عذاب وجدان

506 58 8
                                    

یه دور دیگه کلمه به کلمه خوندمش..
+ ویلیام جونت بهت تجاوز کرده..وقتی که مست بودی..گفتم به هرحال شاید بخوای بدونی.
احساس کردم خون تو رگام از حرکت وایستاد..
همینطور دنیای اطرافم..
همینطور قدرت نفس کشیدن و قدرت بیناییم..
سرم گیج رفت و بدنم تحلیل رفت..
کمی تلو تلو خوردم و سعی کردم نیوفتم.
پام به لبه‌ی چوب زمین گیر کرد و با صورت و زانو افتادم رو تخت..
این..
چی داشت میگفت؟!
با گلوی خشکی که اذیتم میکرد و حالت تهوعی که گرفته بودم نوشتم:
- این اراجیف چیه؟ چرا گورتو گم نمی‌کنی؟؟؟؟!!
سرمو با دستام گرفتم..
اگه..
حقیقت..
داشته باشه؟؟
وای نه..
وای نه...
وای نه....!!
صدای دینگ گوشیم دراومد.
+ میتونی بری از خودش بپرسی.. قطعا اگه اونجوری که میگی دوستت داشته باشه بهت دروغ نمیگه..درسته؟! ویلیام به این خاطر نزدیکت شده و کمکت می‌کنه چون عذاب وجدان داره میکشتش.. چون فکر کرده با اینکار می‌تونه عذاب وجدان خودشو کم کنه..
قلبم به تپش افتاد..
نفسم بند اومد..
احساس کردم زیر دلم خالی شد و محتویات معدم داره بالا میاد..
بدو بدو رفتم و رو لبه ی سینک دستشویی دولا شدم و شروع کردم به سرفه کردن ولی چیزی نیومد.
چندبار محکم تف کردم و به صورت خودم تو آینه سیلی زدم نگاه کردم..
قوی باش!!
محکم..
هیچ اتفاقی نیفتاده اصن شاید طرف بیمار روانی باشه!!
شاید سادیسم داره و شایدم همش یه شوخیه مسخره باشه!
چرا نگرانی؟!
یعنی به همین راحتی به ویلیامت شک میکنی؟!
تو که اینقدر دوسش داری..
از اینکه یه لحظه فکر کردم ویلیام بهم تجاوز کرده خندم گرفت..
چه چیزا!
هیچکی نه اونم ویلیام!
امکان نداره من چقدر احمقم!
صورتمو با آب یخ شستم و رفتم پای گوشی.
دیگه پیامی نیومده بود.
با پوزخند نوشتم:
- خیلی راحت می‌تونه بگه نه..!
سریع جوابش اومد.
+ اگه تو اینو ازش بپرسی نمیتونه به همین راحتیا انکار کنه کوچولوی احمق! برو ازش بپرس..
گوشیو چسبوندم به سینم و باپام رو زمین ضرب گرفتم..
خدایا..
اطرافمو عصبی و کلافه نگاه کردم..
حالا چیکار کنم؟
اگه ازش بپرسم و به عقلم شک کنه؟
فوقش اگه فکر کرد دارم دیوونه میشم پیامای پونزده و از اول بهش نشون میدم دیگه..
آره..
نفس عمیق و صدا داری کشیدم و با صورتی جدی و مصمم، رفتم دم در اتاق ویلیام..
وای..
تو بدنم لرزه افتاد.
دستمو آوردم بالا و بعد از مکثی طولانی، چشامو محکم بستم و آروم در زدم..
صدای مبهمش اومد.
- بیاتو.
خدایا من داشتم چیکار میکردم؟!
دیگه نه راه پس داشتم نه راه پیش.
اروم و مستأصل درو نصفه باز کردم.
سرمو بردم تو و با صدایی تحلیل رفته گفتم: بیام داخل؟
با دیدن من لبخند رو لباش نشست و گفت: پرسیدن داره؟!
ای خدا من به کی شک کردم؟؟
ویلیام فرشته‌ست!
دستمو مشت کردم تا لرزشش معلوم نشه.
رفتم تو و درو اروم بستم.
ویلیام رو زمین نشسته بود و جلوش یه قایق چوبی نیمه کاره بود که داشت سوهانش میکشید..
دم در وایستادم و درحالی که گوشیمو تو دستم فشار میدادم دهن باز کردم که حرفی بزنم ولی نتونستم..
ویل مشکوک نگاهم کرد و گفت: بیام شام؟
- ن..نه..یعنی اون که آره..ولی یه..کار دیگه.. داشتم..
من داشتم چیکار میکردم!
قایقو گذاشت زمین، دستاشو با پارچه ی سفیدی که روش لکه ی سیاهی روغن بود پاک کرد و روبروم وایستاد.
یهو دست گذاشت رو قلبم که باعث شد تپشش بیشتر شه.
- سوفیا قلبت چرا اینجوری میزنه؟؟
خنده ی دستپاچه ای کردم و یهو لبخند رو لبم خشک شد.
چونم لرز ریزی کرد و بغض گلومو چنگ گرفت.
گفتم: وی.. ویلیام..یه سوالی می‌خوام ازت بپرسم.. میدونم که سوال خیلی احمقانه و مضخرفیه فقط لطفاً درکم کن و سرزنشم نکن.
قیافش رنگ جدیت گرفت.
اخم ریزی کرد و مشکوک گفت: بپرس..
عزممو جزم کردم.
اصن دهنم باز نمیشد که حرف بزنم..
با چونه ی لرزون و بغض گفتم: تو.. بهم..
هوفف..
اخم ویل بیشتر شد..
آب دهنمو تند تند قورت دادم.
گفتم:
- تو بهم..تجاوز کردی؟
آوردن کلمه ی تجاوز جلوی ویلیام برام سخت بود، ولی راحت به زبون آوردم..، چون میدونستم حقیقت نداشت..
میدونستم عشقم هیچوقت چنین کاری با من نمیکنه..
چون میدونستم بخاطر خودم دوستم داره نه دِینی که گردنم داره..
ولی اون با آوردن اسم تجاوز دگرگون شد و ورق برگشت..
اخم غلیظی کرد و پره های دماغش باز شد..
بهم ریخت!
خیالم راحت شد..
اخیییش..
الان لابد میخواست بگه این اراجیف چیه داری میگی؟
بعدم کلی باهام جرو بحث کنه و من فقط با یه لبخند آسوده جوابشو بدم.
صفحه ی گوشیو واسه دفاع از اینکه دیوونه نیستم با لبخند باز کردم ولی با دیدن قیافه ی داغون ویلیام لبخند رو لبم خشک شد..
اخم ریزی کردم و گفتم: ویل.. چت شد؟!
با دهن باز و تعجب نگاش کردم.
صورتشو با دستاش پوشوند چند قدم رفت عقب..
نه..
نه..
نه نه نه!!
شروع کردم به نفس نفس زدن..
ویل..
با ناباوری و بغض زمزمه کردم: آره؟!
چیزی نگفت و کلافه دستشو کرد لای موهاش و با پاش رو زمین ضرب گرفت.
چجوری ممکن بود؟!.
یعنی همش..
همش واسه این بود که..
عذاب وجدان داشت؟!
ویل..
به من..
تجاوز؟!
ناخواسته بعد از اولین قطره اشکی که رو گونم لغزید، فهمیدم صورتم خیس خیس شده.
زیر دلم از درد بهم پیچید.
اختیارم از دستم دررفت..
تلخ و ناباور داد زدم: آره؟؟؟!!!!!
اونم بلند تر از من و کلافه داد زد: آره!!!
خشک شدم..
دنیا رو سرم خراب شد..
درد عجیبی که تو قفسه ی سینم پیچید نفسم برید..
نه..
همون‌جوری با ناباوری و اشکایی که سرخود میریختن نگاش کردم..
کلافه و پردرد نزدیکم شد و خواست دستمو بگیره که دستمو تلخ عقب کشیدم..
نگاهش رنگ درد گرفت.
با قیافه ی داغون جوری که سعی داشت همه چیو ردیف کنه گفت: س..سوفیا بزار برات توضیح بدم...
با ناباوری و درد، تلخ داد زدم: چیو؟؟؟ چیو میخوای توضیح بدی ها؟؟؟ دِ بگو دیگه!!!!
زار میزدم و از داد رگ گردنم باد کرده بود..
نفس کلافه ای کشید و گفت: گوش بده..
و با داد جواب دادم- نمی‌خوام!!!
به تلخی زهر مار گفتم: پس همش واسه عذاب وجدا لعنتیت بود... آره؟؟
- نه.. آره.. نه!!.. س..سوفیا گوش کن..
لبامو گاز گرفتم که صدام لرزش نداشته باشه ولی تاثیری نداشت..
با همون تلخی و صدای لرزون گفتم: پس.. من چقدر احمق بودم!.. نمی‌دونستم همه ی لحظه هایی که به حسم فکر میکردم یکی تو دلش به سادگیم می‌خنده!!
هر کلمه ای که از زبونم بیرون میومد، وجودم تیکه تیکه میشد..
احساس میکردم یکی قلبمو تو دستش فشار میده..
داغون شده بود..
بلند گفت:
- سوفیاا!!!
با تشرش ساکت شدم..
- م...من .. آره! بهت تجاوز کردم!!! بهت تجاوز کردم چون خود لعنتیت باعثش شدی!! بعدشم اومدم جلو تا عذاب وجدان نداشته باشم..ولی از یه جایی به بعد..قضیه فرق کرد..
دنیا رو سرم آوار شد..
سرم گیج رفت و مویرگای مغزمو حس میکردم..
پاهام سست شد ولی بزور نگهشون داشتم..
هر لحظه درحال فرو رفتن تو باتلاقی بودم که نفس کشیدنو برام سخت‌تر و سخت تر میکرد..
خدایا من چه گناهی کرده بودم؟!
م..من..
کاش میمردم..
کاش هیچوقت بدنیا نمیومدم..
اینم از اولین و تنها کسی که تو زندگی دوسش داشتم..
همش بخاطر عذاب وجدانش خواست باهام باشه..
عذاب وجدان..
هه..
پس همه ی اون..
همه ی اون خنده ها..
اون..
بوسه ها..
همش الکی بود؟!
همش واسه خر کردن من بود؟؟
یه قدم نزدیکش شدم..
پردرد به من زل زده بود و با نگاهش میخواست همه چیزو ردیف کنه ولی ناتوان بود.
دست لرزونمو آوردم بالا و با بیشترین قدرت وجودم سیلی محکمی بهش زدم که صداش باعث شد تن خودم بلرزه..
سرش به بغل کج شد و همونجا موند..
گریم بالا گرفت..
هق هق افتضاحی کردم و با پشت دست جلوی دهنمو گرفتم که دیگه درنیاد.
با درد و خشم و التماس نگاهش کردم.
دستم خودسرانه رفت سمت صورتش که همه چیو مرتب کنه ولی سریع عقب کشیدمش..
من..
ویلیام‌و زدم..
ااای..
قلبم درد گرفت و دردش تو همه ی وجودم پیچید..
از تیر ناگهانی که استخونام کشیدن ای بلندی گفتم و خودمو مچاله کردم..
دیگه هیچی برام معنی نداشت..
دنیا..
خواب..
خوراک..
زندگی!
نفسای مقطع می‌کشیدم و از گریه میلرزیدم..
ویلیام با چشای خیس و پر تمناش، با درد گفت:
- سوفیا فقط..گوش بده.. خواهش میکنم..
تلخ و با پوزخند گفتم: چی میخوای بگی؟ که چه بدن خوبی داشتم؟! یا ببخشمت که احساساتمو بازی دادی؟! یا اینکه چقدر سادم؟؟؟ اره؟؟؟
نفس صدا داری کشید و پردرد و با بغض گفت:
- من...بهت تجاوز کردم. انکارش نمیکنم چون نمیتونم.. شب تولدم..همون شبی که مست بودی اینکارو کردم.. و.. بخاطر درد عذاب وجدانی که می‌کشیدم پا به پای یه دختر عبوس و اخموی بداخلاق که از پسرا متنفر بود جلو اومدم و بعد که به خودم اومدم فهمیدم... نمیتونم بدون اون دختر بداخلاق و عصبی زندگی کنم!! چشم بهم زدم و اون دختر شد همه ی زندگیم! همه ی دارو ندارم..سوفیا تو هرکی هستی و هرکاری که تو گذشته کردی، الان تمام قلب مردی شدی که از گذشتش بجز یه کابوس تلخ چیزی نداره..می‌دونی.. همیشه فکر میکردی من تورو عوض کردم، اما هیچوقت متوجه این نشدی که تو چجوری عوضم کردی!.. سوفیا خواهش میکنم.. می‌دونم کاری که کردم جبران ناپذیره ولی.. فقط یکبار دیگه..

•Sofia• Where stories live. Discover now