لباشک

691 54 8
                                    

"هفت ماه بعد"

چشم به برف پاییزی بیرون و هجوم مردم زیر سایه بون مغازه ها دوختم.
از وقتی اومدیم ایتالیا، یکم ایتالیایی یاد گرفتم..
درحد اینکه از مغازه خرید کنم و کارمو راه بندازم..
البته نه در حد ویلیام!
بازم اگه جایی میرفتم و اون نمیومد لنگ میموندم!
همون هفت ماه پیش تصمیم گرفتیم خونه ی در آبی رو بازسازی کنیم، تروتمیز کنیم و دیگه اونجا زندگی کنیم..
هم از خونه‌ی ویلیام بزرگتر بود، هم خیلی خیلی با صفا بود..
توشو پر از رنگهای شاد و گل و گیاه کردیم و بهش عشق و زندگی دادیم!
خانواده ویلیام از وقتی خبر حاملگیمو شنیده بودن یه روز درمیون اینجا بودن..
وجود تک تکشون باعث میشد نتونم احساس غربت کنم.. مثل خانواده ی خودم میدونستمشون..!
شکمم دیگه قشنگ جلو اومده بود و کمی از زیر تیشرت گشادم معلوم بود..
یه داغی همیشگی و لذت بخشی داشت، همش میخواستی صورتتو بهش بچسبونی.. حیف که خودم نمی‌تونستم، ولی پاتوق صورت ویلیام رو شکمم شده بود..
صدای محو ویلیام از آشپزخونه میومد: باشه مامان.. نه من بهش میرسم.. راست میگم جون تو... نه بابا بخوادم نمیزارم دست بزنه..( خنده) آره.. نه بابا بیای چیکار کنی من هستم دیگه..، آره الان که شکمش بزرگتر شده سخت شده براش.. نه الان یه ماهه گالری‌و بستم هنرجوهامو کنسل کردم خونه‌م که حواسم بهش باشه دیگه، نترس.. من برم دیگه، سلام برسون.. قربانت.. خدافظ..
بعداز چندثانیه صداش رو از پشتم شنیدم:
- اخخ قربون عروسکم برم من!! عشق نفس بابایی!! سوفیا، جان من یه زور بزن من دیگه طاقت نداررمم!
با خنده و ناباور گفتم: مگه دست منه؟ باهاش صحبت کن ببین حرف تورو گوش میده زودتر بیاد؟
جلوپام زانو زد و محکم شکممو بوسید و یه ور صورتشو با عشق بهش چسبوند. ته ریشش شکممو قلقلک میداد.
گفت: این نیومده انقد داره دل باباشو می‌بره بیاد دیگه چه شود!
دستمو با لذت رو موهاش کشیدم و با غیظ گفتم: یعنی هَووم میشه؟
سریع بلند شد، پشت دوتا انگشت اشارشو رو گونه هام گذاشت و فاز شعر سراییش بالا زد: کی منو بابا کرد؟! کی منو عاشق کرد؟! کی حتی وقتی اندازه بولدوزر شده هنوز وحشیم میکنه؟
متعجب و گنگ بهش زل زده بودم..
الان به من گفت..
بولدوزر؟!
مصرانه به شعر خودساختش ادامه داد: کی وقتی شبا بغلش میکنم غم و غصه از یادم میره؟!!
لب پایینمو جلو دادم و لوس گفتم: من قد بولدوزر شدم؟!
و به شکمم خیلی براومدم نگاه کردم..
دروغ نمی‌گفت..
واسه یه زن هفت ماهه زیادی بزرگ بود!
ریز خندید و پرحرارت لبامو بوسید و گفت: دیوونتم لعنتی، دیوونه!!!
من اگه این ادمو کنار خودم نداشتم،
الان باید چیکار میکردم؟!
دستامو دورانی رو شکمم کشیدم و بچه گونم گفتم: بابایی؟!!
ویلیامم که ذاتا درمورد بچه ذوق مرگ شده بود جلو پام نشست و با اشتیاق و غلیظ گفت: جووون دل بابایی؟!
بچه گونه ادامه دادم: پس من کی میام؟ اینهمه شیمک مامانیمو درد اوردم؟
ویل پیشونیشو به شکمم چسبوند و با لحن جدی و خنده داری گفت: اوفف بخدا نکن الان گریم میگیره!
بچه گونه ادامه دادم: بعدا که من اومدم شبا منو کول میگیری که نق نزنم..؟
- من نوکرتم هستم..
همون ثانیه لوسی با بپر بپر اومد پیشمون.
از کیسش یه مشت اکلیل رو ویلیام ریخت که صدای ویل دراومد.
من نمی‌دونم کدوم پرنسس اینجوری می‌کنه که یه هفتست کار لوسی شده اکلیل ریختن رو سرو کله‌مون.
با صدای بلند گفت: سلااااااام!!! اوخیی اجی کوچولوم!
نوک انگشتاشو به نشونه ی یه چیز ریز بهم چسبوند و لباشو غنچه کرد.
یهو خیلی جدی و نگران پرسید: بنظرت از عروسک خرگوشم خوشش میاد؟!
مهربون گفتم: چرا نیاد؟ خواهرته دیگه!
ویل جدی و فهمیده گفت: ببین لوسی خواهرت دیگه کم مونده بیاد، شاید کمتر از یه ماه..
لوسی از فرط ذوق وسط حرفش پرید و با جیغ شروع کرد به بالا پایین پریدن..
خندم گرفت.
ویل ادامه داد: وقتی خواهرت بیاد منو تو باید کارامونو تقسیم کنیم!! مادرت که بجز شیر دادن نمیتونه کاری انجام بده، اصلا نبایدم انجام بده فقط باید استراحت کنه، میمونه منو تو! ازت می‌خوام تو این مدت حرف گوش بدیا باشه؟ نشه مثل پری‌شب هرچی بهت گفتم نرو بالای کمد باز رفتی افتادی له شدی!
یاد اونشب افتادم..
حتی از یادشم خندم می‌گرفت..
انقد خندیده بودم که شکم درد افتضاحی تا خود صبح مهمونم شده بود.. حتی نصفه شبم با دیدن قیافه ی عبوس ویلیام با صدای بلند زیر خنده میزدم و گاها اونم از خندم خندش می‌گرفت.
لوسی مطیعانه گفت:
- چشمم!
- آفرین..
مرد فهمیده ی من!
اروم گردن لوسی رو بوسید و گفت: حالا برو دوازده پرنسستو بازی کن.. اکلیل نمیریزیا..
لوسی بی‌توجه یه مشت اکلیل از کیسش درآورد و پاشید رو صورت ویلیام که صدای ویل دراومد..
- لوسییی..
دستشو لای موهایی که برق میزدن فرو کرد و چنددور محکم تکوندش.
با رفتن جولی لبخند پرستایششو نثارم کرد و زمزمه کرد: دوستت دارم عشق زندگی من! دوستت دارم مادر جوجه هام! دوستت دارم بولدوزر من!! قربونت برم من آخه!!!
چون شکمم مانع بود، از پشت سفت بغلم کرد و نرم شروع کرد به بوسیدن گردنم..
اول گردن و بعد صورتمو بوسه بارون کرد.
حسی که داشتم..
آخ!
من یه خانواده داشتم!
یه خانواده واقعی!
منو ویلیام و لوسی و لیندا کوچولومون..
حالا دیگه خانواده فقط تو فیلما و رمانا نبود..
منم یکیشونو داشتم!
یکی از بهتریناشونو!
با بغض گفتم: ویل باورم نمیشه.. بلاخره دارم مامان میشم!
مهربون پرسید: مگه نبودی؟ لوسی..
- نه منظورم.. ازین مامانای اینجوری..
با ریز خنده و شیطنت گفت: ازین چیا؟!
با بغض و احساسی ادامه دادم: مامانای اینجوری دیگه..
دستمو رو دستاش رو شکمم گذاشتم و با بغض بیشتری گفتم: ویلیام ازین که یه خانواده دارم.. خیلی خوشحالم! اصن.. یه حسیه لعنتی!!
نرم لاله ی گوشمو بوسید و گفت: حالا اینکه چیزی نیست قراره بیشترش کنیم! اون روز که گفتم هفت تا بچه بیاریم فک کردی الکی میگم اره؟؟
ریز خندیدم که گاز ارومی از گردنم گرفت و گفت: دیگه همه چی تحت کنترل ماست.. منو تو! الان تو خانوم این خونه ای! تو ملکه ی اینجایی دلخوشی من! پادشاهی کن! اینجا دیگه قلمرو توئه! جولان بده..
ته دلم از حس خوب خالی شد...
برگشتم و پرشهوت لبامو چفت لباش کردم و دو طرف صورتشو محکم نگه داشتم، اونم از خدا خواسته داغ و پرحرارت لباشو رو لبام تکون میداد..
اروم ازم جدا شد و گفت: دل تو دلم نیست جوجه‌مونو بغل کنم!
منم دل تو دلم نبود.. مهربون گفتم: ویل لباشک داریم؟!
خندشو کنترل کرد و گفت:
- چی‌چی؟!
مظلوم و از قصد تکرار کردم: لباشک!
- ویار کردی؟!
- خیلی بد!!
- الان برات میارم..
همین که سمت آشپزخونه قدم برداشت شکمم منقبض شد و درد وحشتناکی زیر دلم پیچید..
تو این مدت شکم درد میگرفتم ولی این یکی..
وحشتناک بود!
با خیسی لای پام سر پایین کردم و با دیدن لخته‌ی خون رو زمین، ترس و استرس روسرم سایه انداخت..
درد بد و نقطه ای از کمرم شروع و به کل بدنم پخش میشد..
صورتمو مچاله کردم و با ناله‌ی مقطعی که از دهنم خارج شد، ویل ترسیده برگشت و نگران دوید بالا سرم.‌
از درد نمی‌دونستم نفس بکشم!
آخه من که هفت ماهم بیشتر نبود!!!
یه چنین دردی تو هفت ماه که طبیعی نیست..!
از درد درجا یه قطره اشک رو صورتم رد انداخت..
با نفس نفس و ناله گفتم: بچه... داره میاد!!!
دست ویلیامو با آخرین زورم فشردم و ناله ی مقطع دیگه ای کردم که ویل با نگرانی داد زد: پالتوی مامانتو بیااار!!!
درد جوری بود که میخواستم فقط با فشار دادن یه چیزی خالیش کنم..
داد بلند و پردردی زدم که به استرس و اضطراب ویلیام اضافه کرد..
ولی من فقط..
من فقط هفت ماهم بود!!
همش همین جمله تو سرم می‌پیچید!
واشر چشمام شل شدن و اشک رو صورتم ردشو می‌گرفت و پایین می‌رفت.
بزور و با کمک ویلیام سوار ماشین شدم و از درد جیغ بلندی زدم..
عجله و استرس تو تک تک سلولای ویلیام موج میزد..
منم استرس داشتم!
نمی‌خواستم اینبارم بچمو از دست بدم!
با گریه زار زدم: ااای.. ویلیام بچمون!... نمی‌خوام.. اینم از دست بدم... اااایی!!!!
از درد هی پوزیشنم رو تغییر میدادم ولی هیچ جوره خوب نمیشد!
دندونامو سخت بهم سابیدم.
از زور درد، درو دیوار و داشبورد و چنگ میزدم و به خودم میپیچیدم..
جیغ بلندتری زدم که لوسی ترسیده زیر گریه زد و می‌دیدم استرس ویلیام چندبرابر شده.
تو اون وضعیت باید نگران رانندگی ویلیام و اینکه تصادف کنیم هم می‌بودم!
ماشین تا بیمارستان پرواز کرد.
وقتی رسیدیم دیگه نتونستم!
دیگه نمیکشیدم!
میخواستم همونجا بشینم وسط خیابون انقد زور بزنم که بچه بیاد، فقط ازین درد نجات پیدا کنم!
قطره های عرق رو صورتم مسابقه گذاشته بودن!
جوری نفس نفس میزدم انگار همین الان از ورزش برگشتم..
ویل همون‌جوری ماشینو ول کرد و دوید دم در من..
با گریه و نفس نفس زار زدم: نمیتونم ویل... اای.. نمیتونم راه برم.. تروخدا.. بگو... بچمونو... ااااای... بگو نجاتش بدن!!!
از شدت درد خم شدم..
ویل با سرعت باد دوید داخل و نفهمیدم چقد گذشت که چندتا پرستار با ویلچر اومدن دم ماشین.
شکممو چنگ میزدم بلکه دردش بخوابه ولی مثل اینکه بچه انرژی‌زا خورده بود!
منو بزور و با بدبختی سوار ویلچر کردن و بردن داخل.‌‌.
صحنه ها از کنارم به سرعت زد میشدن و این نشون از دویدن پرستار پشتم بود‌.
نمی‌دونم چجوری و با چه سرعتی لباس بیمارستان تنم کردن،
اصن مگه واجب بود؟؟
من داشتم ذره ذره جون میدادم!!
حس مرگ میکردم..
خیسی خونِ لای پاهام دست درآورده بود و نمیذاشت راه برم.
تا به خودم اومدم رو تخت دراز کشیده بودم و پرستارا دورم میچرخیدن.
ویلیامم بالا سرم وایستاده بود و با نگرانی نگاهم میکرد.
دردم ریتم داشت، یک دقیقه اروم بود و دوباره شروع میکرد..
یک دقیقه اروم، دوباره شروع!
ولی وقتی شروع میشد صد سال تا تموم شدنش طول می‌کشید!!
بیجون نالیدم: دستمو بگیر..
اون لحظه و با اون درد فقط آرامش ویلیامو نیاز داشتم!
سریع دستشو تو دستم جا کرد و نگران گفت: نگران نباش سوفیای من، میری، بچمونو سالم بدنیا میاری.. چشم بهم بزنی بغلته داری بهش شیر میدی!
بغضی نگاهم و بهش دوختم..
چونم لرزید و اشکم دراومد..
دستمو بوسید و مهربون ولی نگران گفت: یه کوچولو تحمل کن.. مامان کوچولو!!
هق هق بلندی کردم و از درد نفسم برید..
پیشونیم توسط ویل بوسیده شد و بینی‌شو کنار شقیقه م حس کردم..
اضطراب تو نفساشم مشخص بود.
با هق هق گفتم: اگه.. بلایی سر بچه بیاد..
- هیچی نمیشه عه!!!
پرستار با عجله اومد تو و از ویل پرسید: چند هفتشه؟!!
ویل دستپاچه و آشفته گفت: ن.. هفت ماهشه!
پرستار لباشو بهم فشرد و درحالی که تو فکر رفت گفت: هفت ماه زوده!!.‌. حالا اتاق عمل حاضره شما تشریف ببرین بیرون در اتاق عمل وایستین..
صدای کوبشی گریم بلندتر شد.
ینی چی هفت ماه زوده؟!!
یعنی بچم بدنیا نمیاد؟؟
تخت حرکت کرد ولی ویل سراسیمه و آشفته نگاهشو بهم دوخته بود.
معلوم بود میخواست بیاد ولی میدونست جلوشو میگیرن..
درحالی که تختم بیرون میرفت، پردرد و با هق هق دستمو سمتش دراز کردم ولی کلافه و آشفته چشاشو بست که نگاهم نکنه..
اگه بچمون نیاد چی؟!!
اونوقت چیکار کنم؟؟
یعنی بازم قرار نیست مادر شم؟!!
بازم؟!
خدایا...
قلبم درد عجیبی گرفت..
حس کردم چشام گرم میشه و بخاطر سرمی بود که بهم زده بودن..
صداها تو سرم میپیچدن.
اسم ویلیام رو صدا زدم و دیگه چیزی نفهمیدم..

•Sofia• Where stories live. Discover now