مثل خون در رگهای من

477 52 3
                                    

دوتا پرستار منو از بخش بیرون بردن و درِ بزرگ بخش قفل شد..
به همین راحتی!
داشتم میرفتم پیش جولی و نیما که با صداشون وایستادم..
جولی- ویلیام نمی‌فهمه ها! فهمیدی؟
نیما- باشه بابا مگه بچم؟! صدبار گفتی!
موشکافانه و سوالی خودمو نمایان کردم که جولی هول شد و مصنوعی ترین خنده ی زندگیشو تحویل داد..
مشکوک پرسیدم:
- ویلیام چیو نمیفهمه؟!
جفتشون بلند و مثل احمقا میخندیدن که جولی مضطرب گفت: هههه.. من نگفتم نمی‌فهمه! گفتم.. گفتم چیز.. همون..‌ گفتم نمیچسبه!! آره! اممم نیما گفت بستنی بگیرم گفتم ویلیام مریضه بهش نمیچسبه..
این دوتا چیو دارن ازم قایم میکنن؟!
مشکوک و تهدیدی گفتم: فقط اگه بفهمم چیزیو بهم نمیگین!
دوباره بلند و ضایع خندیدن و نیما گفت: نه بابا داداش مگه بچه ایم؟ خیالت تخت..
ولی بازم دلم رضا نبود..
همین که بزور و مچاله شده نشستم، توجهم به زن و مرد نگرانی که از دور میومدن جلب شد.
زنه کپی سوفیا بود..
کپی!
همونقدر زیبا و با همون تیکای رفتاری، فقط کمی تپل تر بود.
مثلا وقتی راه می‌رفت موهاش تو هوا میرقصید و وقتی نگران بود مدام اطرافو نگاه میکرد و برعکس سوفیا که اصلا اهل بزک دوزک نبود، مادرش ناخونای کاشته، موهای رنگ شده و ته مونده ی آرایش شب قبل رو صورتش مونده بود..
لباس شیک و موقری پوشیده بود و با نزدیک شدنش صدای ضربان پاشنه بلندش بیشتر میشد.
مگه میشه کسی انقد شبیه دلبر من باشه؟!
پدرش مرد قد بلند و کمی چاق بود و موهای کم پشت و جو گندمی داشت..
قدمت از چروکهای صورتش میبارید.
جولی با دیدن مادر سوفیا سریع بلند شد و پرید بغلش.
اونم بغلی مادرانه نصیبش کرد و هول گفت: سوفیا کجاست؟! دخترم کجاست؟؟
- خاله اروم باشین!.. عملش تموم شده مراقبتهای ویژست..
هول و نگران گفت:
- وای دخترم.. دخترم!! من همین یه دخترو از دار دنیا دارم.. خدایا سوفیای منو ازم نگیر!!! سوفیااا!
جولی درحالی که سعی بر اروم کردنش داشت شونه هاشو گرفت و گفت: خاله سوفیا خوبه!! مراقبتهای ویژست..
پدر سوفیا درجا رفت پیش پیتر و برخلاف پیتر که زیاد مشتاق صحبت نبود، ولی پدرش راجب فوتبال دیشب صحبت میکرد و انتظاراتشو از یه تیم خوب توضیح میداد..
مادرش معترضانه نهیب زد: مایک دخترمون رو تخت بیمارستانه اونوقت چجوری میتونی بشینی راجب فوتبال بحث کنی؟!!‌ اونم با این...
نگاه درهمشو به پیتر دوخت.
جولی واسه خاتمه بحث با اشاره به من گفت: خاله.. ویلیام آینه.. فک کنم اولین باره میبینیش آره؟
مادرش به من خیره شد و سرتاپامو از نظر گذروند..
نگاهش یه جوری بود، هیچ ایده ای نداشتم که راجبم چه فکری می‌کنه ولی نمی‌دونم چرا استرس گرفتم..
با قدمای بلند و متشخص خودشو بهم رسوند و جدی دست دراز کرد.
دست سالممو بی‌حال تو دستش گذاشتم و چیزی نگفتم..
یعنی دپرس تر از اونی بودم که بخوام حرف بزنم.
- ماریا.. میتونی ماری صدام کنی..
لبخندی تصنعی تحویلش دادم.
- ویلیا..
- می‌دونم. دخترم راجبت بهم گفته بود..
احساس غرور سرتاپامو گرفت.
تنها دلیل اینکه نگاهش میکردم این بود که شبیه سوفیا بود..
همین!
با صدای ضرب پاشنه بلند دور شد و از دور زل زد بهم..
لوسی که بخاطر سرو صدا بیدار شده بود گنگ اطرافشو از نظر گذروند..
با لبخندی محو انقد بهش زل زدم که نگاهش تو نگاهم گره خورد و یهو با ذوق و بلند گفت: باباااا
و با شتاب دوید سمتم.
بخاطر آش و لاش بودنم دست سالممو جلو گرفتم و هول گفتم: بابا بابا!! من عمل کردم جای بخیم درد می‌کنه.. آرام!
وایستاد و دستاشو بالا گرفت که حتی اشتباهی هم بهم نخوره..
بلند و بچه گونه خندید، خنده ای که ناشی از ذوق زدگیِ بیش از حدش بود.. گفت: بابا خودتی یا دارم خواب میبینم؟!!
با لبخند بی‌حالی بهش زل زدم.
- بیار جلو صورتتو..
همون‌طور که پایین تنش ثابت بود صورتشو آورد جلو و غنچه ی لبای کوچولوشو گذاشت رو لبام، بوسه ی نانازی گرفت و دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد.
- بابا جونی؟
- جون دلم؟
- مامان کی بیدار میشه؟
نتونستم درست حسابی نفس بکشم..
و نتونستم جواب بدم!
با دیدن وضعیتم خودشم بیخیال سوالش شد.
موشکافانه و مهربون گفتم: بابا.. سوفیا چش شد آوردنش اینجا؟!
- تو حموم زمین خورد.
مشکوک گفتم- فقط همین؟
- آره.
- کی اوردتش بیمارستان؟
- عمو پیتر..
پوکر نگاهش کردم..
- صد دفعه نگفتم آدم به هرکسی عمو و خاله نمیگه؟! پیتر از کجا جای سوفیا رو میدونست؟
- من بهش زنگ زدم.. هنوزم یادم میاد میترسم. زیرش پر از خون شده بود.. بعد عمو پیتر کتشو انداخت روشو همش صداش میزد..
دندونامو محکم بهم سابیدم.
پرستار که داشت رد میشد با دیدن من، جیغ جیغو گفت: آقای محترم!! من دیگه دارم از دست بیمارا روانی میشم.. مگه دیشب عمل نداشتی؟؟!! مگه سه جاتو پاره نکردن؟؟ چرا پاشدی راه افتادی تو راهرو؟! پاشو..
اصلا حوصله ی جروبحث کردن با این مادر فولاد زره رو نداشتم، این شد که بی چون و چرا بلند شدم و دنبالش راه افتادم.
از جلوی نیما که رد میشدم کتابیو سمتم گرفت و چیزی نگفت.
بیحواس کتابو گرفتم و با پرستار رفتم تو اتاق خالی و حوصله سر برم..
-آخه من الان باید پیش سوفیام باشم..!
سفید پوش کلافه و دست به کمر بهم تشر: از اتاقت بیرون نمیای! شیرفهم شد؟!
- به عنوان یه پرستار یه خورده زیادی عصبی نیستی؟
سعی کرد لبخندشو پنهان کنه..
با همون لبخند پنهانی گفت: اسمت چیه؟
- اسم قشنگیه..
لباشو با غیظ و خنده فشرد و گفت: کلا آدم شیطونی هستی نه؟
- همونقد که شما عصبی هستید!
با لبخند پیچی به لباش داد و قلم و کاغذ کوچیکی از کشوی بغل تختم درآورد.
چیزی نوشت، گرفت سمتم و گفت: ۳۷۵.. کاری داشتی به خودم بگو.. از جاتم بلند نمیشی! ببینم پا شدی نه من و نه تو!
و بی درنگ بیرون رفت..
یادم رفت بهش بگم واسه مخ زنی یکم دیره..‌!
اطرافمو از نظر گذروندم و متوجه شدم که چقدرر حوصلم سر رفته و با دیدن کتابی که نیما بهم داده بود، نور امید تو چشمام برق زد..
بی‌حوصله به پشتی تخت تکیه دادم و نگاهی به جلد کتاب انداختم..
"مثل خون در رگ‌های من"
همینجوری یه صفحه رو از وسط باز کردم و شروع به خوندن کردم.

آیدای نازنین و گرامی من! ....

به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارم بر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشار از گلایه و سرزنش می شود. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هایی که روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامت دو تا کنند.
به آن چشم های درشت جان داری که همیشه، تا زنده ام، الهام بخش شعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن ها بگو که چه قدر دوست شان دارم،  بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که از من غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم. ....

به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.

به آن ها بگو که سرچشمه مستی و موفقیت من هستند. به آن ها بگو که برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگو که برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه ی آن دو چشم بجوشد.

به آن ها بگو !

به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آن چشم ها!

و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده ی شادی و نیک بختی سرشار ببینم، همه ی جهان را صاحب شده ام.
به آن ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دوتا_
و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:
دوستت دارم.

16 بهمن 1345

از نامه های "احمد شاملو" به آیدا...

نفسم برید.
تو شوک کتابو بستم و به بیرون پنجره خیره شدم..
هوایی که رطوبتش به چشم دیده میشد و از طوفان شب قبل خبر می‌داد.
همه چی خیلی عجیب غریب شده بود!
احساس میکردم اون جمله هارو من دارم به سوفیا میگم، تک تک کلماتشو!
مگه میشه یه کتاب همینجوری الکی انقد با وضعیت من جور باشه؟!
با اخمی غلیظ و هول کتابو بستم و به جلدش خیره شدم.
آیدا و شاملو..
باید خارجی باشن.
همون متن رو دوباره خوندم..
سه بار..
چهار بار و وقتی به خودم اومدم دیدم هفده بار اون متن رو مرور کردم و با هربار با به انتهاش رسیدن، خون تو رگام از حرکت وایمیستاد.
این شاملو کیه که دستاش زندگی منو نوشتن؟
این کیه که چشمای دلبر منو به این خوبی رو کاغذ آورده؟
غرق و محو کتاب بودم و بوی نم خاک و بارون دماغمو می‌بوسید..
بلاخره تصمیم گرفتم کتابو ورق بزنم و لطفمو به بقیه ی صفحاتشم تقدیم کنم که در با شدت تمام باز شد و باعث شد ناواضح و ریز بلرزم..
جولی درحال نفس نفس، جوری که انگار از یه معرکه خبر می‌داد گفت: ویلیام پاشو بیا ببین بیرون چه خبره!!
بی‌تفاوت گفتم: آها.. باشه. حوصله‌ی دعوا دیدن ندارم.. و حوصله ی این مادرفولادزره رو!
کلافه و بیقرار گفت:
- لعنتی دعوا چیه؟! پاشو بیا فقط ببین!!
از دستی که به دیوار گرفته بود معلوم بود کیلومترها دویده که بیاد پیشم تا اولین نفری باشه که میگه..
نگاهی موشکافانه بهش انداختم و بزور و با درد شکم بلند شدم..

•Sofia• Where stories live. Discover now