سکوتی بدتر از فریاد

453 47 12
                                    

اون روز ویلیام اداره ی پلیس نرفت.
یعنی حالش بدتر از اونی بود که بخواد بره ولی من بجاش رفتم و یه سری فرم پر کردم و به یه سری سوالات مضحک و مسخره جواب دادم.
سوالاشون جوری بود که وسط کار نیشخندی میزدم و بعد جواب میدادم.
واقعا نمیتونستن تصور کنن که مثلاً " الان حال پدرش چطوره؟!"
یا مهمه بدونن " چندتا خواهر برادر داره؟!"
منم از حرص زیر فرمی که پر کرده بودم یه نامه ی کوتاه و تند راجب مضحک بودن سوالاشون نوشتم و برگه رو تا زدم..
..
با نوری از که لابلای پرده به سقف می‌تابید بیدار شدم.
نگاهی گذرا به ساعت متوجهم کرد که هفت صبحه و امروز مراسم ختمه.
یه روز نحس دیگه..
چرا بدبختی با ما عجین شده؟!
قصه ی مارو کی نوشته؟!
چرا یه روز خوب نباید داشته باشیم؟
هرکی‌ که هست بی‌رحمه..
کش و قوسی به بدنم دادم و با کوفتگی نیم خیز شدم.
اروم و با احتیاط چشامو مالیدم چون سوزشش امونمو بریده بود.
پوستم بخاطر اشکایی که پاک نکرده بودم حالت خشکی پیدا کرده بود..
ویلیام سخت خواب بود و اخم ریز و پرجذبه ای رو پیشونیش نشسته بود.
بمیرم برات..
دلم براش می‌سوخت.
دیشب سه شب و بعد از کلی گریه تونست بخوابه.
سخت‌تر از همه چیز این بود که نتونستم کمکش کنم..
نتونستم با بغلم ارومش کنم..
نوازشم اینبار نتونست دلشو گرم کنه..
دیگه چی واسه از دست دادن داشت؟!
یه تیکه از وجودش تو آتیش سوخته بود و ویلیام خودشو مقصر میدونست..
دستمال سرمو بستم و بعد از شستن دست و روم، دمق میز صبحانه رو چیدم.
ازونجایی که خونه ی ویلیام پر از شکلات بود، همه ی فرآورده های صبحانه شم شکلاتی بود.
شیرکاکائو، نون شکلاتی، شکلات صبحانه و..
بعد از چیدن میز، لوسی و بعد ویلیام و بیدار کردم و تو سکوت اذیت کننده ای صبحونه خوردیم.
من برای لوسی لقمه می‌گرفتم و ویلیام جوری رفتار میکرد انگار پدرش نبود.
همش میخواستم سر حرفو باز کنم ولی انگار سکوت دهنمو بسته بود.
حرف زدن تو اون شرایط سخت‌ترین کار دنیا بود پس ترجیح دادم چیزی نگم.
ویلیام به یکی دو لقمه بسنده کرد و به رگه های چوب روی میز خیره شد.
خونه بوی مرگ میداد!!
شهر بوی مرگ میداد..
اتاق مرتب و بچه گونه لیلی ام بوی مرگ میداد..
اتاقی که حالا پرده هاشو کشیده بود و دیگه کسی نبود توش بخوابه..
اروم بلند شدم و درحالی که میزو جمع میکردم کتفشو از پشت بوسیدم ولی انگار حس نمی‌کرد.
هیچ ری اکشنی نشون نداد، فقط از بالا پایین شدن کمرش فهمیدم زندست و نفس می‌کشه.
با لوسی رفتیم حاضرش کنم.
یه پیراهن و دامن تا زانو و مشکی تو کشوش پیدا کردم و براش پوشیدم و موهاشو شل بافتم ورفتم اتاق ویلیام.
بدون تیشرت وایستاده بود و کمدشو میگشت.
برای اولین بار ازینکه کل راه پالتوی مشکی تنم بود خوشحال شدم.
لباسامو عوض کردم و به یه آرایش ملیح و موقر اکتفا کردم.
نباید آبروی ویلیام و ببرم..
ولی..
مثل اینکه اون انقد که من به فکر ابروش بودم، به فکر نبود چون یه سویشرت خیلی گشاد مشکی و شلوار مشکی پوشید و کلاه آفتابی مشکیشو سر کرد.
شبیه ولگردای خیابونی شده بود.
صورتمو جمع کردم و دودل گفتم: نمیخوای..یه لباسِ..
بی‌توجه بهم سوییچ ماشینشو برداشت و دمق و دپرس رفت بیرون.
زبونم بند اومد‌.
رفتاراییو از ویلیام می‌دیدم که تاحالا ندیده بودم.
اشکم دراومد ولی جوری که انگار بجای اشک اب جوش اومده باشه پاکش کردم.
میخواستم بمیرم، ولی دم نمیزدم..
حالم دیگه داشت ازین زندگی بهم میخورد..
از یه ور جولی..
از یه طرف لیلی..
از اون طرف ویلیام..
و لوسی..!
دیگه لبخند واسه صورتامون غریبه بود.
اون کشیدگی مضخرف که میگن دوای هر درده، حالا واسه ما از غریبه ام غریبه تر و پوچ تر بود.
لوسی پشت ماشین نشست و ویلیام چون خودشم میدونست اگه برونه تا برسیم یکیو می‌کشه، صندلی شاگرد نشست و من پشت فرمون سوار شدم.
کارای کلیسا و کشیش و مراسم و همه چیو جولی و نیما خودجوش انجام داده بودن.
از وقتی استارت زدم تا برسیم پونزده دقیقه طول کشید.
پونزده تا شصت ثانیه که هر ثانیش شصت سال طول کشید.
سکوت ویلیام بدتر از فریاد بود..
وقتی رسیدیم یه گروه از آدمای سیاه پوش جمع شده بودن و یه زن جوون رو زمین نشسته بود و گریه میکرد و دوسه نفر سعی بر اروم کردنش داشتن.
از الان واسه اینکه با زن ویلیام روبرو شم استرس گرفتم.‌.
سه تایی پیاده شدیم و رفتیم سمت جمعیت.
سروصدای جمعیت و صداهای گریه با دیدن ویلیام بیشتر شد ولی ویلیام به تابوت کوچیک دخترش زل زده بود.
فینیس و شوهرش با دخترا و دامادها نوه هاشون، مشکی پوش وایستاده بودن.
فینیس زد به سینش و با زجه گفت:الهی بمیرم برات پسرم!!! بمیرم..کاش من میمردم تورو اینجوری نمی‌دیدم!!!!
ولی ویلیام بی‌توجه به همشون به تابوت کوچیک لیلی خیره بود.
سکوت ویلیام وجودمو پر از بغض کرده بود..
سکوتی بدتر از فریاد!
شبیه چهل ساله ها شده بود!
ته ریش، چشمای قرمز و صورتی داغون!
خیلی شکسته شده بود..
هیچوقت انقدر شکسته ندیده بودمش..
قیافه ی زنی که کنار تابوت نشسته بود و نمی‌دیدم ولی می‌دیدم که رو تابوت خیمه زده و خیلی بلند گریه می‌کنه.
فضای اونجا اسف بار و افتضاح بود.
همه بی رمق بودن..
همه گریه میکردن..
هوا ابری بود!
ویلیام کنار تابوت دوزانو افتاد زمین و با نشستنش زنه سربلند کرد و با دیدن ویلیام خودشو با گریه انداخت بغلش.
حس حسادت وجودمو پر کرده بود.
رعد برق محکمی زد ولی بارون نگرفت.
انقد هوا ابری و گرفته بود که ادم احساس میکرد یه چیزی قلبشو فشار میده.
ویلیام بی‌تفاوت به روبروش که تابوت باشه چشم دوخته بود و زنه تو بغلش گریه میکرد و جیغ میکشید..
بین هق هق گریه فقط کلمه"بچم" قابل فهم بود.
باد سرد و خشکی وزید که فینیس با گریه افتاد زمین و دختراش کنارش.
وضع افتضاح بود.
لوسی فقط با بغض و ترسیده اطرافشو نگاه میکرد.
یهو زنه ساکت شد ولی هنوز صدای گریه تو فضا می‌پیچید.
چشا و صورتش قرمز و پف کرده بودن و خیس خیس بود.
با چشای خمار از گریه مثل آدمای مست بلند شد و با دیدن من سرجاش میخکوب شد.
نفرت تو چشاش موج میزد و آتیشی‌ش میکرد..
انگشت اشاره شو گرفت سمتم و با ارامشی که قبل از یه طوفان بزرگ بود گفت: تو..با چه رویی اومدی اینجا؟؟؟ ها؟؟
ترسیدم ولی به روی خودم نیوردم.
یه کلمه هم حرف نزدم و زل زدم بهش.
با خشم و نفرت اومد نزدیکم. صداش صعودی بالا می‌رفت..
- توی کثافت با چه رویی اومدی اینجا هرزه؟؟؟ ها؟؟!!!!! کثافت گوه گورتو گم کن!!!!!! داشت سمتم حمله ور میشد که چهار پنج نفر ریختن روش و گرفتنش ولی همچنان تقلا میکرد بیاد سمتم.
با جیغ گفت: حرومزاده چرا گورتو گم نمیکنی ها؟؟!!! چرا گم نمیشی به درک؟؟؟ دختر من بخاطر تو مرد جنده!!!! بخاطر اینکه تو ویلیام و اغفال کردی بردیش ایتالیا!!!! عوضی حرومزاده ازت نمی‌گذرم!!!!!
صداش از جیغ و داد دورگه و وحشتناک شده بود.
بی‌تفاوت بهش خیره شده بودم و هیچ ری اکشنی نشون نمی‌دادم.
ولی از درون پاشیدم..
راست میگفت؟!
مقصر مرگ لیلی منم؟؟!
یهو نعره کشید: اگه تو مرده بودی لیلی من الان زنده بود!!!!! لیلیییی من!!!!! لیلی کجایی مامااان؟؟؟؟؟ لیلیییی.....
صدای جیغ لوسی بین نعره ی زنه گم شد.
چهار پنج نفر تبدیل به ده دوازده نفر شده بودن که حالا سعی بر اروم کردنش داشتن.
آب دهنم، بغض سخت گلومو جر داد و از لابلاش پایین رفت.
به ویلیام نگاه کردم که سرشو رو دستش رو تابوت گذاشته بود.
زنه با داد گفت: لوسی بیا اینجا مامان!!! بیا نمی‌خوام این جادوگر جنده تورم ازم بگیره بیا!!!!!
لوسی پشت پاهام قایم شد و شلوارمو چنگ گرفت.
یهو زنه به جکسون که با سماجت دستشو میکشید عربده زد: ولم کننن!!!!!!!!
همه ترسیده ولش کردن.
با قدمای بلند اومد سمتم ولی ازجام تکون نخوردم و نگاه خیرمو دوختم بهش.
چرا حرف نمیزدم؟!
چرا از خودم دفاع نمیکردم؟!
چرا درازای اون چرت و پرتا نمیزدم تو دهنش؟!
هوا جوری گرفته بود که یه بشکن تا بارون فاصله داشت.
روبروی صورتم وایستاد.
با غیظ و تنفر نگاهم میکرد و لبا و دماغش چین خورده بود.
یهو با قضب تف کرد تو صورتم که باعث شد چشامو با درد و نفرت ببندم.
نگاهای خیره رو روخودم حس میکردم.
دست لوسی و محکم و با چنگ گرفت و دنبالش کشید.
لوسی با جیغ گریه سعی میکرد باهاش نره و همش برمیگشت سمتم و پرتمنا دستشو سمتم دراز میکرد ولی من فقط نگاهشون میکردم.
محکم لوسیو می‌کشید و لوسی باهاش نمی‌رفت.
یکدفعه عصبی شد و چنان کشیده ی محکمی به صورت بچه زد که نفس همه تو سینه هاشون حبس شد.
نفسم رفت..
بچه ی بیچاره جیغ کشیدن و تموم کرد، دهنش باز شد و زد زیر گریه..
یه دستش تو چنگ مادرش بود و با اون دست صورتشو نگه داشته بود و با دهن باز و صورت مچاله گریه میکرد.
دیگه بسه!!!
دیگه بسه..
با خشم و نفرت تف رو صورتمو با آستین پالتوم پاک کردم و قدمای سنگینمو سمتشون برداشتم.
لوسیو محکم از چنگش درآوردم، بغلش کردم و بی‌توجه به داد و بیدادای مادرش رفتم سمت ماشین.
رو صندلی جلوی ماشین نشوندمش و خودم نشستم پشت فرمون و درو بستم و قفلشو پایین دادم.
تنها جای امنمون همونجا بود.
دستامو سپر صورتم کردم و زدم زیر گریه.
فکر اینکه من باعث مرگ لیلی شده باشم تن و بدنمو میلرزوند.
صدای کوبشی گریم باعث شد لوسی ساکت شه و به هق هق بیوفته.
همون‌جوری که با حال خراب گریه میکردم دست بچه گونه ای رو ناشیانه رو موهام احساس کردم.
دستامو از صورتم برداشتم و با اشک و نفس نفس به لوسی نگاه کردم که با دماغ آویزون سمتم خیز برداشته بود و موهامو دست میکشید.
دماغمو با فین بالا کشیدم.
یه ور صورتش ورم کرده بود و قرمز شده بود..
نفسم رفت.
اروم گفتم: دردت گرفت؟
یکی از دلایل اینکه میگن بچه ها مثل فرشته هان همینه که نمیتونن دروغ بگن.
به ضایع ترین حالت ممکن سر نفی تکون داد و یهو با گریه صورتشو گرفت.
آسمون فریاد کوتاهی کشید و نم نم بارون شروع به باریدن کرد و قطره هاشو به شیشه ی ماشین میکوبید.
صدای برخورد دونه های بارون با شیشه، تنها چیزی بود که سکوت ماشینو میشکوند.

•Sofia• Where stories live. Discover now