آشتی

584 56 9
                                    

وقتی چشامو باز کردم تا چند دقیقه دیدم تار بود.
دستم چرا انقد درد میکنه؟؟
چندبار محکم پلک زدم و جولیو بالاسرم، درحال گریه کردن پیدا کردم.
تا منو دید روم دولا شد و گفت: سوفیا منو می‌بینی؟! من کیم؟؟ بگو!!
منم مثل احمقا، بیجون گفتم: جولی..
نفس راحتی کشید.
نگران گفتم:
- من کجام؟.. مونیکا.. و..ویلیام..
- مونیکارو پلیس دستگیر کرد! بعدشم بخاطر اینکه دست ویلیام اسلحه بود و سمت مونیکا گرفته بود مجبور شد باهاشون بره بعد که ثابت شد واسه دفاع از خودتون بوده ولش کردن، آخه اصن خود ویلیام و فرد زنگ زده بودن به پلیس و واسه اینکه از مونیکا مدرک داشته باشن گوشی ویلیام به پلیس وصل بود و اونا همه چیو میشنیدن.. تازه اونجایی که ویل قسم خورد میکشتش یکم کارشو گیر کرد ولی معلوم شد مونیکا اونقد بدذات و ویلیام اونقدر عصبی بود که بخواد یه چیزی بگه.. ولی واسه مونیکا قراره دادگاه تشکیل بدن..
همه ی اتفاقات و تو سرم مرور کردم.
- الان ویل کجاست؟
- الان اتاقشه. تازه فردم اومد بهت سر زد تو خواب بودی، با هممون خداحافظی کرد و ازمونم بابت مونیکا عذرخواهی کرد.. سوفیاااا! میدونستی اینا خودشون ایتالیایی‌ان؟ بچه که بودن همسایه ی ویلیام اینا بودن! بعد یروز دختره تیرکمون ویلیام و ازش میگیره و ویلیام خیلی محکم گازش..
کلافه گفتم: جولی دیگه حرفشو نزن! لطفاً.. بریم حال؟
سر تکون داد و کمکم کرد بریم تو حال.
تو راه ازش پرسیدم: دستم چرا انقد درد می‌کنه؟
- چون وقتی بیهوش شدی همه ی وزنت افتاد رو یه دستت. چیزی نیست خوب میشه.
رو مبل نشستم و نیما برام یه لیوان چایی سبز آورد ولی اصلا میل نداشتم.
ممنون خسته و خشک و خالی ای به نیما گفتم و سرمو بین دستام گرفتم..
دلم پیش ویلیام بود..
یعنی دیگه منو بخشیده بود؟
اصن مگه من کاری کرده بودم؟!
بخاطر کاری که نکرده بودم خودمو سرزنش میکردم..
چرا باید منو می‌بخشید وقتی من کاری جز قربانی شدن نکرده بودم؟؟!
دلم خواست برم پیشش..
هرچیم شد به درک!
فقط میخواستم ببینمش..
جولی و نیما کنار هم نشسته بودن و مضطرب . با غم به من زل زده بودن.
یهو بلند شدم و دودل رفتم دم در اتاق ویلیام‌‌..
نفسمو با صدا آزاد کردم و بدون اینکه در بزنم اروم بازش کردم..
ویلیام رو به پنجره وایستاده بود و دستاش تو جیبش بود..
آخ..
منتظر موندم حرفی بزنه ولی هیچی نگفت!
سخت و منتظر وایستاده بودم بلکه چیزی بگه ولی حتی دریغ از برگشتن!
تصمیم گرفتم اروم برگردم، شاید متوجه حضورم نمیشد..
همین که خواستم برم، صداش با لحن سردی تو سکوت اتاق طنین انداز شد.
- دستت بهتره؟
سرد گفت، ولی قلبمو لرزوند..
چونم از بغض لرزید..
آب دهنمو به سختی قورت دادم و دهن باز کردم حرفی بزنم ولی نتونستم..
لبامو بهم فشردم‌‌.
میدونستم آرایشم پخش صورتم بود و موهام اونقدری بهم ریخته بود که هر مردی با دیدن اون قیافه ازم فرار کنه..
ولی باز مصرانه وایستادم!
بازم دلیل این رفتارای سردش من بودم؟!
بازم من بخاطر کاری که مقصرش نبودم باید مجازات میشدم؟!
تا کی؟
چه لحظه ی تلخی بود وقتی داشت بخاطر گناه یکی دیگه تنبیهم میکرد..
و چه تنبیه سختی!
تلخ و با صدای لرزون گفتم:
-الان دیگه چرا باهام حرف نمی‌زنی؟؟ بازم من مقصرم؟! بازم من باید بخاطر کاری که نکردم مجازات بشم؟!‌ بازم غرور گور به گور شده ی من...باید هزار تیکه بشه؟؟!
لرزش صدام انقدر زیاد شد که نتونستم ادامه بدم..
تلخ چشامو بستم و آه پردردی کشیدم که لرزش صدامو خوابوند..
بلاخره برگشت..
برگشت و نگاه سرد و خشکشو بهم دوخت..
پردرد نگاهش کردم..
ازم متنفر بود... مطمعن بودم!
دیگه باید این رابطه رو تموم شده بدونی!
از فکرش وجودم لرزید..
دست تو جیب، چند قدمی اومد نزدیک تر..
سنگینی نگاهش اذیتم کرد..
خدایااا...
تا کی؟؟
من چرا نباید یه روز خوش ببینم؟
من بدبخت ترین دختر جهان بودم و خودمم اینو میدونستم..
اونقدر اومد نزدیک که گرمای بدنشو حس کردم..
چیزی که خیلی وقت بود ندیده بودم!
انقد برای یه ذره از وجودش تقلا میکردم که همه ی بدنم مورمور شد و دلم بهم پیچید..
پس چرا قدر اون شبایی که پیشم می‌خوابید و موهامو ناز میکرد و ندونستم؟؟
آخ..
حاضر بودم همونجا بمیرم فقط یه بار دیگه دستاش با عشق لای موهام بره و بعد با لحن خودش بگه: بخواب دیگه بچه!
آخ خداا...
تند تند آب دهنمو قورت میدادم که مبادا اشکم بیاد..
نگاه سرد ویلیام بهم باعث شد از خودمو و از اینکه وجود داشتم متنفر بشم..
لب و لوچمو جمع کردم و با اخم ریز و ملتمس، سرمو بالا گرفتم و زل زدم تو چشاش..
چشای سرد و بی تفاوتش..
همین بی تفاوتی داشت ذره ذره خوردم میکرد!
درونمو از هم میپاشوند!
دلیل این تنفر چی بود؟؟؟
خودت که امشب دیدی من گناهی نداشتم!!!!!
پس دیگه دردت چیه؟؟
تو چشاش نگاه میکردم..
تلخ دماغمو بالا کشیدم، سریع سر تکون دادم و با بغض گفتم: باشه.. فهمیدم..
برگشتم برم که یه دستشو از جیب درآورد، بازومو محکم گرفت.
برگشتم سمتش و اخمی مخلوط با بغض کردم و نالیدم: بزار برم.. وقتی نمیخوای منو ببینی نمی‌خوام جلوی چشات باشم..
پشت دستمو پشت لبم کشیدم ولی ویلیام فقط جدی نگاهم میکرد.
یه دفعه با همون جدیت دستشو گذاشت پشت سرمو لباشو محکم رو لبام گذاشت..
نتونستم تکون بخورم..
نتونستم فکر کنم..
حتی نتونستم نفس بکشم!
نفسم تو سینه حبس بود..
لباش بی هیچ حرکتی، محکم رو لبای ثابت من بود..
آخ...
آخ خداا...
خدایا...
اشکی رو لپم جاری شد و سر ابروهام، ملتمسانه بالا رفت..
نمیدونستم چه خبره..
ویلیام منو بوسید!!!
بلاخره لبای لعنتیشو رو لبام گذاشت!!
بلاخره لحظه ای که براش تقلا میکردم رسیده بود!
استرس گرفتم..
نمی‌دونستم چیکار باید بکنم که بیشترین استفاده رو ازین لحظه ببرم..
بدنم سست شد..
زیر دلم بد بهم پیچید و اشکمو بیشتر کرد ولی ازینکه مبادا ازم جدا شه دم نزدم..
اروم لباشو برداشت و ایندفعه نگاهش رنگ درد گرفته بود..
نگاه منم رنگ درد داشت..
رنگ تمنا!
تمنا برای یکبار دیگه حس کردن اون لبا..
دراغوش گرفتنش..
تمنای اینکه یکبار، فقط یکبار محض خر کردنم شده بهم بگه دوستم داره!
میخواستم همونجا داد بزنم..
یهو هلم داد سمت دیوار و دستاشو کنارم حصار کرد.
از به دیوار کوبیده شدن ناله ی آرومی از دهنم خارج شد.
با بغض و لرز وحشتناک صدام گفتم: من .. فکر کردم واسه همیشه از دستت دادم...
چشاشو پردرد بست و شصت‌شو اروم رو لبم گذاشت و ساکت شدم..
آخ..
چشام از گریه خیس خیس بود..
سرشو اروم آورد جلو و لبامو بین لباش گرفت ولی ایندفعه ریتمیک و رمانتیک تکونشون میداد..
خدایا..
لبای من بین حرکت لباش، چاره ای جز تکون خوردن باهاشونو نداشت..
باورم نمیشد!!
باورم نمیشد..
از شدت ناباوری سر شده بودم و دستام کنارم افتاده بود.
ویلیام درحال بوسیدن موهامو زد کنار گوشم و بدنشو بهم چسبوند..
دیگه وقتش بود!
باید میفهمید که دوستش دارم..که با تمام وجود می‌خوامش..
که برای ذره ذره ی بودنش جون میدم!!
دستامو بردم تو موهاشو قفل کردم..
رو پنجه ی پام وایستادم و منم شروع کردم هماهنگ لبامو با حرکت لباش تکون دادن..
میخواستم انقد ببوسمش که نفسم ببره..
انقد ببوسمش که همه ی عقده هام از نبودش خالی شه!
انقد ببوسمش که ازش متنفر شم.
ولی با هرتکون لبش حریص تر میشدم..
با خیسی لبام شهوتم واسه داشتنش بیشتر میشد!
این هوس نبود..
عشق بود..
عشق واقعی!
و من همونجا،همون لحظه به وجود عشق تو زندگیم پی بردم و برای اولین بار حس کردم آدم کاملیم!
برای اولین بار کسیو چسبیده به تنم داشتم که تیکه ی شکستمو پر میکرد!
وقتی دیگه داشتیم نفس کم میوردیم و نفسامون عمیق شده بود، ویلیام با اکراه و بی میلی و چشمای خمارش سرشو کمی عقب کشید..
بی معطلی، جوری که هر لحظه میترسیدم یهویی بره و دیگه فرصت نداشته باشم با بغض گفتم: دوستت دارم! بیشعور نفهم روانی اشغال خر دوستت دارم!!!!!
و دلم از جمله ای که رو لبم اومد لرزید..
بدون حرفی زل زد تو چشام..
چرا چیزی نمی‌گفت؟!
شاید اون لحظه با اون آرایش پخش شده و عرق خشک شده رو صورتم و موهای ژولیده، اونقدری زشت شده بودم که دلش نیاد چیزی بگه..
یهو دستشو گذاشت پشت گردنم..
پشت گردنم داغ شد..
سرشو آورد کنار لاله ی گوشمو گفت: کاش منم فقط دوستت داشتم..
مکثی کردم..
منظورشو نفهمیدم!
اون لحظه اونقدر درگیر حس کردن ویلیام و استفاده از لحظاتم بودم که نمیتونستم درست و حسابی فکر کنم..
مثل احمقا پرسیدم: چی؟
لبخند ملیحی زد.
بلاخره!
دوباره سرشو آورد کنار گوشم و آرومتر زمزمه کرد: دیوونتم لعنتی.. لعنت بهت..
قلبم ا‌ز کار وایستاد..
با انگشت شصتش اشکامو پاک کرد و درحالی که با دقت اجزای صورتمو از زیر نگاهش میگذروند شروع کرد به زمزمه کردن یه شعر ایتالیایی به انگلیسی:

•Sofia• Where stories live. Discover now