لجبازی

434 44 10
                                    

کل راه رو تو سکوت مطلق و وحشتناکی سپری کردیم.
کل راه بیصدا اشک ریختم و صدای فین فینام سکوت ماشینو میشکوند.
وقتی رسیدیم ویل مثل یه مرده ی متحرک پیاده شد و زودتر از ما رفت تو.
پکر پیاده شدم و در عقبو باز کردم.
حالا چجوری لوسیو ببرم تو؟!
آروم زمزمه: لوسی بیداری؟!
غرق خواب تکون ریزی خورد و نفس عمیقی کشید.
تا کمر رفتم تو، لوسی و رو دستام بلند کردم و درو همزمان با پام بستم.
بیدار نشد..
داشتم تمام سعیمو میکردم که بچه رو نندازم.
در خونه نیم لنگ بود..
با قدمای بلند و درحالی که از وزنش ابروهام درهم بود رفتم تو و اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ریخت و پاشیدگیِ شدید خونه بود..
معلوم بود قبل از سفر اینجوری بوده..
لوسیو با عجله بردم تو اتاقش و دیدم اتاق اونم منفجر شدست.
حالا کجا بزارمش؟!
تختش پر بود..
لباسای رو تختشو با پاهام و با کلی تمرکز کنار انداختم و لوسی و تو نرمی تخت جا دادم..
نفش بچه گونه ای کشید، غرق خواب یه پهلو شد و به خوابش ادامه داد.
کنارش نشستم و زل زدم بهش..
باورم نمیشد دیگه لی‌لی رو نداشتیم..
از فکرش گریم می‌گرفت..
اروم و طولانی پیشونی لوسی رو بوسیدم و روش پتو کشیدم و رفتم بیرون.
سردرد شدید مجبورم کرد یه قرص دیگه بخورم و همین که رفتم اشپزخونه، صدای شکستن ممتدِ شیشه سکوت شدید خونه رو شکوند.
قلبم وایستاد..
هول لیوان ابو انداختم تو سینک و تا اتاق ویلیام‌‌ پرواز کردم..
درو با ضرب و مضطرب باز کردم و بین یه عالمه خورده شیشه و وسایل و لباسای بهم ریخته دراومدم..
ویلیام وسط رو دوزانوش نشسته بود.
دستاش تا بالای مچ خونی بود و با صورت درهم نفس نفس میزد.
بلند و نگران گفتم: ویلیام چت شده تو؟؟؟!
به زمین خیره بود و خون از دستش می‌رفت.
یهو گفت: لعنت به من..تف به من که اون زمانی که باید کنارش نبودم!!!!لعنت بهم!!!! الان من اسم خودمو بزارم پدر؟؟؟!!! چه پدری وقتی لی‌لی من دیگه کنارم نیست؟؟؟ وقتی لی‌لی من با زجر مرد!!!! می‌دونی سوختن تو آتیش چه..دردی..دا...
داشت با غم و بلند داد میزد و قطره اشک از کنار دماغش پایین سر میخورد.
ادامه داد- امکان نداره!! .. مگه میشه؟؟! مگه میشه لی‌لی من ولمون کنه بره؟!!.. لی‌لی من؟!! سوفیا دلم براش تنگ شده چرا لی‌لی من نمیااد؟؟!
واقعا نمیدونستم باید چه غلطی بکنم..
یه چشمم به در بود که لوسی بیدار نشه..
چشامو پردرد بستم، آب دهنمو قورت دادم و بدوبدو رفتم بانداژو از کابینتش درآوردم و برگشتم..
مضطرب کنارش نشستم و هول گفتم: دستتو بده!!
کاری نکرد.
داد زدم: دستتو بده!!!!!!
خودم لجباز دستشو گرفتم که صورتش رفت توهم و "ای" ریزی از دهنش در رفت..
متعجب نگاهش کردم.
بیقرار گفتم:
- شیشه توشه؟؟!!!
سر نفی تکون داد.
کلافه پرسیدم: پس چی؟؟!
صورتش غصه داشت..
اروم دستشو برگردوند و با دیدن بریدگی عمیق کف دستش تمام بدنم مورمور شد و هین غلیظی کشیدم..
دستام دور دستاش می‌لرزید.
با تن صدای بلندی گفتم: پاشو بریم دکتر!!
قاطعانه و دپرس گفت: من که جایی نمیام.. فقط اینو برام ببند..
این لحن صحبت یعنی تا صبحم باهام بحث کنی نتیجه نمی‌گیری.
با دقت و ظرافت تمام رو دستش بتادین ریختم و پردقت باند پیچی کردم.
بعد کمکش کردم رو تخت افتضاح بهم ریختش دراز بکشه و پتو رو روش کشیدم.
زمزمه کردم: چیزی نمیخوای؟!
اروم سرتکون داد و به روبروش خیره شد.
لباشو بهم فشار داد، نفس عمیقی کشید و صورتش رنگ درد گرفت.
لبه ی تخت نشستم و شصتمو رو صورتش کشیدم و گفتم: متاسفم..
- براچی؟!
سر ابروهام بالا رفت. اروم گفتم: ل..
- لی‌لی من نمرده!!!! باشه سوفیا؟؟!! لی‌لی..
سریع گفتم: آره آره فهمیدم..
دندونای جلوش پردرد معلوم شد و صورتش از زور درد مچاله شد.
-سوفیا..پیشم بخواب..
خودشو عقب تر کشید.
اروم کنارش دراز کشیدم و دستمو دورش حلقه کردم.
محتاطانه گفتم: بعدازظهر باید بریم اداره پلیس..
- می‌دونم.
بوی عطرش گرم لعنتیش‌ دماغمو پر کرد.
دستشو محکم گرفتم.
سکوتش حالمو خراب میکرد.
گفتم: ویل نیازی نیست که...بریزی تو خودت!! من کنارتم..قول میدم! اگه نیاز داشتی با کسی حرف بزنی..
نفس عمیقی جای ادامه ی حرفمو گرفت.
اروم شقیقه شو بوسیدم و انقد بغلش دراز کشیدم که چشاش بسته شدن و بلاخره بعد از هزارسال خوابید.
سعی کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد، این شد که خیلی آروم مثل یه گربه ی محتاط بلند شدم و رفتم بیرون.
خونه گند میکرد..
میخواستم وضعیت خونه رو حداقل واسه خودمم شده روبراه و قابل تحمل کنم، پس تا پدر و دختر خواب بودن دست به کار شدم.
از حال شروع کردم، وقتی کاملا جمع و جور شد به آشپزخونه رسیدم.
ظرفای کثیفو شستم و کاملا مرتبش کردم.
تو یه پارچ آب ریختم و دونه دونه اون همه گل و گیاه که از در و دیوار آویزون بودن و خاکشون تشنه ی یه قطره آب بود و سیراب کردم.
گرد و خاک رو تلویزیون و میزا رو گردگیری کردم،  یه جاروی حسابی کشیدم و همه ی شیشه ها و پنجره هارو تمیز کردم..
تقریبا  بعد از سه ساعت تمیز کاری، خسته و کوفته رو مبل افتادم و به خونه ای نگاه کردم که از تمیزی برق میزد..
با لبخند رضایتی بازومو مالیدم و به جولی زنگ زدم و همه ی جریان و براش تعریف کردم و بماند که چقد شوک شد و چقدر حال ویلیام و لوسی رو پرسید.
اونقدر حال ویلیام بد بود که مطمعن بودم نمی‌خواد کسیو ببینه، این شد که همینو به جولی گفتم و ازشون خواستم نیان.
بعدشم فینیس و شوهرش زنگ زدن.
من چیزی نگفته بودم احتمالا خواهر ویل بهشون گفته بود..
گیر سه پیچ داده بودن که الا و بلا می‌خوایم با ویل حرف بزنیم و من منطقی تمام سعیمو میکردم که قانعشون کنم.
گفتن واسه مراسم ترحیم میان آمریکا و منم حرفی نزدم..
حرفی نداشتم که بزنم..
به محض اینکه گوشیو قطع کردم صدای گریه ی بچه گونه ای از اتاق لوسی بیرون اومد.
سریع رفتم پیشش که دراز کشیده زار میزد.
- جانم لوسی؟ گریه نکن..
با هق هق گفت: دلم..واسه..لی‌لی..تنگ.. شده..
درد عجیبی تو وجودم پیچید..
غمگین چشم بهم زدم و دست گذاشتم زیربغلش و بلندش کردم.
پاهاشو دور کمرم و دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو گذاشت رو شونم.
زیر باسنشو محکم نگه داشتم و همزمان با راه رفتن اروم شروع به دست کشیدن موها و کمرش کردم..
هنوز گریه میکرد.
مهربون گفتم: لوسی.. لوسی من..گریه نداریما باشه؟
اضافه کردم: خوب خوابیدی؟
از تکون سرش فهمیدم میگه آره و گریش بند اومد.
فقط هرازچندگاهی صدای فین فینش سکوت وحشتناک خونه رو میشکوند.
اروم نشستم رو مبل و لوسی و بیشتر از قبل به خودم چسبوندم.
- خوابم میاد..
- تو که تازه پاشدی!
با لجبازی گفت: ولی خوابم میاد..
- خیلی خب خیلی خب.. اشکال نداره..
رفتارای لوسی کپی برابر اصل ویلیام بود.
قشنگ مثل سیبی بود که دو نصفش کرده باشیم..
مو نمی‌زد!!
وقتی یه چیزی می‌رفت تو مغزش اونقدر لجبازی و بدعنقی میکرد که بدستش بیاره.
زمزمه کردم- بریم رو تختت..
- میشه بغل بابام بخوابم؟
دلم ریخت.
- ا..آره آره..فقط اروم چون بزور تونست بخوابه.
گذاشتمش پایین و رفتیم اتاق ویلیام.
با دیدن شیشه خورده و ها و بطریای نصفه نیمه ی مشروب ترسید و پشت پاهام قایم شد.
ویلیام نشسته بود و لیوان پر مشروب دستش بود.
لیوان و یه نفس سر کشید و سوالی نگاهمون کرد.
داغون بود!
گفتم: ویل لوسی میخواد پیشت بخوابه.
نگاهی گذرا به لوسی انداخت و گفت: الان نه..
لوسی با ته گریه گفت: بابا دلم برات تنگ شده..
- گفتم الان نه!!
با ناباوری شاهد بحثشون بودم.
این بچه مگه چه گناهی کرده؟!
لوسی ناراحت دوید تو اتاقش و درو محکم بست.
عصبی گفتم: ویلیام اون بچست چه می‌فهمه تو الان چته؟! اون چه گناهی کرده که داره تاوان پس میده؟؟!
درحالی که به پنجره نگاه میکرد یه نخ سیگار از کشوی بغل تختش درآورد، روشن کرد و بین لباش گذاشت.
خشک شدم..
ویلیام و..
سیگار؟!
با ناباوری و بهت پرسیدم: و..ویل؟! سیگار؟؟؟!!! تو؟!!!
بدون توجه بهم پک عمیقی زد و دودشو فرستاد هوا.
با قدمای خشمگین و سنگین سیگار و ازبین لباش بیرون کشیدم و زیرپاهام خاموش کردم و عصبی رفتم بیرون.

•Sofia• Where stories live. Discover now