+ هَستی؟! - هَستم!

904 73 16
                                    

دید سوفیا

نور آفتاب چشمامو میزد، واسه همین مجبور شدم بازشون کنم.
من کجا بودم؟! هرچی سعی کردم، هیچی از شب قبل یادم نیومد... یادم میومد که دیشب تولد ویلیام بود ولی... من الان کجام؟! اونم با لباس مهمونی، تو یه اتاق غریبه با تخت دونفره!
ترسیدم...
با درد شدید کمر و بدنم نشستم.
سریع گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به ویلیام. اون قطعا باید میدونست من کجام.
- بله؟!
هول گفتم:
- اممم...ویلیام، سوفیام, خواستم بگم که... من دیشب تو مهمونی تو بودم آره؟
یه ذره مکث کرد و گفت: آره..
رفتم زیر پتو:
- خب من الان یه جای غریبم و نمی‌دونم کجام... فکر کنم یکی منو دزدیده... نمی‌دونم. دیشب من کِی رفتم خونه؟
- الان کجایی؟
- الان نمی‌دونم دیگه همینو دارم میگم، الان رفتم زیر پتو... نمی‌دونم واقعا چیکار باید بکنم.
یه مکث طولانی کرد و گفت:
- خب از زیر پتو بیا بیرون.

- به حرفش گوش کردم و اومدم بیرون و ویلیام با لباس خونگی جلوم وایستاده بود.
تا مغزم خواست حلاجی کنه که چه اتفاقی افتاده، ویلیام از همون لبخندای همیشگیش گرفته بود.
گفتم: ی... یعنی من دیشب اینجا خوابیدم؟ آخه هیچی یادم نمیاد...
- اشکال نداره... چون مست بودی چیزی یادت نیست. حالت بیا صبحونه بخور...
به لباس مهمونیم نگاه کردم. کوتاه بودنش وقتی با ویلیام تنها بودم خیلی بیشتر به چشمم اومد.
گفتم:
- امم، ویلیام میشه... یه لباس به من بدی؟
خیلی معذب شدم.
- اوه آره حتما.
یه تیشرت سفید و شلوار خونگی راه راهِ آبی کمرنگ بهم داد.
- منم دقیقا یه شلوار این شکلی دارم! دقیقا همین شکلیه..
- شاید همزادیم!
- شاید...
رفت بیرون و لباس خونگیارو پوشیدم.
تیشرتش برام خیلی گشاد بود ولی اوکی.
با موهای گوجه ای رفتم پایین. وقتی اون محیط و دیدم ، مهمونی دیشب برام زنده شد. ولی چیزی غیر از جرعت حقیقت یادم نیومد.
ویلیام نبود. صداش زدم ولی جوابی نشنیدم.
از در رفتم بیرون و دیدم تو حیاط ، رو یه میز مستطیلی که روش پرِ صبحانه و غذا بود، نشسته بود.
با لبخند نشستم روبروش و گفتم: چه کردی!
- دیگه... رییس آدم مگه چندبار میخواد پیشش صبحونه بخوره؟ تازه برات کیک دیشبم کنار گذاشتم.
- مرسی...
جفتمون شروع کردیم به خوردن.
بی مقدمه گفتم:
- عِم.. بلک اونجوری که تو میگی، من دیشب مست بودم و خودمم هیچی یادم نمیاد ... اگر کاری کردم که... به هرحال مناسب نبوده... معذرت می‌خوام.

- نه. خیالت تخت. کاری نکردی.
یه خداروشکر خیلی بزرگ ته دلم در جریان بود. چون همش استرس اینو داشتم که نکنه کار بدی کرده باشم.
- ..... ولی چه دوستای باحالی داری!
خندید و گفت: از دبیرستان باهمیم، خیلی بچه های پایه و باحالین، خواستی بیشتر ببینشون.‌ مثل اینکه ازت خوششون اومده.
- خوشحال میشم...
- وای راستی این دوستت جولی چرا انقدر بهت زنگ میزنه.؟!
واای جولیو یادم نبود. گفتم:
- کِی زنگ زد؟
- دیشب.. کلی!!
گوشیمو از رومیز برداشتم و سریع به جولی پیام دادم:
- ببخشید، خودم بهت زنگ میزنم...
و کافی بود اینو بنویسم که جولی درجا زنگ بزنه.
- کجایی؟!
-...... سلام جولی چخبر؟؟
- سوفیا، جان من بگو کجایی دارم از استرس میمیرم! بلا مَلا که سر خودت نیوردی؟
یه نگاه به ویلیام کردم که داشت صبحونه میخورد و گفتم:
- من پیش ویلیامم.
و سکوت.
از این سکوتش می‌فهمیدم داره چه فکرایی می‌کنه. با صدای مرموزش گفت:
- ای شیطون... پس کار خودتو کردی!
- نه نه, جولی گوش بده...
با ذوق گفت:
- نه من گوش نمیدم... موقعیت و از دست نده! الآنم مزاحمتون نمیشم. رسیدی خونه بهم زنگ بزن.  یادت باشه باید دون دونه واسم تعریف کنی. خوش بگذره..
تا اومدم از خودم دفاع کنم قطع کرد.
با انگشتام چشمامو مالیدم و به ویلیام نگاه کردم
- چرا میخندی؟!
سرشو تکون داد و گفت: هیچی...
و به خوردن ادامه دادم. به ویلیام گفتم:
- الان برمیگردی شهر؟
- آره دیگه... کلی از کار پوسترای جدید مونده...
- پس تو رانندگی کن، من واقعا کمرم درد می‌کنه، نمی‌دونم چرا..
بعد از صبحونه لباسای ویلیام و درآوردم، لباس مهمونی مو پوشیدم و بارونیمو روش و سوار ماشین شدیم.
فرمون و گرفت و حرکت کرد.
- مرسی بابت مهمونی دیشب... عالی بود.
- خواهش میکنم.
یادم رفت کادوشو بهش بدم!!
ساعتی که واسش گرفته بودم و از کیفم در آوردم و گرفتم سمتش.
- دیشب یادم رفت کادوتو بهت بدم.
خوشحال شد.
- مرسی! اصلا لازم نبود که...
- حالا، بازش کن ببین خوشت میاد.؟
ماشینو زد کنار و بازش کرد و با دیدن ساعت به من نگاه کرد و خودمونی گفت:
- این خیلی خوبه...
- خوشحالم که خوشت اومده... میخوای، کمکت کنم ببندیش؟
- حتما.
ساعتو واسش بستم.
خب وقتی دستت ازونایی باشه که رگاش معلومه، طنابم ببندی بهش میاد، چه برسه ساعت!

ماشینو روشن کرد و رفتیم.
- پس قول دادی که دیگه سیگار نمی‌کشی؟
- کی گفته؟ :)
- عه خودت دیشب گفتی...
- من گفتم می‌خوام، نگفتم ترک میکنم که!
دوباره ماشینو نگه داشت ،دستشو گذاشت پشت صندلی من و برگشت طرفم.
غریزه‌م باعث شد خودمو بکشم عقب.
نگاهش یه جوری بود.
- چرا وایستادی؟
-میدونی من چجوری سیگارو ترک کردم؟
سرمو تکون دادم.
- وقتی که خواستم که ترکش کنم! میخوای یا نه؟؟
دستپاچه شدم...
- آخه... به همین راحتی که نیس...
- دقیقا به همین راحتیه!
چقدر جدی شده بود.
ادامه داد: لازم نیست تنهایی این کارو بکنی. من کمکت میکنم، جولی کمکت می‌کنه..
فقط نگاهش کردم. دستشو گرفت سمتم و گفت:
+ هستی؟
ناخودآگاه دستمو گذاشتم تو دستش و گفتم:
- هستم!
بلاخره خندید.
وقتی یه آدم همیشه خندون جدی میشه، واقعا ترسناک میشه، اصلا قابل شناخت نیست...
+ حالا خودت سیگاراتو بگیر و بنداز دور!
- این کارو با من نکن...
+ سوفیا، قول میدم از نتیجش راضی باشی.
با اکراه سیگارا رو گرفتم و دادمش به ویلیام.
اونم از پنجره پرتش کرد بیرون.
+ فندک؟
- فندک گرون قیمت پیتر و دادم بهش و اونم پرت کرد بیرون و با یه نگاه پر از افتخار نگاهم کرد.

هیچ کدوم از افراد گروه تاحالا جرعت نداشتن با من اینجوری حرف بزنن، غیر از ویلیام بلک!

+ فردا شیش صبح بیدارت میکنم که بدوییم.
- شیش صبح؟!؟ ببین من همیشه این موقع بیدار میشم ولی... الان چند وقته، نه اینکه نخوام، واقعا نمیتونم!
+ رییس بداخلاق باید سیگارو ترک کنه درسته؟
- داداش هروئین نیست که سیگاره!
ماشینو روشن کرد.

منو دم در خونمون رسوند، ماشینو پارک کرد و پیاده شدیم.
- میخوای شماره آژانس بدم؟
- نه می‌خوام پیاده روی کنم...
با لبخند گفتم:
- اوکی, فعلا!
+ میبینمت!
و رفت. با رفتنش، منم در خونه رو باز کردم و رفتم تو. پیتر با دوسه تا دختر نشسته بودن و میخندیدن. بدون اینکه اهمیت بدم رفتم بالا تو اتاقم.
احساس عجیبی داشتم. میخواستم تغییر کنم، ولی مطمعن بودم که نمیتونستم...

•Sofia• Where stories live. Discover now