرش.
عاقلانه و مثل مادرا گفتم: گناه دارن اذیتشون نکن..
با چشای قلمبه گفت: نمی‌دونم کدوم بنده خدایی بود می‌گفت آدمی که معده درد داره قهقهه نمیزنه و اینا..
لب پایینمو گاز گرفتم و بلند خندیدم..
راست میگه..
یهو جدی شد و مبهوت گفت: سوفیا می‌خوام امشب جوری سفت ببوسمت که خواب از سر جفتمون بپره..
رنگم مثل گچ شد..
دلم ریخت..
میدونستم که دیگه فقط لپام سرخ نیست.. کل بدنم قرمز شده!
اوفف خدا.‌
هیچی نگفتم ولی قلبم داشت خودشو می‌کشت.
حتی فکرشم زیر دلمو قلقلک میداد.
یقه ی لباسمو کمی از هم فاصله دادم که گرما از تنم بره..
نیشخندی زد و گفت: گرمام یکی دیگه از نشونه‌های خجالته..
اخم معترضی کردم و به تکون خوردن ادامه دادم.
دست ویلیامو گرفتم و یه دور چرخیدم و خواستم صاف وایستادم که ویل ماهرانه زد زیر پامو وقتی داشتم میوفتادم کمرمو گرفت و روم دولا شد.
نفس نفس میزدم..
ابروهاشو بالا داد و چیزی نگفت.
سخت گفتم:
- ویل فک کنم..همه دارن..نگاه میکنن..
- مهم نیس..
ارنجمو دور گردنش سفت تر کردم و گفتم: میخوای.. حالا.. چیز کنیم..ام..
آوردم بالا و نتونستم حالت دیگه ای غیر از چسبیدن به ویلیامو انتخاب کنم..
مونیکا با بدوبدو اومد سمتمون و گفت: ویلیام یه لحظه میای؟
ویل بهش نگاهی انداخت و گفت: الان کار دارم..
مونیکا تند اب دهنشو قورت داد و گفت: فوریه.
- مونیکا الان کار دارم درسته؟! بعدا میتونی بهم بگی..
مونیکا نگاه منفوری انداخت..
معلوم داره لبشو از داخل گاز می‌گیره..
چشم غره ای رفت و دور شد..
درحالی که با چشم تعقیبش میکردم گفتم:خب میرفتی شاید کار واجبی داشت.
- هیچ چیزی واجب تر از این لحظه نیست..
پردرد نگاهش کردم..
راسته؟
سوفیا رابرتسونی که تو عمرش کسیو دوست نداشته عاشق شده؟؟
عشق..
کلمه ی عجیب غریبه..
حداقل واسه من که تاحالا تجربش نکردم‌‌ حس قشنگی داره..
انگار..
یکی هست که فقط مال توئه نه مال هیچکس دیگه..
انگار یکی هست که همون قدر که دوسش داری دوستت داره..
با لبخند محوی ازش جدا شدم و متشوش دویدم طبقه ی سوم خونه..
.بدون اینکه به هیچی توجه کنم چشمم به تراس خیلی بزرگ رو به جنگل افتاد و رفتم توش.
دستمو به نرده گرفتم، چشامو پردرد بستم و نفس عمیقی کشیدم.
بوی نم خاک و برگ و جنگل تا عمق وجودم رسوخ کرد.
گذاشتم نسیم به صورتم بخوره و فکرمو خالی کنه..
با دوتا دستام لپامو که داغ بود نگه داشتم.
گنگ به جنگل زل زدم شروع کردم به بلند بلند حرف زدن با خودم:
- خب سوفیا.. فکر کنم داری عاشق میشی..عاشقِ... ویلی ونکا، ولی..حداقلش تنها نیستی. جولیم هست که داره عاشق میشه.. میتونی حستو‌ به اون بگی.. ولی آخه.. چجوریه که یه آدم می‌تونه انقدر... انقدر... جذاب و تو دل برو باشه؟!
- همینقدر که من هستم.
با شنیدن صدای مردونش برگشتم و هین بلندی کشیدم.
ای خدااا..
همه رو شنیده بود!
داشت ریز می‌خندید..
طلبکارانه و متشوش گفتم: چخبره؟!؟ چرا در نمی‌زنی؟
یه ابروشو داد بالا و قدم بلندی برداشت.
درحالی که اطرافو نگاه میکرد گفت: یادته پایین بهت چی گفتم؟
کمی فک کردم و کلافه گفتم: خیلی چیزا.. از کجا باید یادم باشه؟
اومد نزدیکم، در تراس رو پشتش بست و گفت: خب.. الان میفهمی..
دستشو گذاشت پشت سرم و یه دفعه با بیشترین زورش لبامو رو لبام گذاشت و بدون حرکت نگه نداشت..
واسه بار دوم!
از ذوق نمی‌دونستم چیکار کنم..
پاهام شل شد و هر لحظه امکان داشت بیوفتم واسه همین چنگی به بازوهاش گرفتم تا نیوفتم..
چشاشو محکم بهم فشرده بود و بازدمش به صورتم میخورد..
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم یه تکونی بخورم ولی نتونستم.
لباش ثابت و بافشار رو لبام بود و حرکت نمی‌کرد..
زیر دل و قفسه ی سینم قلقلک اومد.
تو همون حال لبخندی زدم که خیلی بهم چسبید..
شاید چون لبای ویلیام رو لبخندم بود..
یا شایدم چون داشت لبخندمو می‌بوسید!
نفهمیدم چند دقیقه شد..
شاید دو سه دقیقه لباشو حس کردم ولی مثل برق و باد گذشت..
وقتی لباشو جدا کرد، سرشو عقب نبرد..
از همون فاصله با چشای خمارش زل زد به چشمام..
با نوک انگشتش موهامو زد پشت گوشم و با لطافت تمام خط کنار لبمو بوسید و گفت: اینم همون چیزی که قولشو بهت دادم..
ضربان قوی قلبم، نفسامو ناهماهنگ کرده بود.
نفسمو با صدا آزاد کردم..
یهو استرس بدی تو وجودم رخنه کرد.
یه اضطراب عجیبی گرفته بودم که بدنمو لرزوند..
چرا وقتی همه چی خوب پیش می‌ره آدم انقد نگران میشه؟!
این یکی از بدترین اخلاقام بود..
بیقرار اطرافمو نگاه کردم و ازش جدا شدم..
ویل پکر گفت: چیشده؟
بیقراریم بیشتر شد و گفتم: ن.. نمی‌دونم..
کلافه و متشوش اطرافمو نگاه میکردم که ویل، بی‌ اعصاب دستمو گرفت و دنبال خودش کشید..
انقد که بدنم سست شده بود راحت و با قدمای تند و کوچیک همراهش رفتم.
منو انداخت رو تخت که ناله ی خفه ای از دهنم دراومد.
کت بلندشو درآورد..
نفسام ناهماهنگ تر شد.
یاخدا این چرا..لباساشو..
رسید به پیراهن سفید مشکیش و اونم درآورد و چشمم به تتوی سینش افتاد.
استرس گرفتم.
چنگی به ملافه ی تخت زدم و کمی خودمو عقب کشیدم.
چیکار میخواست بکنه؟؟!
- و.. ویل چرا.. لباسات...
خودشو انداخت رو تخت کنارم.
بالا تنمو بین دستاش و پاهامو بین پاهاش قفل کرد و چشاشو بست..
خدایا یعنی عجیب تر از ویلیام فقط خودش بود..
گوشه ی لبامو بزور بالا دادم و گفتم: الان خوابیدی؟! واقعا؟؟
ری اکشنی نشون نداد.
- ویلیام جواب بده دیگه..
چشاشو اروم باز کرد و گفت: بخواب دیگه بچه..
خندم گرفت.
اوف چی میشه این آدم همیشه تو زندگیم باشه؟
زندگی داشت روی خوبشو نشونم میداد..
صدامو به طرز خنده داری کلفت کردم و گفتم: خوابم نمیاد بزرگ!
فهمیدم نتونست خندشو کنترل کنه.
لب پایینشو برد تو دهنش و چشاشو بست و اتاق رفت تو سکوت محض..
معترض گفتم: ویلیاام!
- هوم؟
لبامو پیچوندم و پرسیدم: هوم؟
- جانم؟
دندونامو به نمایش گذاشتم و گفتم:
- واقعا داری میخوابی الان؟
- خیلی خستم جون تو..
به چشای بستش نگاه کردم..
- بیشعور چرا جون منو قسم میخوری؟
- خودت چی فکر می‌کنی؟
و باز سکوت اتاق.
چشاشو باز نکرد..
گلومو با یه "اهم" گنده صاف کردم و اضافه کردم: دستام خواب رفته .. یه اقاییم اینجاست که نمیزاره درش بیارم..
دستاشو شل کرد و کمی بالا گرفت..
دوست نداشتم ولش کنم ولی گیج خواب بود..
دستامو یواش بدون اینکه بهش برخورد کنه آوردم بیرون.
خواست روشو اونور کنه که شونشو گرفتم و نزاشتم..
خودمو کشیدم بالاتر و دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرشو به قفسه ی سینم فشردم.
اصن یه حال غریبی بود..
اوففف..
انگشتامو تو موهاش تکون دادم.
خمیازه ای کشید و دستشو انداخت دورم و بیهوش شد..
زمزمه کردم: شب بخیر..ویلیام من!
از حرکت منظم شکمش معلوم شد که غرق خوابه..
لبخند پهن و عمیقی زدم و با آرامش خوابیدم..

•Sofia• Where stories live. Discover now