قرار

451 47 11
                                    

دفترچه خاطرات عزیزم..
الان دو هفتست که از دعوای منو ویلیام میگذره.
تو این دو هفته نه خواب داشتم..
نه خوراک..
نه حوصله ی هیچکسو هیچ کاری.
هنوزم صدای داد ویلیام که تو سرم میپیچه باعث میشه اشکم دربیاد.
من آدم احمقیم؟
شایدم تو‌ رابطمون اینکه فقط ویلیام خوب باشه کافی نبود..
من اندازه ی ویلیام خوب نبودم.
ینی الان داره چیکار میکنه؟!
چرا شب و روز من شده فکر ویلیام؟
اونم بهم فکر می‌کنه؟؟
این اولین روزیه که بعد از این دوهفته، مسیری غیر از مسیر تخت به دستشویی رو انتخاب کردم.
الان تو بالکن نیما، پشت میز گردش نشستم و دارم باهات درد و دل میکنم.
نه با جولی، نه با نیما..
فقط تو!
راستش، نمی‌دونم با گفتن این حرف بازم دوستم خواهی داشت یا نه، ولی الان پنجمین نخ سیگارم تموم شد و داره میره تو جاسیگاری.
دیگه حتی سیگارم بهم آرامش نمیده!
ولی اینکه چرا دارم میکشم..
خودمم نمی‌دونم!
شاید اینکه از دستورات ویلیام سرپیچی کنم ذره ای حس بهتری بهم بده..
ویلیام..
کجایی؟!

قطره اشکمو از رو کاغذ پاک کردم که باعث شد خیسیش پخش شه.
با صدای نیما برگشتم: بشینم؟
بی‌تفاوت شونه بالا انداختم و خسته گفتم: راحت باش..
ششمین نخ سیگارمو روشن کردم و جعبه رو به نیما تعارف کردم.
برخلاف تصوراتم یه نخ برداشت و با فندک رو میز روشنش کرد و گفت: جولی نبینه صلوات!
سعی کردم هرجور شده لبخندی خشک و خالی بهش تحویل بدم ولی نتونستم.
پک عمیقی به سیگار زدم و چیزی نگفتم.
نیما بیهوا گفت: دوسش داری! مطمعنم هنوزم دوسش داری..
بی‌تفاوت و تو فکر گفتم: شایدم از فرط دوست داشتن به مرز نفرتش رسیدم..
دود سیگارشو فوت کرد بیرون و گفت: تو ازش متنفر نیستی! اگه بودی دوریش داغونت نمی‌کرد.. حالام نمی‌دونم حالت خوبه یا نه، جریان‌و برام توضیح بده!
بیحال گفتم: نیما خیلی دوست دارم برات بگم.. ولی درحال حاضر نه حال گفتنشو دارم نه اینکه گفتنش حالمو بهتر می‌کنه..
با به یاد آوردن اون شب قطره اشک سمجی گوشه ی چشمم جمع شد.
بازم ترکیب بغض و سیگار لعنتی..
نیما گفت: هرجور راحتی ولی اگه.. بگی.. سبک میشی!
ظاهراً حق با نیما بود و مثل اینکه اونم از قیافم، سنگینیمو حس کرد.
پس سیگارمو خاموش کردم و شروع کردم به تعریف کردن.
از اول..
از همون اولین روزی که پونزده پیام داد تا همین الان که غیبش زده بود و مثل اینکه از این جریان راضی بود.
نیما تمام مدت با دقت تمام گوش میکرد و حتی سیگارم نمی‌کشید که مبادا چیزیو از دست بده..
سیگارش خاکستر شد و انداختش زمین.
وسط حرفا گاهی از تعجب اخم غلیظی میکرد و گاهی از حرص پونزده زیر لبی ناسزا می‌گفت.
وقتی حرفام تموم شد فهمیدم صورتم خیسه ولی..
چقدر خالی شده بودم!!
احساسم وصف ناپذیر بود!!
نیما تو فکر گفت: رفتار ویلیام منطقی نبود.. باید بهت گوش میکرد، البته که ما به هیچ عنوان نمی‌تونیم قضاوت کنیم.. تا از زبون اونم نشنویم قضاوت بی معنیه. حتما رفتارش دلیلی داشته.
با پشت دست اشکمو پاک کردم و با صدای تو دماغی گفتم: چقد دلم میخواست این پونزده عوضیو به یکی بگم!!
- خوب کردی..
جولی که تمام مدت اون پشت وایستاده بود و فکر میکرد حضورشو نفهمیدم، بیصدا بهمون اضافه شد و برخلاف تصور، اصلا به سیگار نیما گیر نداد..
نیما هم با خیال راحت یه نخ دیگه روشن کرد.
یهو جولی با گریه پرید بغلم و گفت: تو اینهمه مدت چیز به این بزرگیو قایم کردی؟؟؟ بمیرم من..
چندتا ضربه ی اروم به پشتش زدم و چیزی نگفتم.
ازم جدا شد و کنار نیما نشست.
- الان چیکار میکنی؟
به روبروم خیره شدم و گفتم: برمی‌گردم آمریکا..
قلبمو به درد اورد، ولی کاری بود که باید انجام میدادم..
جولی- نهه!!! سوفیا نکن!! خواهش میکنم..
بیحال نگاهش کردم و گفتم: شاید.. بهتر باشه یه مدت از همه چی دور بمونم..
جولی مصرانه و طلبکار گفت: دور موندی دیگه چخبره؟! دوهفتست رسماً هیچ کاری نکردی! راستی... اخخخ چرا یادم رفت..
فقط بی‌تفاوت نگاش کردم.
- وکیلت زنگ زد. گفت پیتر خیلی وقته داره سراغتو ازش میگیره. مث اینکه تورو تو تلویزیون دیده. سوفیا بخدا برگردی پیتر میکشتت! تو نمیشناسیش؟؟ نمیدونی چه وحشی ایه؟؟
- به درک!
- سوفیا!!
کلافه شدم.
میز گردو با عصبانیت برگردوندم و عصبی گفتم: جولی تمومش کن!
صدای شکستن شیشه تو فضا پیچید و نمیشد بیشتر از اون خجالت بکشم..
لبامو محکم بهم فشردم و با حس افتضاح خجالت رفتم داخل.
با دور شدنم صدای مبهم نیمارو می‌شنیدم:
- بهش حق بده حال و روز خوشی نداره!
دویدم تو اتاقم و چمدونمو باز کردم.
هر چی لباس و وسیله داشتم توش مچاله کردم و انقد با حرص انجامش میدادم که وسایلای اتاق از ترسم، تو سکوت مطلق رفته بودن نگام میکردن ‌
وقتی چمدون تا خرخره از لباسا و وسایلام پر شد محکم بستمش و با حرص و اشک کوبیدمش تو دیوار و از صدای وحشتناکش قلبم ریخت..
با هق هق تو سه کنج دیوار سر خوردم پایین و سرمو بردم تو زانوم.
نداشتن ویلیام سخت بود!
مرد میخواست!
تو همون حال گوشیمو برداشتم و شماره ی الینارو گرفتم و ازش خواستم هرچی سریع تر برام یه بلیط هواپیما بگیره و قبول کرد.
چون خودشم تو شعبه ی آمریکا کار میکرد و بخاطر هفته ی مد اومده بود ایتالیا، پس هنوزم مدیر برنامه هام حساب میشد.
بعد از یک ساعت و نیم زنگ زد و گفت بلیطم امشب هشت شبه.
هم نمی‌خواستم برم و هم میخواستم..
نگاهی گذرا به ساعت انداختم که شیش بعد از ظهرو نشون میداد.
دیگه نباید وقت تلف کنم!
تصمیممو گرفتم..
سریع بلند شدم و رفتم دستشویی و صورتمو شستم که قرمزیش بره.
بخاطر خبرنگارا و دوربینا آرایش ملایمی کردم، لباس ساده ای پوشیدم که شامل هودی مشکی و شلوار جین جذب میشد. شماره ی بادیگاردا رو گرفتم.
- بله خانم؟
- سلام خسته نباشی.. میتونی یه ربع دیگه اینجا باشی؟
- همون آدرس قبلی؟
- آره..
- جسارتا مقصد کجاست؟
نفس عمیق و پردردی کشیدم و گفتم: فرودگاه.
- چشم..
و قطع کردم و چمدون بدست رفتم پیش نیما اینا.
نیما که با دیدن من شوک شده بود گفت: چی‌چی؟! کجا؟؟؟
لبخند کج و کوله ای تحویلش دادم و گفتم: نیما از دیدنت خییلی خوشحال شدم. یکی از بهترین دوستامی!
همون‌طور که نشسته بود، چند ثانیه بغلش کردم و ازش جدا شدم.
- مرسی بابت این مدت. خیلی خوبی. هروقت اومدی آمریکا حتما بیا پیشمون!
نیما متحیر گفت:
- یا حضرت عباس تو به این زودی داری میری؟؟ کی بلیط گرفتی؟! کی حاضر شدی؟! همین الان رفتی اتاقت که!!
رو ته سیگارش لگد کردم و گفتم: گرفتم دیگه..
نیما مصرانه گفت: نرو ویلیام طاقت نداره! بخدا میگم..
پوزخندی به تلخی زهر مار زدم و خم شدم رو جولی.
بغلش کردم و گفتم: میبینمت.. جواب ازمایشتو که گرفتی زود بیا، لطفا به ویلیامم چیزی نگین.. گرچه اون دیگه براش مهم نیست.. ولی خب نمی‌خوام بدونه دارم برمی‌گردم.
جولی با ناراحتی گفت: هر تصمیمی بگیری حمایتت میکنم سوف.. پیش پیتر نریا! اون الان ازت جریه!
مطمعن گفتم: حواسم هست.. فعلا بچه ها! رسیدم زنگ میزنم..
جفتشون با ناراحتی تا دم در اومدن و بخاطر ازدحام جمعیت بیرون نیومدن.
از لابلای مردم، بزور و با کمک بادیگاردا رد شدم و سوار ماشین شدم.
یک ساعت راهو تو سکوت خسته کننده ی ماشین سپری کردیم و وقتی به سردر بزرگ سالن فرودگاه رسیدیم، کلاه آفتابی گذاشتم و جوری پایینش کشیدم که چهرم معلوم نباشه.
از بادیگاردا خداحافظی کردم و بدون اونا پیاده شدم و رفتم تو سالن فرودگاه.
از ترس شناخته شدن سرم همش پایین بود و تنها وسع دیدم شیار سرامیکای کف فرودگاه بود.
عاشق قاطی شدن بوی عطرای مختلف بودم..
حس باحالی میداد.
پاسپورت و شناسنامه مو رو میز کارمند فرودگاه گذاشتم و اصلا بهش نگاهم نکردم ولی مطمعن بودم اون بهم زل زده.
با دیدن اسم روی پاسپورتم، صدای پچ پچشو با بغل دستیاش شنیدم.
- خانومِ... رابرتسون؟؟؟! وای خودتونین!؟
اوفففف خداااا..
منو نجات بده!!
سر بلند کردم و با غیظ لبخند زدم و نگاهمو دوختم بهش.
دخترا درحال غش و ضعف رفتن گفتن: یه عکس بگیریم بعدکارتونو راه میندازیم..
اعصابم بهم ریخت بدم بهم ریخت!
تشر زدم: خانوم محترم به کارت برس!! اونقدر فهم نداری که هر وقتی وقت عکس گرفتن نیست؟! شعورت نمیرسه؟؟ عجله دارم سریعتر!!
عصبانیتم بلاخره داشت سر یکی خالی میشد..
زنه با اخم نگاهم کرد و حرصی گفت: برو گمشو بابا فکر کرده کیه!! برو پیش یکی دیگه من کارتو انجام نمیدم..
و پاسپورتمو پرت کرد وسط سالن فرودگاه.
دستام مشت شد و با فک منقبض نگاهش کردم..
عوضی نکبت!!
انترِ کثافت!!
از لای دندونام غریدم: تن لشتو بلند می‌کنی و اون پاسپورتو میزاری تو دستم وگرنه من میدونم و تو! یجوری رامت میکنم که تا عمر داری یادت نره!!!
به خودم اومدم و دیدم دارم دندونامو تا سرحد مرگ بهم فشار میدم..
زنه بلندشد، دستشو گذاشت رو میز و گفت: عمرا!!
اومدم جوابشو بدم که صدای مسیج گوشیم دراومد.
سریع بازش کردم.
بعد از دوهفته، دیدن اسم پونزده رو گوشیم برام جالب بود..
بازش کردم
+ میخوای منو ببینی؟
- گمشو!
بخاطر اون مسئول انتر داشتم از اعماق وجودم حرص می‌خوردم و اینم بهش اضافه شده بود.
سفید شدن موهامو قشنگ حس کردم..
+اگه میخوای منو ببینی، برگرد، یه تاکسی بگیر و تنها بیا به این آدرسی که می‌فرستم.. یادت باشه که اگه کسی از قرارمون خبردار شه اتفاقای خوبی نمیوفته کوچولو! نیم ساعت وقت داری خودتو برسونی..
ذهنم بد درگیر شد.
لحظه ای که انتظارشو می‌کشیدم رسیده بود!!
قراربود پونزدهو ببینم!!
با عجله و بدون توجه به مسئول و خنده های حرص در بیارش پاسپورتمو از کف زمین برداشتم و دویدم بیرون.
هول و با عجله چپ و راست مو نگاه کردم.
هوا رو به تاریکی بود و نم نم بارون سر گرفته بود.
بوی نم خاک به مشامم رسید ولی نتونست آرومم کنه.
درحالی چمدونمو رو دونه های آسفالت می‌کشیدم دویدم جلوی یه تاکسی و مضطرب گفتم: دربست؟؟
مرده چند ثانیه با تعجب نگاه کرد و گفت:
- بفرمایید.
پشت ماشین نشستم، گوشیمو که توش آدرس بود دادم دستشو گفتم:
- آقا تا میتونی سریع برو! مسئله ی مرگ و زندگیه!!
- عیب چشم..
وقتی ادرسو دید گوشیو داد دستم، دنده رو عوض کرد و با بیشترین سرعت حرکت کرد..
از استرس نفسای نامنظم می‌کشیدم و با دستم رو گوشیم ضرب گرفته بودم..
هیچ تصوری از پونزده تو ذهنم نداشتم..
حتی نمیدونستم زنه یا مرد.
آخ خدا خودت بخیر بگذرون!!
قطره های بارون خودشونو به شیشه می‌کوبیدن و سر میخوردن پایین.
قلبم یه جا اروم و قرار نداشت.
وارد یه جاده ی کوهستانی شدیم که مه همه جاشو گرفته بود و هوا تازه رو به تاریکی می‌رفت..
جاده پیچ پیچی بود و اطرافش پر از درختای کاج خیلی بلند پر شده بود.
مه خیلی غلیظ باعث شد راننده سرعتشو کم کنه..
هر چند ثانیه یبار صفحه ی گوشیمو روشن خاموش میکردم.
استرس و هیجان وجودمو پر کرده بود.
یک ساعت و نیم تو راه بودیم و هوا تاریک شده بود.
راننده وارد یه کویر شده بود که هیچ آبادی ای نداشت..
از تاریکی کویر، وحشت وجودمو پر کرد.
به آسمون و ستاره های واضحش نگاه کردم..
- آقا چقد مونده؟
به لوکیشن نگاه کرد و گفت: رسیدیم..
دستام یخ کرد.
هول روبرومو نگاه کردم و جمعی از ماشینای شاسی بلند و آدمای غول پیکر و درشتو دیدم که با نظم خاصی، اسلحه بدست وایستاده بودن..
راننده رفت جلو و ماشینو نگه داشت.
- قابلتونو نداره میشه..
دوتا اسکناس صددلاری بهش دادم و پیاده شدم.
از پنجره گفت: خانوم این خییلی زیاده نمیتونم قبول کنم!!
درحالی که نگاهم به مقرشون بود گفتم: میتونی یکاری برام بکنی؟
- بله؟
- شمارتو بده. اگه تا یک ساعت دیگه بهت زنگ نزدم، به این شماره ای که میگم زنگ بزن و آدرس اینجارو بده.. اسمش جولیه..
- چشم.
شماره ها و رد بدل کردیم و دوتا صددلاری دیگه بهش دادم و رفت.
با دور شدنش، دستامو مشت کردم و با ترس و متشوش رفتم سمت جمعیت.
از بین بادیگاردا، رد شدم و دیدم وسط کویر، زنی پشت بهم وایستاده و سیگار می‌کشه..
دودشو با اغوا هوا می‌فرستاد و سیگارو نزدیک دهنش میکرد..
ضربان قلبم به شدت بالا گرفت و دستام شروع به لرزیدن کردن..
خونسرد باش دختر!!!
آب دهنمو به سختی جابجا کردن کوه قورت دادم و بلند و خشمگین گفتم: پونزده!!! من اینجام!
با آرامش و فس فس، سیگارشو زیر پاش له کرد و برگشت.

•Sofia• Where stories live. Discover now