دلخوشیِ من

476 49 10
                                    

میگن زمان مرهم هر دردیه..
ولی واسه من اینجوری نبود!
هرثانیه که می‌گذشت بدتر میشدم..
هرروز که می‌گذشت شلخته تر و عبوس تر میشدم و تنها کسایی که این بین زجر میکشیدن سوفیا و لوسی بودن.
داغ بچه کم دردی نیست!
مرگ لیلی با اینکه فقط چندماه پیشمون بود کمرمو شکوند.
ده سال پیرم کرد!
می‌دونی..
آدم وقتی چیزی رو ازدست میده قدرشو میدونه، یا حداقل قدر بقیه ی چیزاشو بهتر می‌دونه..
ولی من داشتم همه کسو از خودم دور میکردم!
اصلا نمیدونستم اگه سوفیارو کنارم نداشتم باید چه غلطی میکردم..
این دختر زده رو دست همه و شده دلخوشی من!
سوفیا و لوسی تنها دلخوشیای من تو این زندگی‌ان..
از وقتی سوفیا ناراحت اتاقمو ترک کرد، عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاد.
این دختر باوجود همه‌ی مشکلاتش بخاطر من لبخند میزد و از اونور، من اونو از خودم میرنجوندم!
احساس گناه نمیزاشت نفس بکشم، این شد که تصمیم گرفتم دیگه تمومش کنم.
دیگه بسه مرد خودتو جمع کن!!
باید ویلیام شم!
ازین که موهام دراومده بود خوشحال بودم؛ صورتمو اصلاح کردم، یه دوش نیم ساعته گرفتم و بلاخره لباس سیاهو از تنم درآوردم.
لباس سیاهی که انقد شب و روز تنم بود جزوی از بدنم شده بود.
عکس کوچولویی از لیلی رو گذاشتم تو گردنبند و کنار گردنبند صلیب، گردنم انداختم.
بی‌توجه به پیغامهای روی پیغامگیر، یه شام فوری درست کردم و زنگ زدم به سوفیا..
تا آخر بوق خورد و جواب نداد.
دوباره گرفتمش ولی دریغ از جواب!
یعنی انقد باهام قهر بود؟
غذای تو تابه رو هم زدم که پیغامگیر پلی و صدای نگران جولی طنین اتاق شد.
+ ویلیام کجایی؟؟!!! گوشیتو چرا جواب نمیدی؟؟ سوفیا بیمارستانه، آب دستته بزار زمین فقط خودتو برسون!!
کفگیر از دستم افتاد و بهت زده به روبروم خیره شدم..
سوفیا..
بیمارستان؟؟!!
بیمارستان چرا این که ازینجا رفت خوب بود!!
ته دلم خالی شد و قلبم شروع کرد به دیوانه وار کوبیدن.
حالا استرس تو وجودم بالا پایین میلولید..
هول و مضطرب شماره ی جولیو گرفتم ولی اشغال بود‌..
لعنت!!!!
جوری با سرعت زیر غذارو خاموش کردم، سویچو گرفتم و سوار ماشین شدم که پاهام فقط با تعجب نگاهم میکردن.
طوفان شدیدی اومده بود و درختارو وحشیانه می‌تازوند.
رعد برق شدید و بارونی که بی شباهت به دوش نبود، رعشه به بدنم انداخت.
در ماشینو محکم بستم ولی باز شد..
خدایا!
چرا من همیشه با درا مشکل دارم؟!
اونم فقط زمانی که هولم..
مثل سوفیا باش مرد!
خونسرد..
نفس عمیقی کشیدم، دستگیره رو گرفتم و با قدرت متوسطی بستم که بسته شد.
با چنگ استارت زدم و ماشینو به پرواز درآوردم..
طاقت بیار سوفیا اومدم..
طاقت بیار!
نمیزارم چیزیت بشه دلخوشیِ من، فقط طاقت بیار!!
حین رانندگی شماره ی جولیو با استرس گرفتم.
بازم اشغال بود.‌
فریاد بلندی زدم و دوباره شمارشو گرفتم..
در کمال ناباوری، صدای بوق قطع شد و صدای نگران و متشوش جولی جاشو گرفت‌.
- الو ویل؟؟؟ کجایی؟!! سوفیا بیمارست..
با خشم و استرس توپیدم: حالش چطوره؟!! چش شده؟؟
- سرش افتضاح ضربه خورده.. ویل تروخدا عجله کن دارم میمیرم!!
درحالی که فرمونو ۳۶۰ درجه چرخوندم گفتم: گوشیو بده بهش..
سکوتی بینمون برقرار شد.
بلندتر گفتم: جولی گوشیو بده بهش!!
- بردنش.. اتاق عمل..همین الان تقریبا یک دقیقه ای میشه.. خییلی خون ازش رفته!.. ویل کجایی تو؟؟!
اسم اتاق عمل دنیارو رو سرم آوار کرد..
دستام شروع به لرزیدن کردن.
ات...اتاق عمل؟!!
سوفیای من؟؟!!
بدنم تحلیل رفت و ضعف بدی کردم..
به نفس نفس افتادم!
صدای جولی میومد، ولی نمیشنیدم..
حتی به جاده‌ام نگاه نمی‌کردم.
دستام رو فرمون خشک شده بود و می‌لرزید..
دیگه کنترل ماشین دست من نبود و فقط خداروشکر میکردم که ساعت یک شب و جاده خلوت بود..
جلومو نگاه میکردم ولی چیزی نمی‌دیدم..
من الان تو جادم؟!!
پس چرا حواسم به هیچ جا نیست؟؟!
پس چرا پاهام رو کلاج خشک شده؟؟
تا جایی که یادمه الان باید فرمونو نگه دارم و حواسم شیش دنگ جاده باشه!
ولی نبود..
با صدای بوق ممتد و نور شدیدی سرمو برگردوندم.
ماشینی با سرعت سمتم میومد و من قشنگ تو مسیرش بودم.‌..
پاهامو رو گاز فشردم ولی تو کسری از ثانیه صدای فریادیو شنیدم که احتمالاً صدای فریاد خودم بود..
صدای برخورد شدید دوتا چیز فلزی و شکستن شیشه قاطی شد و دیگه چیزی نموند..
فقط سیاهی..

•Sofia• Where stories live. Discover now