دریاچه

731 71 6
                                    

بی هوا قدم میزدم. انگار نه انگار آدمی وجود داشت که نگام کنه، ماشینی وجود نداشت که رد بشه، تیر چراغی وجود نداشت که سد راهم بشه...
راه میرفتم و با هر قدمم، موهام تو هوا میرقصید.

گوشیمو درآوردم و به ویلیام پیام دادم:
- خوش میگذره؟
ولی جوابی نگرفتم.
مثل چی پشیمون شدم. چرا باید اینکارو میکردم؟

کلی به خودم فحش دادم و بلاخره رسیدم..

وقتی به دریاچه رسیدم، خالیِ خالی بود.
با صندلیم و تنها درخت بید اونجا خیلی فاصله داشتم ، واسه همین پشت میله ی محافظ کنار دریاچه وایستادم و سرمو گرفتم بالا.

صدای گوشیم دراومد:
- هعی... آره خوبه، مهمونامون رفتن..
خواستم جواب ندم ولی جواب دادم:
- خوبه..
+ جولی چطوره؟
- پیشش نیستم.
+ چه عجب!
لبخند اومد رو لبم.
- خونه ای؟
+ تو چی؟
- دریاچه!
+ منم دریاچه...

صداشو از پشت سرم شنیدم و برگشتم.
ویلیام: چخبر؟
- عه! سلام..
با فاصله از من، پشت میله وایستاد و زل زد به روبروش.
+ جولی کجاست؟
- کلابه، داره با دوست دختر جدیدش حال می‌کنه..
+ و تورو فراموش کرد!
- تقریبا...
چند ثانیه فکر کرد و گفت:
+ سوفیا... میشه.. یه سوالی ازت بپرسم؟

چی میخواست بپرسه؟؟ اونم انقد جدی!
چون کنجکاو شدم گفتم: بپرس.

+ قول بده عصبانی نشی!

دیگه واقعا میخواستم بدونم چی میخواد بپرسه.
- نه نمیشم..
+ چرا...تو.. انقدر ناراحتی؟؟

موندم. سوالشو تو ذهنم تکرار کردم: چرا انقدر ناراحتی؟
چرا انقدر ناراحت بودم؟؟
بهش نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.

چرا این سوال و پرسیده بود؟

فکرمو به زبون آوردم:

- چرا.. این سوال و میپرسی؟

+ می‌خوام بدونم.

- ... زندگی بی رحمه!

برگشت و نگاهم کرد، انگار منتظر همین یه جمله بود‌

+زندگی بی رحمه و تو اجازه میدی که هرکاری که میخواد باهات بکنه؟!

خیلی جدی شده بود!!
اومدم جوابشو بدم که حرفمو قطع کرد:
+ چرا اجازه میدی زندگی هرکاری دوست داره باهات بکنه؟
- تو متوجه نیستی...
+ چرا سعی نمیکنی لذت زندگی کردن و زنده بودن و متوجه بشی؟!
سکوت کردم. حرفاش قانعم نمی‌کرد. خیلی به صحبت بیشتری نیاز داشتم که قانع شم.

این خودش یه زندگی اروم و بی دردسر داشت، چطور میتونست چنین حرفایی بزنه؟

چون قول داده بودم عصبانی نشم، با آرامش گفتم:

- ویلیام تو.. یه زندگی خوب داری، با بچه هات زندگی می‌کنی، یه دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن داری! ولی من نه!! من هیچ دلیلی برای زنده موندن و لذت بردن از لحظه های زندگیم ندارم! چون اگه با این وضعیت ازش لذت ببرم، احساس احمق بودن بهم دست میده!!

•Sofia• Where stories live. Discover now