بوی بهشت

590 54 20
                                    

هول بالا سرش نشستم و تندتند با کف دستم به صورتش میزدم..
- جولی؟؟ منو نگا! الان میریم دکتر.. یه کوچولو تحمل کن!
بلند و مضطرب گفتم: ویلیام ماشینو روشن کن..
نیما که خیلی بد دست و پاشو گم کرده بود، گیج دور خودش می‌چرخید..
ویلم که گیجیشو دید کلافه بازوشو گرفت و دنبال خودش کشید بیرون..
جولی از درد مچاله شده بود و رو پوست تیرش عرق نشسته بود.
بزور بلندش کردم و با و عجله، و قدمای آهسته بردمش بیرون پشت ماشین نیما نشوندمش..
ویلیام با عجله سوییچو چرخوند و سریع راه افتاد.
نیمام پیش ما پشت نشسته بود و درحالی که سخت خودشو گم کرده بود دست جولیو فشار میداد..
ویل مدام از آینه نگاهمون میکرد.
صدای ناله های پردرد جولی باعث شد چشامو ببندم و نفس عمیقی بکشم که ارامشمو بدست بیارم.
ماشین داشت پرواز می‌کرد.
نزدیک یه ربع که ده سال گذشت، ماشینو با ترمز شدیدی جلوی بیمارستان پارک کرد و با قدمای بلند و سریع رفت داخل که کمک بیاره.
با کمک نیما، جولیو با هزار بدبختی پیاده کردیم و درحالی که وزنش رو جفتمون بود کشون کشون میبردیمش داخل که از درد داد بلندی زد و همونجا وسط خیابون نشست.
بلند گفتم: ویلیام!!
نگاهم همه جا می‌چرخید..
اشکای جولی رو صورتش پخش بودن و از زور درد به خودش می‌پیچید..
تاحالا هیچوقت دردش انقدر شدید نبود!
هیچوقت!
چندتا پرستار بدوبدو با یه برانکارد اومدن بیرون و ویلیام پشتشون میدوید.
- خانم دستشو ول کن!!!
عقلانی نبود، ولی دلم نمیومد دستشو ول کنم..
احساس میکردم هرجور شده هرچقدرم کم باید کمکش کنم!
ولی مرد سفید پوش با تشر گفت: خانوم ولش کن!!!
ویلیام با عجله اومد پشتم، اروم دستشو رو دستم گذاشت و جداش کرد.
تو چشاش نگاه کردم..
نگرانی تو چشای اونم موج میزد.
وقتی پرستارا جولیو با عجله داخل می‌بردن بدوبدو دنبالشون رفتم و با تختش همقدم شدم تا اینکه وارد یه اتاق با در مات شیشه شدن و من اجازه نداشتم برم داخل..
پشت در وایستادم به علامت ورود ممنوع قرمز خیره شدم و اشک تو چشمم حلقه زد، ولی بیرون نیومد..
خستگی تو تنم بود..
دوتا دست گرمو رو شونه هام احساس کردم و با حرارتش برگشتم..
ویلیام!
ویلیام من!
مرد من..
محکم بغلش کردم و نگران گفتم: میترسم! میترسم بلایی چیزی سرش.. بیاد.. چرا بردنش این تو؟!؟
- هیشش هیچی نمیشه نترس.. معده درد عصبیه! پرستاره گفت شانس آوردین دکتر خودش الان هست می‌تونه ازمایشاشو چک کنه..
- ما‌که هنوز جواب آزمایش نگرفتیم!
دستشو گذاشت پشت سرم و گفت: ولی امادست.دکتر خودش میبینه.
چشامو بستم و یادم افتاد نیما آدمیه که خیلی زود دست و پاشو گم می‌کنه و اون بیشتر از من نیاز به دلداری داشت.
نگاهش کردم .
کلافه اطرافو نگاه میکرد و عصبی با خودش حرف میزد..
ظاهراً خودشو اروم میکرد.
اروم گفتم: نیما گناه داره.. خیلی بهم ریختست!
موهامو زد کنار گوشم و با لبخند گفت: عشق من به فکر همه هست الا خودش..
لبخند خسته ای زدم، ازش جدا شدم و کنار نیما نشستم.
کلافه و بیقرار بود.
مدام انگشت شصت‌شو عصبی به لباش میکشید و دستشو تو موهاش فرو میکرد.
جوری که مطمعن بودم موهاش الانه که بریزه!
مطمعن گفتم: نیما! چیزی نیست! معده درد عصبیه!!
ویلیام اونور نیما نشست و خطاب بهم گفت:
-خب حداقل از رو ادم اسکی میری یه نامم ببر دیگه..
ریز خندیدم و ادامه دادم: امم پروفسور ویلیام بلک میگن طبیعیه، مال اعصابه!.. نترس مرد قوی باش!
سر تکون داد ولی معلوم بود قانع نشده..
خودمم نگران بودم.
بغیر از ما سه تا، راهرو خالی از آدم بود.
یهو یه زن سفید پوش از در اومد بیرون و بلند گفت: همراهش کیه؟
سه تامون بلند شدیم.
زنه- فقط یه نفر! دکتر میخواد باهاش حرف بزنه.
گفتم: ما دوستیم! نمیشه یکی بیاد یکی نیاد که..
- خانم گفتم فقط یه نفر!
ویلیام رفت پیشش و شروع کرد به حرف زدن.
از حرکت دستا و صورتش می‌فهمیدم داره خیلی منطقی راضیش می‌کنه.
منم واسه اینکه راضی شه، خودم شل کردم و انداختم رو نیما..
مثل اینکه خیلی بد بازی کردم چون ویل لباشو فشار داد که خندشو کنترل کنه.
پرستار ناچار قبول کرد و سه تایی با عجله وارد اتاق دکتر شدیم.
دکتر اصلا به سه تا بودنمون گیر نداد.
- همراهای جولی...؟
- بله.‌ دکتر.. جولی خیلی وقته اینجوریه..
دکتر درحالی که نگاهم میکرد عینکشو درآورد و با آرامش خیلی خوبی گفت: من ازمایشاتشو بررسی کردم..
قلبم خودشو وحشیانه به سینم میکوبید..
از استرس با پاهام رو زمین ضرب گرفتم..
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: بیماری ای که ایشون بهش مبتلا هستن...
نیما عصبی گفت: یالا دکتر!!! معده درد عصبیه نه؟؟ آخه این چند وقتم زیاد..
- متاسفانه دوستتون سرطان معده داره.. خیلیم اود کرده..
دلم هری ریخت..
ناباور به دکتر زل زده بودم..
عصبی و ناباور خنده ای کردم و سوالی نگاهش کردم..
ویلیام چند قدم عقب رفت و صورتش و با دستاش پوشوند ولی نیمام مثل من ناباور به دکتر زل زده بود.
حتی زیر چشاشم قرمز بود..
درحالی که کل بدنم می‌لرزید و به زمین خیره شده بودم دست ویلیام و گرفتم که نیوفتم..
فشارم بد افتاده بود..
بلاخره قطره اشک رو گونم لیز خورد و ناباور گفتم: چی میگین؟؟ س..سر.. ینی چی؟!
به نفس نفس افتاده بودم..
یعنی من نباید یه روز خوب میدیدم؟!
نباید یه روزی تو زندگیم می‌بود که هیچ نگرانی و غصه ای وجود نداشته باشه؟؟
نباید یه روزی باشه که از ته دل بخندم و ادامه دار بشه؟؟
دکتر- ازونجایی که غده‌ش بدخیمه درمانشو خیلی سریع باید شروع کنیم، تا الآنم خیلی وقت تلف کردیم.
با ناباوری گفتم: شیمی درمانی؟
متاسف سر تکون داد..
"وای"ِ ارومی از زیر لبم بیرون اومد..
دکتر- اگه اشتباه نکنم گفته بودین اهل اینجا نیستین درست میگم؟
سر تکون دادم.داشتم خودمو میکشتم که جلوی دکتر نزنم زیر گریه..
- خیلی خب.. بنظرم هرچی زودتر برگردین آمریکا. اونجا متخصصای خوبی داره. ما اینجا اولین امپولشو می‌زنیم، بقیشو اونجا انجام بدین.. بهتون نامه میدم که وقت تلف نشه! همینجوری غده‌ش درحال رشده..
یا خدا..
این چی می‌گفت؟؟
وای..
ویلیام با غم گفت: خودش میدونه؟؟
- ما موظفیم خود بیمارو درجریان همه چی قرار بدیم. خودش می‌دونه ولی الان بهش آرام بخش زدیم خوابه.. ببینید اگه میخواین خودش باهاش راحت کنار بیاد نباید بهش ترس و استرس وارد کنین!! اینکه شماها دست و پاتونو گم کنین رو روند درمانیش خیلی تاثیر داره!
درد عجیب و افتضاحی تو قفسه ی سینم پیچید.
دکتر اضافه کرد: و بنظرم خودتون زودتر موهاشو بزنین چون معمولا بیمار ریختن موهاشو ببینه روحیشو از دست میده..
درد قلبم بیشتر شد..
نیما افتاد رو دوزانوش و فقط به روبروش خیره بود.
ویلیام سریع بلندش کرد و سه تایی بعد از تشکر پنجری از دکتر رفتیم بیرون..
همین که پامو بیرون گذاشتم با صدای بلند زدم زیر گریه و صدام تو راهروی خالی بیمارستان پیچید.
یکی از چراغای ته راهرو چشمک میزد ولی تاثیری تو نور زیاد راهرو نداشت..
با دیدن ویلیام، سرمو تو سینش فرو بردم و گریم بالا گرفت..
جولی من!!!!!!
سرطان..!
با هق هق به ویلیام نگاه کردم که چشاشو پردرد بسته بود و فشار میداد..
چونم می‌لرزید و فقط گنگ و اطرافمو نگاه میکردم..
ویلیام زمزمه کرد: سوفیا! گریه نکن! خوب میشه بهت قول میدم..
از صدای متوشش فهمیدم خودشم از حرفی که میزنه مطمعن نیست..
ای خدااااا...
جولی!!
چرا باید این بلا سر فرشته ای مثل اون میومد؟؟
نیما بدون حرف رو زمین بیمارستان نشسته بود و قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده بود..
با چشای درشت و توفکر به زمین زل زده بود.
دماغو بالا کشیدم و رفتم پیشش..
درحالی که سعی بر بلند کردنش داشتم گفتم: نیما.. پاشو رو صندلی دراز بکش!!
و اشکم بیشتر شد..
با گریه گفتم: پاشو!.
ولی بلند نمیشد..
منم کنارش نشستم و دوتاییمون بلند زدیم گریه..

•Sofia• Where stories live. Discover now