بهار

458 42 7
                                    

بجز خود سوفیا کسی تو اتاق نبود و دیدنش از هر وقتی سخت‌تر بود.
نفس عمیقی کشیدم،در زدم و درو نیمه باز کردم..
متعجب نگاهشو بهم دوخت و عصبی گفت: باز تو؟!!دکمه ی حراست کدومه؟؟
- نه نه یه لحظه!.. من اومدم.. عذر خواهی کنم می‌دونم خیلی داد و بیداد کردم..
کلافه و خشمگین گفت: همش خیلی داد و بیداد کردی؟!!
به چهارچوب تکیه دادم و محو چشاش شدم که چندبار بشکن زد و گفت: هوی کجایی؟!! چرا زل زدی بهم؟!
چقدر دلم واسه صداش لک زده بود!
آخ..
اروم گفتم: تورو با یه دختری اشتباه گرفته بودم.. اسمش سوفیاست!
تعجب کرد که یهو صورتش مچاله شد و با دست پشت سرشو نگه داشت..
نگران گفتم: سرت درد میکنه؟؟
زل زد بهم..
- خب مثلا دردم می‌کنه! اره درد می‌کنه.. نمی‌دونم چرا اینجوری شده.
و دوباره پشت سرشو نگه داشت.
قلبم بالا پایین می‌پرید!
شیطون گفتم: بیام تو؟
قاطعانه جواب داد: نه!
انقد زل زدم بهش که خجالتی گفت: تازه عمل شدی؟
نگاهی به لباس بیمارستانم انداختم و گفتم: تقریبا.. خیلی وقت نیست.. تو چی؟
میدونستم نمیتونه جواب بده ولی میخواستم ذهنشو تحریک کنم.
کمی فکر کرد و بیقرار شد.
ازاینکه نتونست جواب بده!
کلافه اطرافشو نگاه کرد که گفتم: خیلی خب باشه ولش کن. مهم نیست اصن! میخوای.. جای عملمو نشونت‌ بدم؟!
مشتاق لب پایینشو گزید و گفت: نمیخوام پررو شی!
ای خدا!
به کدامین گناه؟!
دیگه قضیه داشت ناموسی میشد..
لبخند مغرور و غیرتی زدم و دکمه های لباسمو باز کردم که بخیه ی سینمو نشون بدم که دیدم به پشت سرم خیره شده و ریز می‌خنده..
اروم برگشتم و با دیدن یه غول گنده که حراست نام داشت لبخند متزلزلی زدم..
جدی به سینه ی لختم زل زده بود و با صدای کلفتش گفت: چرا لخت شدی؟!
دست به کمر زدم و مثل خاله زنکا جواب دادم: دنبال فوضول بودم که پیدا کردم!.. من دارم با خانوم بحث خصوصی میکنم چرا مزاحم میشی؟!
همون‌جوری جدی گفت: این خانوم که خودش دکمه حراستو فشار داده!
بهت زده برگشتم و دیدم پتورو جلوی دهنش کشیده و ریز می‌خنده..
عه!
یعنی اینم باید از پشت خنجر بزنه؟؟
همون‌جور ناباور نگاهش میکردم که مرده دستمو گرفت و گفت: بدو بچه یبار دیگه ببینم داری مزاحمت ایجاد می‌کنی من می‌دونم باتو!
اروم گفتم: ببین دمت گرم یه لطفی بکن و دیگه.. مزاحم.. نشو!!
سوفیا بلند و با خنده گفت: ببرینش یه درس حسابی بهش بدین! واسه من لباس باز می‌کنه..
می‌دونم تند رفتم ولی لعنتی تو چرا دکمه ی حراست و میزنی؟؟
باد خنک و بهاری تو اتاق وزید و روحمو تازه کرد.
خودم از پوزیشنم خندم گرفت ولی کنترلش کردم.
نصف بدنم بیرون در و تو بغل مرده بود و بقیش داخل اتاق بود و به سوفیا نگاه میکرد.
مرده گفت: اوف تو چرا اینجوری هستی بیا دیگه! سمج!
معترض گفتم: من چیکار کنم این خانوم هیزه؟!
خندش محو شد و جدی گفت: چی؟! کی هیزه؟ میتونی یبار دیگه بگو!
خودمو از دست مرده درآوردم و گفتم: خودش بهم گفت لباستو دربیار عضله هاتو بسنجم!
سوفیا متعجب زل زد بهم و گفت: مثل چی داره دروغ میگه!
خندمو قورت دادم.
لباسمو باز کردم و گفتم: خب.. دیدی؟ خوبه یا نه؟! ایش اصن با این دخترای هیز حال نمیکنم!
با خشم نگاهم کرد و یهو پشت سرشو نگه داشت و نالید: ببرش بیرون وگرنه الان یه چیزی پرت میکنم سمتش!
داشت منو میکشید که یه پرستار دیگه با تخته شاسی و خودکار اومد و از سوفیا پرسید: شما سمینار امشب شرکت میکنین؟
بجای سوفیا من باتعجب پرسیدم: سمینار؟!
پرستار بد نگام کرد و گفت: آره الان از بخش شما پرسش کردم..
سوفیا پرسید: سمینار چی؟
- یه سمینار انگیزشیه، واسه روحیه ی بیمارا ایناست رییس بیمارستان با هزینه ی خودشون واسه بیمارای رو به بهبودی برگزارش کردن. بنویسم اسمتو؟
سوفیا دودل لباشو جمع کرد و گفت: نه من.. واقعا حوصله‌شو ندارم!
همون طور که بغل مرده بودم پریدم وسط بحثشون: چرا؟ اووو بابا جان پاشو یه تکونی به اون عضله هابده خسته نشدی تو؟!!
بی‌تفاوت پرسید: به شما ربطی داره؟
پرستار با عشوه گفت: عزیزم من اسمتو مینویسم اگه حالشو نداشتی نیا..
بچه مثبت و با بازیگری افتضاحی گفتم: منم بنویس.. احساس میکنم..چندوقته نیاز به روحیه واسه ادامه زندگیم دارم.. اصلا یه وضع عجیبیه!
سوف یه ابروشو بالا داد و درحالی که خندشو کنترل میکرد گفت: چقدرم.. بی روحیه ای ماشالا!
به بادیگاردی که دستمو گرفته بود معترض و کلافه توپیدم: گولاخ میشه ولم کنی من عمل داشتم!!
ولم کرد..
بازومو مالیدم و عبوس به پرستار گفتم: منو بنویس من میام..
خداخدا میکردم سوفیام بیاد، اگه میومد چه میشد!

•Sofia• Where stories live. Discover now