آشوب

609 57 7
                                    

صدای زنگ تلفن تو هوای ساکن اتاق طنین انداز شده بود ولی دریغ از یه تکون کوچیک از جانب من.
زیر لب غریدم: کیه این وقت صبح؟؟
ولی جوابی نگرفتم.
اوففف..
لال شی الهی!!
سعی کردم جابجا شم ولی نتونستم..
بدنم چرا قفل شده؟
آروم چشامو باز کردم..
ویلیام کنارم خوابیده بود..
رو... یه تخت یه نفره؟!
دستاشو سفت دورم حلقه کرده بود و پاهاش رو پاهام بود‌‌
بالش جای اینکه زیر سرمون باشه، روی سر ویلیام بود!
ینی من دیشب بغل ویلیام خوابیده بودم؟؟
از فکرش لبخند مبهمی رو لبم جا گرفت..
برگشتم سمت جولی که پاها و دستاش مثل ستاره ی دریایی از تخت آویزون بود و دهنش سه متر باز..
آب دهنش بالش رو خیس کرده بود..
واسه اینکه جولی بیدار نشه اروم خطاب به ویلیام گفتم: هی!!! ویل!
تکون نخورد..
سعی کردم از تو بغلش دربیام ولی حتی از کوچیکترین تکونی ناتوان بودم..
- اهاای! پاشو من نمیتونم تکون بخورم!
بزور با سرم بالشو از رو سرش کنار انداختم و بلاخره صورتشو دیدم.
مثل پسر بچه های سرتق با اخم محوی خوابیده بود.
با لبخند لب پایینمو گاز گرفتم..
فکری به ذهنم رسید..
سرمو کمی عقب بردم و محکم با پیشونیم به پیشونیش زدم..
یهو چشاشو باز کرد و گنگ نگاهم کرد.
تازه داشت لود میشد و نمیدونست اوضاع از چه قراره..
با خنده گفتم: پاشو دیگه چقد میخوابی!
همون طوری گنگ نگاهم میکرد..
یا خدا نکنه خیلی محکم زده باشم؟
نتونستم خندمو کنترل کنم..
گفتم: خوبی؟!
مبهم سر تکون داد.
- حالا دست و پای مبارکتو جمع کن می‌خوام پاشم..
مکثی کرد و گفت: چی؟
پقی زدم زیر خنده و معترض گفتم: ویلیام!! آقای شیخ العمارت پاشووو!
-اها..
و اروم دستاشو برداشت.
انقد کل شب تو یه حالت بودم و تکون نخورده بودم که بدنم خشک شده بود..
همین که وایستادم یه کش و قوس عمیق و حسابی به خودم دادم و احساس کردم تازه شدم..
ویل هنوز داشت به روبروش نگاه میکرد.
ترسیدم!
با دوزانو رفتم کنارش رو تخت و از بالا نگاش کردم.
صورتشو با دستام برگردوندم سمت خودم.
دماغشو از برخورد نوک موهام به صورتش کمی چین داد و ریز و اخمو خندید..
پرانرژی گفتم: پاشو!
تخس گفت: نمی‌خوام.
- نگاش کن.. بچه پرو پاشو ده صبحه!
- مامان بزار بخوابم دیگه..
چشام داشت از حدقه درمیومد..
بیشعور..
لبامو با غیظ غنچه کردم و گفتم:
- که من مامانتم؟؟!
- رفتارت شبیه ماماناست..
نفس عمیقی کشیدم و با حرص دیوار روبرومو نگاه کردم..
دوباره صدای تلفن دراومد..
لبامو پیچوندم و درحالی که پایین تنم رو تخت بود خیز گرفتم و بدنمو کش دادم سمت تلفن و برش داشتم..
- الو؟
- سوفیا پاشین دیگه ماشالا چقد میخوابین!!!
مونیکا بود.
- من بیدارم بخدا..
- پاشو بیا دم اتاق ویلیام من هرچی در میزنم جواب نمیده.. بلایی سرش نیومده باشه!
زیر چشمی نگاهی به ویلیام انداختم که مصرانه نگاهم میکرد..
لب پایینمو گاز ارومی گرفتم و دستپاچه گفتم: اممم.. ببین ویلیام.. اینجاس.
صدایی از پشت تلفن نیومد..
ویلیام با خنده زد تو سرش و لب زد: کیه؟
قسمت پایین گوشیو با دستم پوشوندم و همراه با خنده ی ریزم بیصدا گفتم: مونیکا..
صورتشو با دستاش پوشوند..
سعی بر نخندیدن داشتم ولی با ویلیام نمیشد!
خطاب به مونیکا گفتم: بیا اتاق ما..
ویل با تعجب نگاهم کرد و هی اشاره میزد که بگم نیاد..
نیم خیز شده بود..
دستشو میزاشت زیر سرش مثلا بگم خوابه، بعد بیصدا خواهش میکرد که بگم نیاد..
پامو گرفته بود و ملتمس و عاجزانه تکون میداد.
درحالی که نگام به ویلیام بود شیطون گفتم: اتفاقا ویلیام میخواد ببینتت ..
مونیکا با ذوق گفت- واقعا؟! الان... همین الان میام!
گوشیو گذاشتم و مشتاق به ویلیام نگاه کردم که پتورو کلافه کشیده بود رو سرش و لابد داشت فکر میکرد مونیکا اومد چجوری خودشو به خواب بزنه.
گفتم: خب کار بدی نکردی که! یه شب پیش دوستت خوابیدی همین!
پتورو کشید پایین و معترض گفت: چه ربطی داره؟ اول اینکه من واسه کارام از کسی اجازه نمی‌گیرم.. بعدشم حوصله ی این خواهر برادرو اصلا ندارم.
- ویل یادت رفت تو فرودگاه چی بهت گفتم؟
- پوففف...
جولی- وااای چرا انقد حرررف میزنن این دوتااا..... روانی شدممم بخدا!!!!
و بالشتو کوبید تو سر خودش..
بلند و حرص دربیار گفتم: جوولی پاشو دیگه صبح شده!
سرشو بیشتر تو بالش فرو کرد..
داشتم میرفتم سمتش که تهدیدی سر بلند کرد و گفت: یه قدم دیگه جلوتر بیای نه من نه تو!
و دوباره خوابید..
بی توجه به حرفش رفتم رو تختش..
نشستم رو کمرش و یه پامو چپ و یه پامو راستش گذاشتم و بلند گفتم: آخ جوون خر سواری!!
شروع کردم به بپر بپر رو کمرش..
من چرا انقد انرژی داشتم؟؟
خودمم دلیل اینهمه انرژی اون روزمو نمی‌دونستم..
انقد تخته نرم بود که منو جولی سه متر بالا پایین میشدیم.
بلند خندیدم و گفتم: هنوزم نمیخوای پاشی؟ پاشو باید سواری بدی خر من! پاشو دیگه..
جوری نشسته بودم که پیرهن کوتاهم رفته بود بالا و پاهام کاملا مشخص شده بود..
دیدم ویلیام با یه حالت عجیبی نگاهم می‌کنه..
ولی اونقدر انرژی داشتم که فرصت فکر کردنو ازم گرفته بود..
همون‌جوری سرمو بردم جلوی صورت جولی.. اروم گفتم: هی!
- سوفیا دارم براتا!
اعصابش خورد بود..
فکر کنم باز کابوسی چیزی دیده بود.
یهو دماغشو محکم گاز گرفتم..
جیغ بلندی کشید و از تیزی صداش محکم افتادم پایین ولی از ترس سریع بلند شدم..
- سوفیا قسم میخورم همینجا می‌کشمت..
پاشد بیاد سمتم که با بیشترین سرعتم دویدم و و پشت ویلیام که رو تخت نشسته بود قایم شدم.
قلبم از هیجان سریع میزد..
پاهامو دور کمرش و دستامو دور گردنش محکم حلقه کردم و وقتی یه جا ثابت شدم، نفس نفس زدنام خودشو نشون داد..
دماغم تو موهاش بود..
موهای زیتونیش خیلی نرم بود و بوی شامپوی توت فرنگی مورد علاقمو میداد!
انقد تمیز بود انگار تازه مو درآورده بود..
لعنتی یه ذره چربم نبود..
نرم نرم!!
ویل اول نفهمید چی شده، ولی بعد از جاش بلند شد و من مثل بچه کوالا پشتش چسبیده بودم..
سفت گرفته بودمش..
جولی گفت: سوفیا بخدا می‌کشمت حالا تو فرار کن!
بلند خندیدم.
ابروهامو چند بار بالا انداختم و زبونمو براش درآوردم..
ویلیام وسط کری خوندنامون گفت: دوستان بهتر نیست باهم آشتی کنین؟
جولی گفت: مگه قهریم؟!
ویل- خب.. خون چشاتو گرفته.. بزارم زمین میکشیش!
اینکه ازم دفاع میکرد دلم یه حالی شد.
جولی- قهر نیستیم فقط می‌خوام به سزای اعمال برسونمش..
مضطرب گفتم: وای.. ویلیام ولم نکنیا!!
سر مطمعنی تکون داد و پاهامو گرفت و منو یه ذره بالاتر برد.
حلقه ی دستامو دور گردنش سفت تر کردم..
با صدای لرزون از خنده گفتم: خانوم خر رم کرده..
جولی با غیظ دمپاییشو درآورد و دقیقا لحظه ای پرتش کرد که مونیکا در اتاقو باز کرد و ویلیام از همه چی بیخبر جاخالی داد.
دمپایی صاف و با شتاب خورد تو صورت مونیکا. مونیکا جیغ بلندی زد، خم شد و دماغشو محکم گرفت..
داداشش فرد، سریع خم شد و با نگرانی پرسید: چی شد؟؟! چرا اینجوری شدی یهو؟ چیزی خورد تو صورتت؟؟
مظلوم نگاهشون میکردم..
ویل درحالی که من مثل بچه ها رو کولش بودم رفت سمتش و گفت: خوبی؟
جفتشون سر بلند کردن و اولین نگاهشون رو من قفل شد..
مصنوعی ترین و مثبت ترین لبخند زندگیمو تحویلشون دادم و پرانرژی گفتم: صبح بخیر!!
جوابی نگرفتم..
چرا اینجوری زل زدن به من؟
در گوش ویلیام گفتم: ویل منو میزاری پایین؟
سر تکون داد..
محتاط و مراقب پایین تخت رو دوزانو نشست و اومدم پایین.
نگاه خیره ی فردو رو پاهام احساس کردم..
احساس کردم پوستم داره آتیش میگیره..
ویلیام جدی و بدون ذره ای لبخند برگشت طرفمو اروم و دستوری گفت: برو یه لباس مناسب بپوش!
معترض گفتم: چرا؟؟
کلافه و خشن چشاشو بست و با لبای جمع شده از حرصش گفت: کاری که میگم و بکن!!
اخم غلیظ رو پیشونیش باعث شد نخوام مقاومت کنم.
ولی خوشم میومد اینجوری غیرتی میشد..
یه حسی بهم دست میداد.
ازون حسایی که زیر دلم آدم یه جوری میشه و ناخودآگاه لبخند میاد رو لب.
سر به زیر رفتم رختکن اتاق و یه تیشرت عادی و شلوار دوخط گشاد و مشکی پوشیدم و برگشتم پیششون.
فرد گفت: یه جایی بریم!
- ویلیام بی‌حوصله گفت: کجا؟
مونیکا سربلند کرد و گفت:
- من شنیدم اینجا یه آبشار خیلی خفن داره!
ویل با همون بی‌حوصلگی گفت: خب؟!
مونیکا با شوق گفت: خب دیگه! بریم اونجا خیلی خوبه..بعدشم الان با این موقعیتامون جایی بریم که جمعیت کمتر باشه خیلی بهتره.. به هرحال سوفیاهم داره شناخته میشه دیگه..
جوری راجبم حرف میزدن که انگار توجهی به حضور من نداشتن..
جولی گفت: باشه..ویلیام بریم..
فرد- چرا به اون میگی مگه خودمون دست و پا نداریم؟!
ویل با تنفر نگاهش کرد و گفت: من اصراری نکردم بیام.. خودتون برین..
جولی- عههه بسه دیگه!
فرد- آره خودمون میریم.. بچه ها وسایلاتون و لباسای شناتونو بگیرین من میبرمتون.. سوفیا یه ربع دیگه تو اتاق ما باشین..
ویل که معلوم بود خونش داره به جوش میاد با تنفر و غیظ گفت: اولا یاد بگیر سوفیا نه و سوفیا خانوم!! ثانیاً.. سوفیا خانوم جایی نمیاد.. خودتون میتونین برین..
چشام گرد شد..
یعنی چی؟!
اینا همینجوری داشتن راجب من بحث میکردن و تصمیم میگرفتن.
بهت زده گفتم: ویل..
- حرف نباشه!!
فرد پوزخندی زد و گفت- اونوقت شما چیکارش باشی؟!؟ وکیل وصی شی؟! چه غلطا..
و پوزخندش بزرگتر شد..
ویل با غضب بلند و رفت سمتش..
یا خدا..
استرس گرفتم..
روبروش وایستاد و غرید: ببین بچه..من همه کارشم! هم وکیلشم..هم وصیشم! وقتی من میگم نمیاد یعنی خودتم بکشی نمیاد! پس انقد زور نزن..
وقتی اینجوری غرورشو میزاشت وسط و با اطمینان حرف میزد دوست نداشتم حرفشو شهید کنم..
ولی آخه..
میخواستم برم بیرون!
فرد هیچی نگفت..
لباشو با نفرت جمع کرد و زل زد بهش..
چرا اینجوری بهم زل زده بودن؟!؟
صدای مونیکا تو جو ساکن طنین انداز شد..
- پس ما میریم صبحونه بخوریم هرکس خواست بیاد ده دقیقه بعد پیش ما باشه..
و دست فردو که با تنفر و غیظ به ویلیام زل زده بود کشید و رفتن بیرون..
خدایا همون اول کاری چه آشوبی شده بود..
همش تقصیر من بدبخت بود..
لبه ی تخت نشستم و درمونده سرمو بین دوتا دستام گرفتم.
جولی معترض گفت: ویلیام چیکارش داری آخه؟ این یه بچه سلب پولداره که تو زندگیش تاحالا رنگ سختی به خودش ندیده.. فکر می‌کنه رفتاراش باید با همه یه جور باشه... تو به دل نگیر!
ویل رو مبل نشست و زل زد به حیاط مجلل هتل..
پریشون گفتم: بابا اصن چیز مهمی نیست بخدا..
ویلیام حرفمو قطع کرد و خطاب به جولی گفت: تو برو!
- نه بدون شما نم...
- گفتم تو برو!!!
جوری دستوری گفت که جولی نتونست نه بیاره..
وسایل شنا و ایناشو تو کولش ریخت و موقع رفتن خداحافظی آرومی با من کرد و رفت..
نگاه ویلیام هنوز به بیرون پنجره بود.
سکوت داشت اتاقو خفه میکرد..
بلاخره جرغت به خرج دادم و گفتم: کار بدی کرده بود؟!
هیچی نگفت..
دودل رو مبل کنارش نشستم ولی برنگشت.
دستاش و باز کرده بود و بالای مبل تکیه داده بود.
عاجزانه گفتم: میشه انقد عصبی نشی؟
برگشت طرفم..
آخ..
نگاهش..
از نگاهش قلبم ریخت..
توش خشم و عصبانیت نبود!
ولی عجز خاصی تو چشاش موج میزد‌.
عجزی که حتی اخمشم نمیتونست پنهانش کنه..
یعنی بخاطر من اینجوری شده بود؟!
بخاطر سوفیا؟
یعنی من انقد آدم مهمی شده بودم که یکی اینجوری بخاطرم بهم بریزه؟
اونم بخاطر هیچی؟!
از کِی؟!
باور نمی‌کردم..
سعی بر بهتر کردن حالش داشتم.
دستمو گذاشتم پشت سرش جوری که شصتم بغل گوشش قرار گرفت.
گفتم: تا جایی که یادم میاد ویلیام آدم شاد و بی دغدغه و پرویی بود که حال همه رو خوب میکرد! حتی منی که خوب بودنو تو خوابم نمی‌دیدم و تبدیل به چیزی کرد که الان هستم! میگم.. میخندم.. شوخی میکنم.. دیگه افکار منفی و نگرانی واسه هزار مدل گرفتاری ندارم.. من روز اول اینجوری بودم؟!
تو سکوت فقط نگام کرد..ادامه دادم:
- خودت بگو از وقتی تو وارد زندگیم شدی من چقدر فرق کردم؟! وقتی خودم اینو احساس میکنم، پس قطعا توام میتونی احساسش کنی!‌
مجبور بود سرشو هی طرفم کج کنه..
این شد که رو پاش نشستم و صورتشو با دستام بالا نگه داشتم..
سخت و بدون نظم نفس می‌کشیدم..
- ویلیام من میبینم تو این...چند وقته...خیلی زود عصبانی میشی یا... سر هرچیز بیخودی با خودت درگیر میشی.. پس ازت می‌خوام بخاطر منم شده همون ویلیامی باشی که قبلاً بودی... الآنم هستی!... الآنم خیلی خوبی! منظورم اینه که انقد سخت نگیر! میخوام همون بچه پرروی بی دغدغه ای باشی که همش حرصمو درمیاره تا اینکه اینجوری ببینمت!!
نگاه پر معنایی انداخت و چیزی نگفت..
دستشو گذاشت رو پام..
آتیش گرفتم..
بلاخره گفت: تغییری که تو من رخ داد مال همین یکی دو روز و چندوقته اخیر نیست.. خیلی وقته... تو قبل از تغییر منو ندیدی! ...
یعنی چی؟
منظورشو نکرفتم..
اضافه کرد: ولی با این بچه پرو نمیتونم کناربیام و ازم نخواه که کناربیام!
باز برگشتیم سر خط..
کلافه گفتم: ویللل!!
بعد از طوفان بزرگ نگاهش، لبخند محوی زد و گفت: -جانم؟
آخ..
جانمهاش...
دستام یخ کرد..
آب دهنمو قورت دادم و بدون اینکه دست خودم باشه سرشو تو بغلم گرفتم..
محکم و با احساس..
بوی شامپوی توت فرنگیش رفت تو دماغم..
دستاش از پاهام حرکت کرد سمت کمرم و پایین گودی کمرم وایستاد..
پوست تنم گر گرفت..
دیگه بحث احساسی کافی بود..
تو همون حال گفتم: ولی به یه چیزی دقت نکردیا!
صدای از عمق وجودم اومد بیرون.
-چی؟
- اینکه شلوارِ تو پامه!
ریز خندیدم..
سرشو دراور و نگاه متعجبی به شلوارم انداخت..
با شور و اشتیاق واسه بهتر کردن حالش گفتم:
- من نمی‌دونم شلوار تو توی چمدون من چیکار می‌کنه!! چقدم گشاده.. چند ایکس لارجی؟!
شیرینی نگاهشو نصیبم کرد.
ادامه دادم: باهاشون بریم؟
اروم سر تایید تکون داد..
ایول!!
ایولللل!!!
دستمو بردم تو موهاش و از شدت ناز بودن با حرص و عجز، محکم و سریع تکون دادم نگاهش کردم..
چشاش با لبخند بسته بود و موهای لختش به شدت بهم ریخته شده بود و تو صورتش ریخته بود..
گفتم: اینم از این.
بلند شدم و یه لباس خوب پوشیدم و آرایش ملایمی کردم و با ویلیام دست تو دست زدیم بیرون..

•Sofia• Where stories live. Discover now