کفترااای عاشق

669 59 15
                                    

وقتی بعد از یه راه خیلی طولانی رسیدیم هوا تاریک شده بود..
با ماشینی که برای مونیکا از طرف شرکت فرستاده شده بود رسیدیم هتل.
یه هتل فوق لوکس و خفن..
چقدر لوکس..
چقدر بزرگ!!
خیلی شیک بود..
خیلی!!!
دهنم باز موند.
مبهم و با دهن باز اطرافو نگاه میکردم.
بعد از گرفتن کارت اتاقامون که طبقه ی آخر برج بیست طبقه بود، سوار آسانسور شیک و شیشه ای شدیم و رفتیم بالا.
سه تا اتاق بود.
یکی برای من و جولی، یکی برای مونیکا و داداشش و یکیم واسه ویلیام..
ویل معترض گفت: باز من تنها موندم که!
دلم براش سوخت..
خوب میدونست کی باید مظلوم بشه..
گفتم: فک کردی منو جولی تو اتاقمون میمونیم؟ میایم پیشت نگران نباش..
ولی ویلیام نفسشو با صدا فوت کرد بیرون و رفت تو اتاقش و درو محکم بست..
فرد نگاه چندشی بهش کرد رو به من گفت: ناراحت شد؟!
جوری که انگار هزار ساله می‌شناسمش گفتم: نه..‌ یه ذره نوتلا زیاد خورده.. خسته هم هست..خوب میشه.
با جولی و چمدونا کشون کشون رفتیم تو اتاقمون.
یا....خدا...!!
چقدرر توپ بود!!
جولی با دهن باز وسایلو زیر و رو میکرد و چشاش اطراف اتاق می‌چرخید..
متحیر گفتم: لعنت!!
جولی- اینجا...خیلی...خ... خوبه...
مرموز ادامه داد: این ویلیامم اون چیزی که بنظر میرسه نیستا! می‌دونی پول اتاقای اینجا شبی چقدره؟؟ این اتاقا مال عرباست!
تو فکر چشامو به در و دیوار سفید طلایی اتاق دوختم..
جولی خودشو رو تخت تکی کنار پنجره انداخت و گفت: این تخت مال من... واااای چقد خوبههعع!!!!
بلند خندید..
به لبخند گنگی اکتفا کردم..
جولی- سوفیا میشه واسه همیشه اینجا زندگی کنیم؟؟
گنگ سر تایید تکون دادم..
جولی داشت از استراحتش رو تخت نرمش لذت میبرد ولی من شروع کردم به جابجایی وسایلم..
بعد از یک ساعت که وسایل جفتمونو جابجا کردم یه تیشرت خیلی گشاد و تا وسط رونم پوشیدم.
لامصب خیلی راحته!
جولی گفت: اووه بابا پاهای برنزشو!! نکشی مارو تو!!
با بی‌حوصلگی و خنده گفتم:
- جولی شروع نکن..
رو تختم دراز کشیدم..
آخ چقدر خوب بود..
خیلی نرم بود!
زل زدم به سقف..
تو فکر ویلیام بودم و تار موی رو پیشونیش..
لبخند مبهمی رولبام جا گرفت..
جولی- ویل تنهاست..بیچاره! گناه داره..
همون‌جوری که به سقف زل زده بودم گفتم: هیچم گناه نداره. الان داره استراحت می‌کنه..
با تعجب گفت: کی؟! ویلیام؟! آره دوبار.. الان بهش بگی میگه ساعت ده و نیمه تازه..
ریز خندیدم..
جولی- پاشو صداش کن بیاد اینجا..
- جول خوابم میاد!
- پاشو ببینم حوصلم سر رفت! برو صداش کن!
بی‌حوصله بلند شدم و شل و ول درو باز کردم..
چپ و راست و نگاهی انداختم که کسی منو با اون لباس خونگی نبینه..
خب خداروشکر کسی نیست!
اتاق ویل دقیقا بغل ما بود..
چند تا تق زدم و قفل در خودش باز شد.
اروم درو باز کردم..
اتاقش تاریک تاریک بود..
اروم و با شک گفتم: ویل؟
یهو یه لامپ کوچیک زرد روشن شد.
ویلیام رو تختش نشسته بود و پتو رو پاهاش بود.
پس درو کی باز کرد؟!
اینم مزیت هتلای گرون قیمته دیگه..
هزار مدل آپشن داره که نود درصدشو هیچوقت نمی‌فهمی!
موهاش جلوی صورتش ریخته بود..
خواب بود یعنی؟!
ولی اخه نشسته بود!
با دودلی گفتم: امم میگم...جولی گفت که..
آب دهنمو قورت دادم..
من چه مرگم شده؟؟؟
چشامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..
ادامه دادم: بیا پیشمون..
لبخند خسته ای زد.
تو نور کم اتاق می‌تونستم صورتشو ببینم..
موهاش چرا بهم ریخته بود؟
گفتم: خوبی؟!
شهوت نگاهشو گرفتم..
آخ..
چشاش برق میزد.
لبخند خسته ای زد..
گفت: بیا جلوتر..
اصن من چرا جوری رفتار میکنم که انگار اتفاق مهمی در شرف رخ دادنه؟
هیچی نبود ولی با این رفتارام هی قضیه رو بغرنج میکردم!
این شد که خیلی مطیع و عادی رفتم جلو و روبروش وایستادم..
نگاهش و روی رون لختم حس کردم و معذب شدم.
گفتم: نمیای؟؟
با شهوت گفت: بشین!
دلم لرزید..
با مکثی طولانی جلوی پاش رو لبه ی تخت نشستم..
قلبمم فقط بلد بود تند بزنه..
شاید من عارضه ی قلبی داشتم!!
تا حالا به اینجاش فکر نکرده بودم!
آخه خیلی غیر طبیعی بود..
نشسته دوتا لیوان کریستالی و شیک رو پر از یه مایع زرد کرد و یکیشونو گرفت سمتم..
اروم و با دودلی ازش گرفتم و گفتم: ویسکی؟!
- تکیلا..
ابروهامو بالا دادم و قلپی ازش خوردم..
کلا تکیلا دوست داشتم ولی این..
سوای تلخ بودنش خییلی خوشمزه بود!!
از تلخیش صورتمو جمع کردم و گرفته گفتم: چقدر خوبه!...
ویل با یه قلپ کلشو سر کشید و لیوانشو اروم کوبید رو میز پا تختیش.
خم به ابروش نیورد.. انگار مثلا داشت کوکاکولا میخورد..
چرا اینجوری نگام می‌کرد؟؟
پق کوتاهی از خنده زدم و گفتم: مطمعنی خوبی؟!
بدون تغییر پوزیشن ، سر تاییدشو تکون داد..
- الان فقط یه سیگار خوب میچسبه!
با اخم غلیظش نگام کرد..
- ویلیام اذیت نکن دیگه..یه شبه!
- دیگه چی؟!
- همین.. بابا فقط همین یه شب.. دلم بدجوری میخواد..
اخمش غلیظ تر شد..
- خب منم دلم خیلی چیزا میخواد، باید انجام بدم؟
- بده..کسی جلوتو نگرفته که..
تاکید کرد: بدم؟!
-بده دیگه..
- تو مشکلی نداری؟!
بیحواس گفتم: نه برادر حله..
و لحظه ای با صورت خبیثش تو فکر فرو رفتم...
نکنه..
نه بابا ویلیام چشم و دل پاکه!
خودمم یه ذره کرم داشتم..
گفتم: راحت باش.. میخوای من برم بیرون تو راحتتر به ندای دلت گوش بدی؟
مرموز گفت: نه.. اتفاقا تو باید باشی..
پنهانی با دستم چنگی به ملافه ی تختش زدم..
چیکار میخواست بکنه؟
تیشرتشو درآورد..
یا مریم مقدس!!
یه ذره عقب تر نشستم و هُل گفتم: ف.. فک کنم جولی نگرانمون بشه..
باز داره فقط نگاه می‌کنه!!
از پیشنهادم پشیمون شدم.
دستمو دراز کردم سمتش و تاکیدی گفتم: پاشو..پاشو که دیگه داری رد میدی!
اروم دستشو گذاشت تو دستم.
پاشدم.
می‌کشیدمش ولی تکون نمی‌خورد..
یکدفعه دستمو محکم کشید.
تعادلمو از دست دادم و افتادم روش..
با لبخند کج و مطمعنش نگام کرد..
یه دستش رفت پشت کمرم..
دلم ریخت.
صورتم با صورتش نیم سانت فاصله داشت..
سعی کردم پاشم ولی فشار دستش رو کمرم نذاشت..
خدایا من الان چه غلطی بکنم؟
اگه یهو یکی بیاد چی؟!
اصن من تو بغل ویلیام چیکار میکردم؟؟
جولی بخدا می‌کشمت...
به جان خودم می‌کشمت!!
ویلیام که هوش نبود..
نه کلمه ای حرف میزد نه ری اکشنی نشون میداد.
دماغش به دماغم چسبید و چشاشو بست..
دستپاچه گفتم: ویلیام...میگم..اگه نمیای من برم بخوابم.. دیگه شب شده و.. آره دیگه..
چشاشو باز کرد.
جوری که یعنی " حالا وقت واسه خوابیدن زیاده" نگام کرد..
باید بلند میشدم..
عاجزانه گفتم: میای؟
- خب بزار اول به حرف دلم گوش بدم دیگه..
ترس ورم داشت!
آب دهنمو بزور قورت دادم و ترسون گفتم: حرف دلت چیه؟
- من مرد عملم نه حرف!
لبخندی مصنوعی زدم..
یه حسی زیر دلمو قلقلک میداد.
گفت: خب.. حاضری؟ دلم منتظره!
- چی؟! نه نه.. حاضر نیستم.. ینی.. من اصن نمیشه..چون چیز کارمون داره آخه.. همون یارو! اسمش چی بود؟
داشتم چرت و پرت میگفتم.
محو به حماقتم خندید و گفت: جولی.
- آها آفرین! جولی..
بعد که دیگه جوابی پیدا نکردم نالیدم: میشه ولم کنی؟
مبهم سر تکون داد.
گفتم: خب چرا پا نمیشی؟؟
انگار داشتم با یه بچه حرف میزدم..
با صدای بم مردونش ریلکس گفت:
- چون تو رومی..
نگاهی به خودمون انداختم..
خاک به سرم..
از خجالت تنم گر گرفت..
لبامو بهم فشردم و سریع بلند شدم..
تیشرتشو پوشید و بلند شد..
بلاخره!!!!
داشتم زودتر ازش میرفتم بیرون که یهو دستمو گرفت و باهام هم قدم شد..
لبخندی زدم و باهم رفتیم اتاق ما..
همین که رفتیم تو خسته و بلند خطاب به جولی گفت: جولی چطوره؟
بیشعور با من میخواست حرف بزنه جونش داشت در میرفت!!
دستشو ول کردم و رو تختم دراز کشیدم..
جولی- بهه بهه... آقای شیخ العمارت!! سه ساعته چیکار میکنین؟ یه بیا پیش ما گفتن انقد طول می‌کشه؟؟
به ویل نگاه کردم که داشت با بند شلوارکش ور می‌رفت..
پتومو کشیدم رو خودم.
یه ور طرف جولی شدم و چشامو بستم..
خیلی خوابم میومد.
چشام بسته ولی حواسم به جولی و ویل بود..
جولی- ولی عجب هتلیه!
- دوست دارین؟
- دوست داریم؟؟... دوست داریم؟؟؟ می‌خوایم تا ابد اینجا زندگی کنیم!! به اینجا میگن جای زندگی!
صدای خنده ی ریز و مردونش اومد..
- ولی بد خسته بودا..
جولی- آره همش میگفت خوابم میاد.. خیلی خابالوعه...خیلی!!!
سعی کردم نخندم..
ویلیام- خابالوعه ولی فک نکنم الان خواب باشه..
و گرماشو بالاسرم حس کردم..
چشامو فشردم و سعی کردم طبیعی و منظم نفس بکشم که شک نکنه..
احساس کردم پتورو کنار زد و رو اون تخت یه نفره کنارم دراز کشید..
تنم با لمس تنش مورمور شد..
پتورو کشید رومون.
سخت نفس میکشیدم.
جولی با ذوق اینکه مثلا چه چیز مهمی کشف کرده گفت: شرط می‌بندم الان بیداره.‌. شرط می‌بندم..

خب بیشعور تو باید با من باشی مثلا!!!
نفسای ویل به صورتم میخورد..
ویلیام- ولی خوابه ها! اگه بیدار بود خندش می‌گرفت!
جولی- تو هنوز این اسب تک شاخو نشناختی! یه مرموزیه که... هوی سوفیا!!! می‌دونم که داری صدامو می شنوی...عجب فیلمی هستی برو بازیگر شو!!
دیگه نتونستم خندمو کنترل کنم..
فرار رو به جلو بهترین کار بود..
همون طوری که خنده رو روی صورتم جمع جور میکردم جوری که انگار تازه از خواب پاشدم، مصنوعی گفتم: چقدر حرف میزنین! بیدارم کردین!!
ولی خندم دروغمو مشخص کرد!
جولی از اینکه زده بود تو خال بلند داد زد..
ویلیام پشتم و من رو به جولی بودم..
نیم خیز شدم و با چشای نیمه باز گفتم: خب؟
جولی- دیدیی گفتم!!! من اینو بزرگش کردم!..
سرمو پرت کردم رو بالش.
موهام همه جای بالش پخش شده بود.
مظلوم گفتم: ولی واقعا خوابم میادا..
صدای ویلیام از پشت گوشم اومد: اینو ولش کن بگیر بخواب..
برگشتم طرفش..
ارنجش رو بالش بود و سرش و به دستش تکیه داده بود..
صورتش از نزدیک..
اوف..
داشتم میمردم که به پوست براق صورش دست بزنم..
دستمو بردم جلو ولی پشیمون شدم..
کشیدمش عقبو مشتش کردم.
سخت تر از همه‌ی اینا این بود که خودش داشت نگاهم میکرد.
اروم مشت دستمو از هم باز کرد و گذاشت رو صورتش..
آخ..
شصتمو با لطافت رو گونش کشیدم و گنگ زل زدم بهش..
موهای تنم سیخ شد..
چرا چشاش تو چشام قفل میشه؟!
چرا هروقت نزدیکم میشه ضربان قلبم می‌ره رو هزار؟؟!
جولی داد زد- اووووو بابا کفترااای عاشق!!!
دیگه بسه!
جوری که انگار به یه چیز داغ دست زده باشم، دستمو عقب کشیدم و دستپاچه شدم..
مثل بچه های خوب رفتم زیر پتو.
نفسمو با صدا پرت کردم بیرون و چشامو بستم..
احساس کردم دستی رفت لای موهام و باهاشون بازی میکرد..
معذب شدم..
حداقل دوست نداشتم جولی که هی جو میداد منو تو اون وضعیت ببینه..
آخه چیزیم بین منو ویلیام نبود..
هیچی!
فقط این چند وقته هروقت میدیدمش ضربان قلبم اوج می‌گرفت و هوا به طرز فجیعی گرم میشد..
اونم اصن چه ربطی داره؟!
اصلا من خوابم میاد..
قرارم نیست موقع خواب به آقای شیخ العمارت  فکر کنم!
تیشرتش و چنگ گرفتم و با ارامشی که ازون نوازش می‌گرفتم خوابیدم..

•Sofia• Where stories live. Discover now