فرودگاه

441 50 11
                                    

پرستار صبحونمونو آورد.
جولی و نیما رو تخت روبروی هم نشستن، ویل رو مبل بغل تخت و منم واسه اینکه جا نبود و تخت درحال شکستن بود رو پای ویلیام نشستم.
ویل نون شکلاتیشو گرفت سمت دهنم.
پرسیدم- فندق داره؟!
سر تکون داد.
گاز بزرگی ازش زدم و دوباره خودش مشغول خوردن شد.
غذای جولی با هممون فرق داشت.
نون سبوس دار با یه سری خرت و پت سالم دیگه..
نیما که داشت سعی میکرد کالری و سطح سلامت غذاهای جولیو از رو بسته بندیش بفهمه با صدای جولی سر بلند کرد.
- مزه ی غذای پرنده میده!
ویلیام- غذای پرنده خوردی؟
- الان دارم میخورم!
ریز خندیدم که نیما گفت: ولی من ببار غذای سگ خوردم.. اونموقع ایران بودم فک میکردم ازین بیسکوییت خارجیاست بعد فهمیدم غذای سگه!
جولی با دهن پر زد زیر خنده و سرفش گرفت..
ویل با خنده گفت: خب خداروشکر من تنها کار خجالت آوری که انجام دادم این بود که با لوسی لباس باله پوشیدم و نشستم باهاش جنی و دوازده پرنسس بازی کردم..
صدای خنده ی جمع بلند شد.
نیما- تو توی لباس پرنسسی جذذاب میشیا! مرد مومن حالا تو با اون ریش و پشمت لباس پرنسسی نپوشی کسی چیزی نمیگه!
ویل میون خنده گفت: تازه آرایشمم کرد! اونموقع ته ریش داشتم تا سه روز قرمز بود..
نیما از تو کیسه شیر کاکائو درآورد و گفت: سوف!
از سرجاش با دقت پرت کرد و تو هوا قاپیدمش..
سرمو به شونه ی ویلیام تکیه دادم و نی و تو شیرکاکائوم فرو کردم و گرفتم سمت دهن ویلیام..
بی تعارف قلپ طولانی ای ازش خورد و سر نی و گذاشتم دهنم..
تو همون حال شماره ی الینارو گرفتم و بعد از چندتا بوق جواب داد..
صداش خواب‌آلود و گرفته بود..
- کیه؟!
پرانرژی گفتم: سلاام الینا! به استایل جدید سوفیا رابرتسون خوش آمد بگو!!
سکوتی طولانی بینمون برقرار شد.
نگران گفت: یا حضرت.. بگو ببینم چیکار کردی؟سوفیا منو سکته نده باشه؟! خواهش میکنم من یه پسر هفت ساله دارم!
ریز خندیدم و گفتم: کاری نکردم فقط یکم به استایلم تنوع دادم همین! راستی زنگ زدم بگم واسه امروز هرجوری شده بلیط آمریکا بگیر..
- خیلی خب.. خودت دیگه؟!
- نه..سه تا.
به نیما نگاه ریزی انداختم و دوباره به زمین زل زدم..
اصن نمیدونستم باید ازش بپرسم یا نه.
این موقعتیا که آدم نمیدونه باید چیکار کنه خیلی افتضاحه.
- باشه.. اونم عکسشو بده ببینم چه گندی زدی.. امیدوارم زنده بمونم پسرمو از مدرسه برگردونم..
ریز خندیدم و بعد از خداحافظی قطع کردم.
گوشیو گذاشتم رو سلفی، دستمو بالا گرفتم و گفتم: همه باهم بگید.. اممم.. بگین سوفیاا..
جولی معترض گفت: عه؟! نخیرم میگیم جولی!!
ویلیام- آقا نه قرمز نه ابی فقط زرد قناری.. میگیم ویل!
صدای اعتراضامون بلند شد و یهو نگاهمون به نیما برگشت که ساکت و دپرس بود..
فکر همدیگه رو تو سکوت خوندیم و رو به دوربین بلند و با خنده گفتیم: نیمااااا...
و عکسو درجا واسه الینا فرستادم.
نیما پکرِ پکر بود و میدونستم چرا.
همیشه خداحافظی سخت بود..
همیشه!
سرش پایین بود و سخت تو فکر بود.
سرمو خم کردم و گفتم: نیما؟!
سریع و سوالی نگاهم کرد.
با لبخند مهربونی گفتم: خوبی؟!
سر تکون داد و دکتر بدون در زدن اومد داخل.
- اماده ای جولی؟
جولی ترسیده گفت: چ..چرا؟ آماده ی چی؟
- اولین امپولت!
چهرش رنگ ترس و اضطراب گرفت.
بین نگاهای پیایشون گفتم: دکتر شما برین من میارمش.
لباشو بهم فشار داد و گفت: فقط سریعتر چون شیفتم داره عوض میشه.
سریع از رو پای ویلیام بلند شدم، کیفمو برداشتم و گفتم: یالا جولی.. پاشو.
تکون نخورد.
سوالی نگاش کردم که گفت: میترسم..
نگاهم مهربون شد.
نیما رو کنار زدم و جلوی جولی نشستم.
درحالی که دستشو گرفته بودم پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: کلاس اولمونو یادته؟
- چیشو؟ ما هزارتا گند بالا آوردیم بستگی داره کدومو میگی..
ریز خندیدم و گفتم: اونموقع که گربه ی معلمو از بالای درخت نجات دادی یادته؟!
کلافه گفت: جان من الان این چه ربطی دار..
- ببین!! لابد اینم یادت هست که میترسیدی بری بالای درخت!
اونورو نگاه کرد و دپرس گفت: و خود عوضیت شیرم کردی که برم..
نتونستم خندمو کنترل کنم و از خندم لبخند رو لب ویلیام اومد.
گفتم: وقتی گربشو نجات دادی چیکار کرد؟! اوردت پای تخته و کلی ازت تقدیر کرد! یه بچه ی کلاس اولی دیگه چی میخواد؟
نگران به بیرون پنجره زل زد.
دستشو فشار دادم: جولی! اتفاقای خوب همیشه وقتی میوفتن که دست ترستو بگیری و باهاش رفیق شی! وقتی من رو صحنه خوردم زمین، اگه به ترسم غلبه نمی‌کردم و دوباره رو صحنه نمی‌رفتم الان تو ویکتوریا سیکرت بزرگترین مرکز مدلینگ جهان نبودم! نزار ترسات زمینت بزنن!
نفس عمیقی کشید، دستاشو مشت کرد و زیرلب گفت: بریم بزنیم تو دهنش!!!
ای خدا شکرت..
لبخند پهنی زدم و بلند شدم.
ژاکتمو تو گودی ارنجم انداختم، کلاه لبه دارمو سرم گذاشتم و زودتر از همه زدم بیرون و پشت سرم نیما و ویل اومدن.
پرستارا جولی رو با تختش آوردن بیرون.
داشتم دنبالش میرفتم که دکترش جلومو گرفت و گفت که بودن ما اونجا، هم واسه خودمون سخته هم واسه جولی، پس دوباره ما سه تا تو راهرو تنها شدیم.
ویلیام و یه گوشه گیر آوردم و معترض و اروم از ترس. اینکه نیما نشنوه گفتم: این انصاف نیست!
ویل متعجب گفت: چی؟!
اطرافمو مشکوک نگاه کردم و دوباره گفتم: که نیما اینجوری از جولی جدا شه!!
ویل مثل کسایی نگام کرد که به بی منطق ترین آدم جهان نگاه میکنن.
عصبی و کلافه درحالی که سرو دستامو هیستریک تکون میدادم اضافه کردم:
- اونا همو دوست دارن! انصاف نیست وقتی انقدر عاشق همن اینجوری بینشون فاصله بیوفته!!.
ویل منطقی گفت: سوف منو ببین! نیما خونش اینجاست، جولی آمریکا.. تا اینجا اوکی؟
معترض گفتم: نمیشه!!!
- ببین منم می‌دونم اینا عاشق و دلخسته ی همن ولی.. همه چی به خود نیما بستگی داره.
گنگ گفتم: ینی چی؟!
- ما بهش اشاره ی کوچیکی می‌زنیم، اگه خواست که میاد آمریکا.. اگرنه که همینجا میمونه. همه چی به خودش بستگی داره..
گیج گفتم: من نمی‌فهمم..
لبخند ملتمسی زد و بلند گفت: هی نیما!
نیما سرشو از گوشیش بلند کرد.
با قدمای بلند رفت کنارش و منم بدوبدو از ترس اینکه چیزیو از دست بدم کنارشون نشستم.
- میگم.. میدونستی که..ما امروز.. داریم میریم دیگه؟!
نیما افسرده و پکر گفت: اهم..
ویلیام نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خب.. بنظرم یکاری بکن زودتر چون.. می‌دونی که اگه بریم دیگه خیلی بعیده برگردیم ایتالیا.. فاصله ام زیاده دیگه..

نیما رفت تو فکر.
ویلیام بی اینکه ادامه بده بلند شد و من عصبی تر رفتم دنبالش.
دوباره یه گوشه گیرش انداختم و پریدم بهش: ویلیام چرا اینجوری می‌کنی؟؟؟!!!!
چشاشو باریک کرد و با لبخند محوی گفت: تو فقط عصبی باش..
معترض زدم به سینش و گفتم: الان هدفت چی بود؟!
دست به سینه گفت: نیما اگه جولیو دوست داره می‌تونه بیاد آمریکا. منم بهش همینو گفتم و مطمعنم اونم فهمید، حالا دیگه به خودش بستگی داره..
با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه صفحه رو نگاه کنم برداشتم..
- چرا سرخود اینکارو کردی؟؟!
- عه سلام الینا..
کلافه گفت: سوفیا!! خواهش میکنم.. فقط دلیلشو بهم بگو!!!!
متعجب گفتم: خب..دوستم..
- می‌دونم!!!!! فهمیدم دوستت سرطان داره میگم تو چرا اون کارو کردی؟؟؟
مصمم گفتم: الینا جولی مثل خواهرم میمونه و من براش و برای خوب بودنش هرکاری میکنم، باشه؟! تازشم مو دوباره درمیاد! حرف دیگه ایم ندارم.
نفس کشداری کشید و گفت: دو شب بلیط داری. سه تا خواسته بودی دیگه؟
- آره مرسی..
و قطع کردم.
فوضول!!!
اه..

وقتی جولی امپولشو زد مدارک پزشکی شو گرفتیم و رفتیم هتل که وسایلامونو جمع کنیم و ساعت دوازده شب آماده شدیم که بریم فرودگاه.
لحظه‌ی خداحافظی از نیما سخت‌ترین چیزی بود که به عمرم دیدم..
خیلی سخت‌تر از اونی که فکرشو بکنم.
چمدونمو گذاشتم دم در و من به عنوان اولین نفر محکم بغلش کردم و گفتم: نیما.. این مدت واقعا خوب بود..مرسی که انقد خوبی.. مارو یادت نره ها!!
من خندیدم ولی اون دپرس تر از اونی بود که بخواد بخنده.
رفتم دم در.
ویلیام مردونه بغلش کرد و در گوشش چیزی گفت که نشنیدم و وقتی ویل رفت کنار، جولی فقط زل زد بهش.
انگار نمی‌خواست تموم شه.
جولی با بغض گفت: اگه یه چیزی از خدا میخواستم این بود که کاش تو آمریکا زندگی میکردی..
و دوتا انگشتاشو زیر چشماش گرفت که اشکش نیاد. نیما چشاشو پردرد بست و گفت:
-نمیشه..
جو فوق‌العاده احساسی شده بود و صدای منو ویلیام در نمیومد.
جولی و نیما بعد از سالها نگاه کردن با بغض بلاخره پریدن بغل هم و نیم ساعتم اینجا همو بغل کردن و کلی آبغوره گرفتن..
ایتالیا رو خیلی دوست داشتم..
بیشتر بخاطر اینکه خونه ی ویلیام بود و اینکه ویلیام توش بزرگ شده بود.
مرد ایتالیایی من!
بلاخره سوار ماشین شدیم و تو سکوت سنگین و تاریکی هوا و از لابلای خلوتی خیابونا،به فرودگاه رسیدیم..

•Sofia• Where stories live. Discover now