گرایش جولی

869 65 17
                                    

یه داد بلند زدم و پامو گرفتم.
ویلیام بدو بدو اومد سمتم و بالا سرم نشست.
هُل گفت: مورفین تو کیفته؟؟
به زور سرمو به علامت منفی تکون دادم.
دستشو گذاشت روی رونِ پام و انقدر خونریزیش زیاد بود که دستش قرمز شده بود
وسط جمعیت بودیم. گفت: میتونی راه بری؟!؟
نفسای عمیق می‌کشیدم و از صورتم عرق میریخت.
-ن...نه...
یه دستشو گذاشت زیر گردنم و اون یکیو گذاشت زیر زانوم.
یه ذره مکث کرد و یهو بلندم کرد. انگار وزنی نداشتم.
از درد صورتمو جمع کردم و بلند داد زدم..
با بیشترین سرعت ممکن منو برد تو فضای ورودیِ یه آپارتمان متروکه.
خودش نشست و تکیه داد به دیوار و من رو پاهاش بودم
یه تیکه از تیشرت سفیدشو پاره کرد و گذاشت رو زخمم و گفت: هیشش... تموم میشه...
انقدر باهام خوب رفتار کرد که از حرف صبحم که بهش زده بودم عذاب وجدان گرفتم ولی درد و سوزش پام بهم اجازه نداد بیشتر بهش فکر کنم.
سرمو گذاشتم رو شونش و چشمامو بستم.
دست خونیشو اروم برداشت ولی چون هوا به زخمم خورد، سوزشش بیشتر شد. چشمامو به هم فشار دادم و گفتم:
-  اای‌ی بزار!!
و سریع دستشو به حالت قبل برگردوند.
از درد گریَم گرفت.
ویلیام تا اشکامو دید گفت: قوی باش!! تموم میشه... هیچ دردی باقی نمی مونه!
به نفس نفس افتادم. سرمو محکم به شونش فشار دادم و با دست چپم، تیشرتِ پاره ی ویلیام و چنگ زدم.
دویدن و هیاهوی جمعیت و تماشا میکرد. مثل فیلم.
اروم و بی حال شروع کرد به خوندن آهنگ " wafaring stranger "

آهنگش خیلی غمگین بود و صدای ویلیام سوز آهنگو بیشتر کرد، ولی انقدر قشنگ خوند، که باعث شد دردمو ، صدای جمعیتو، جیغ و داد و صدای تیراندازی و فراموش کنم و محو صداش بشم.
کف دستمو گذاشتم رو گردنش و خودمو کشیدم بالا تر.
وقتی آهنگش تموم شد گفتم: بابت رفتار صبحم...
- مهم نیست.
وقتی باهام خوب رفتار میکرد، از عذاب وجدان میمردم.
- میشه یه چیزی بگی؟! میشه بزنی تو گوشم یا بگی رفتار صبحم ناراحتت کرده و منو نمی بخشی؟! چون کسی که با دیگران بد رفتاری می‌کنه لیاقت خوبیو نداره!
- تو الان درد داری، نمیدونی داری چی میگی...
دیگه قشنگ تمام وزنم افتاده بود رو ویلیام. جوری که نفس کشیدنش و بالا پایین رفتن شکمش و احساس میکردم.
برام مهم نبود ویلیام کیه یا چقدر باهاش بد بودم.. اگه همونجا ولم میکرد ممکن بود زیر دست و پا بمیرم!
اروم گفتم: درد می‌کنه..!
- نباید بهش فکر کنی.. به زمانی فکر کن که دیگه دردی نداری! سالمی و راحت راه میری!
سرمو اروم بلند کردم و تو چشاش نگاه کردم..

صورتم خیس عرق شده بود و روش لکه های خون بود.. رو مال ویلیامم بود..

جولی اونور خیابون بود و داشت دنبال ما میگشت.
اینور و اونور و نگاه کرد و وقتی چشمش به ما افتاد دوید سمتون.
با صدای لرزون و پر از اضطراب گفت: اینجا چیکار میکنین؟؟
و وقتی چشمش به پای من و دستِ خونی ویلیام روش، افتاد نفسشو با صدا داد داخل و نگران گفت: باید بریم خونه ی من، تو پاش گلوله هست یا دراوریدن؟؟
ویلیام: دوتا!!
- بلندش کن.
چشام نیمه باز بود. خیلی بی حال گفتم: من... نمیتونم راه... برم... تازه دردم خوب داره میشه...
چشمام گرم شده بود. با دست چپم گردنشو محکم تر گرفتم که تکون نخوره..
بوی تن ویلیام خیلی خوب بود.
دماغمو چسبوندم به گردنش و تنها چیزی که بعدش دیدم، فقط سیاهی بود...
.
.
.
صدای اخبار تلویزیون با صدای صحبت قاطی شده بود.
- نمی‌دونم دکتر گفت کی بهوش میاد؟
- گفت بستگی داره... بیچاره، خیلی درد کشید؟
- آره ولی الان خوبه...
بزور سعی کردم چشمامو باز کنم.
- عه‌ ببین داره چشماشو باز می‌کنه!
چراغِ سقف چشامو اذیت میکرد و دیدم تار بود.
اروم که چشمام باز شد، صورت ویلیام و جولی رو بالای سرم دیدم.
- م...من کجام؟...
جولی : تو الان خونه ی منی، یادت رفت؟ تظاهرات...
به پات شلیک کردن!
نیم خیز شدم و پامو نگاه کردم که باند پیچی شده بود.
- گلوله تو پامه؟!
جولی: نه دکتر اومد تو خونه برات در آورد. الان رو تخت خودمونی!
بزور خودمو کشیدم بالا، نشستم و به پشتی تخت تکیه دادم.
جولی همون‌طور که داشت می‌رفت بیرون گفت: من و ویلیام برات کلوچه ی گردویی درست کردیم! الان میارم...
و رفت بیرون.
به ویلیام که لبه ی تخت، روبروم نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
- مرسی که.... ( نفس عمیق).... جونمو نجات دادی!
لبخند زد و کفِ دستشو بهم نشون داد که هنوز ته قرمزی خون رو دستش مونده بود.
منم یه لبخند خسته زدم.
ادامه دادم: ازم ناراحتی؟
- چرا؟
- هیچی... بیخیال...
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد و مجبور شدم اِدامشو بگم.
-  آخه... قبلاً بیشتر میگفتی میخندیدی...!
اومد با لبخند یه چیزی بگه که جولی با یه سینی کلوچه اومد داخل و بلند گفت:
- تا حالا تو زندگیم مَردی ندیده بودم که انقدر خوب کلوچه درست کنه! ویلیام تو بیا با من ازدواج کن!!
با دستام ، سرمو با خنده گرفتم پایین و صدای خنده ی ویلیامم اومد.
جولی: جدی میگم! من کاملا آمادگیشو دارم... سوفیا هم ساقدوشم میشه. توهم برا عروسیمون کلوچه درست کن.
با لبخند بزرگم به ویلیام نگاه کردم که داشت می‌خندید.
یهو یاد خوندنِ ویلیام افتادم. گفتم: نگفته بودی خواننده ای!
جولی چشاش گرد شد و گفت: چی؟!؟ خواننده؟؟ دیگه تمومه!! کارت عروسیمون و پخش کن!
ویلیام گفت: نه بابا خواننده نیستم... فقط... بعضی وقتا دلی میخونم.
جولی: باید همین الان بخونی!
ویلیام: نه بابا، من جلوی هیچکی نخوندم و  نمی‌خونم...
جولی : بابا لوس نشو بخون دیگه!!
بین بحث بلندشون اروم گفتم:
+بخون.
تو چشمام نگاه کرد و قبول کرد که بخونه. جولی گیتاری که پنج سال پیش خریده بود و هیچوقت ازش استفاده نکرده بود و آورد، ویلیام کوکِش کرد و گفت: خب... چی بخونم؟!
گفتم: همون آهنگی که امروز... اونجا خوندی و بخون.
دستاش رفت رو سیمای گیتار و شروع کرد به خوندن.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشامو بستم.
خیلی خیلی قشنگ میخوند!
رفتم تو اوج احساسِ آهنگ و وقتی چشمامو باز کردم که آهنگ تموم شده بود.
گفتم: خیلی خوب بود.
جولی با صدای بلند گفت: نگووو.... وای یعنی شوهرم خواننده هم هست؟!
الکی با دستاش اشکای نیومَدَش‌و پاک کرد و اروم ویلیام و بغل کرد.
ویلیام یه لبخند مصنوعی زد و خیلی آروم و با فاصله بغلش کرد و ازش جدا شد.
همه میدونستیم جولی داره شوخی می‌کنه.
صدای زنگ در اومد و جولی رفت بیرون.
بعد از چند دقیقه با پیتر اومدن داخل اتاق. وجود پیتر و حس مالکیتی که بهم داشت همیشه معذبم میکرد.
روبروی تخت ایستاد و ویلیام و جولی رفتن بیرون.

- بهتری؟!
- آره
- شب بیا خونه...
- واقعا نمیتونم راه برم وگرنه میومدم
تو دلم گفتم اگه می‌تونستم راه برمم نمیومدم!
- این پسره هم شب اینجا میمونه؟!
با بی حوصلگی گفتم:
- نه می‌ره...
اومد کنارم نشست و دستشو کشید رو گونم. سرمو بردم عقب.
- پیتر الان نه! الان واقعا خوب نیستم...
یه ذره مکث کرد و بلند شد.
من - کمکم میکنی برم تو حال؟
دستشو سمتم دراز کرد. با یه دستش، دست منو با دست دیگش، کمرمو گرفت و کمکم کرد برم تو حال.
من نشستم رو مبل و پیتر خداحافظی کرد و رفت.
پامو دراز کردم و گذاشتم رو میزِ جلوی مبل.
تلویزیون داشت اخبار تظاهرات و نشون میداد. با دیدن هر زخمی و کشته، قلبم بیشتر فشرده میشد.
ویلیام درحالی که ژاکت چرمیش دستش بود اومد سمتم و گفت: کاری نداری؟
- میری؟
- آره دیگه... جلسه که فعلا نداریم درسته؟
- آره. تا نگفتم جلسه نیست.
- فعلا.
دستشو دراز کرد سمتم.
دستمو گذاشتم تو دستش: خدافظ!
با جولی خداحافظی کرد و رفت.
جولی درو بست و خودشو انداخت رو مبل کنارم و خسته گفت:
- پسر خوبیه.
-..واقعنم دوست داره ها!
- چی میگی بابا... من فقط باهاش شوخی میکنم همین .تو که منو می‌شناسی.
- ولی اگه لِز نبودی به همدیگه میومدین.
- چندبار بگم من لِز نیستم، بایسکشوال عم.
مظلوم گفتم: جولی؟
- بله؟
- تو هیچوقت رو من کراش زدی؟
- برو بابا... کی رو تو کراش میزنه؟؟
- بی ادب.
با لبخند باریکی ادامه داد: بعد که فهمیدم تو به دختر گرایش نداری، به عنوان یه رفیق پذیرفتمت.

ابروهامو بالا دادم و نگاهش کردم.
با تعجب پرسیدم:
- تو...
- آره. از همون بچگی... ولی الان..نه دیگه!
- شاید منم اگه به دختر گرایش داشتم، عاشقت میشدم دیوونه ی من!
اروم گفت: از همون بچگی هم..
نفس عمیق کشید و ادامه نداد.
خدا می‌دونه تو سر این دختر وی میگذره!
- از بچگی چی؟؟
- از بچگی آرزو داشتم یه بار لباتو تست کنم.. اون لبای لعنتیت!!
بهت زده و بزور نشستم و نگاهش کردم.
احساس میکردم قلبم خودشو بد به سینم میکوبه.
- جولی تو این همه مدت... حستو به من... مخفی کردی؟؟؟
به زمین خیره شد. جولی رفیقم بود، نمیتونستم بهش حس داشته باشم یا عاشقش باشم، چون گرایشم نبود،ولی بخاطر جولی رفتم جلو، سرشو گرفتم بالا و لبامو گذاشتم رو لباش.
اولش تعجب کرد ولی ادامه داد.
بعد از پنج دقیقه، ازم جدا شد و گفت: مرسی که بخاطر من اینکار و کردی... مرسی!
-فکر کنم، از امشب به بعد باید رفیق باقی بمونیم.. درسته؟
- آره آره... من، بهت گفتم که الان نه.. ینی..آره همون..
خندیدم. ادامه داد:
- ولی لبای تو... لعنت بهت! لعنت بهت دختر! بهترین لبایی بود که تا الان بوسیده بودم..
احساس غرور بهم دست داد.
جولی گفت: تو امشب جای بیشتری نیاز داری، برو رو تخت، من رو مبل می‌خوابم.
کمکم کرد برم رو تخت و داشت می‌رفت محض اطمینان پرسیدم:
- مطمعن باشم؟
لبخند محوی تحویلم داد و گفت: سوف تو رفیقمی! مطمعن باش..
و سریع رفت رو کاناپه.
دستمو گذاشتم رو باند پیچی رون پام و با هزار تا فکر مختلف تو سرم خوابیدم..

•Sofia• Where stories live. Discover now