کافه بلک

616 64 8
                                    

از استرس و گشنگی حالت تهوع بهم دست داد ولی خودمو کنترل کردم..
هرچی سعی کردم لرزش دستامو بگیرم نتونستم..

از دور کافه بلک و دیدم که پرده هاش پایین کشیده بود..
یا خدا!!
اینجا پرده هاشو هیچوقت پایین نمی‌کشید!!!

بدو بدو رفتم اونور خیابون و صدای بوق ماشینا واسه اینکه یهو پریده بودم وسط خیابون خیلی بد دراومده بود..

در کافه بلک و باز کردم و با تشوش و اضطراب داد زدم: جولی؟؟!!!
همه جا تاریک و تو سکوت بود..
دستام یخ کرده بود و می‌لرزید..
اشکام رو گونه هام جاری شد..
بلند تر صداش زدم که..
یهو همه ی برقا روشن شد و صدای یه جمعیت بلند اومد:
- تولدت مبارککک!!!
صدای دست و جیغ و خنده..
و برف شادی و تیکه کاغذای رنگی همه جا رو گرفت..
گیج شدم.. ی..ینی چی؟؟ جولی کجا بود؟!
هنوز اضطرابم از بین نرفته بود..

جولی با ویلیام اومدن جلو و دوتایی بلند گفتن: تولدت مبارک!!
واای تازه یادم اومد که امروز تولدم بود!!
از استرسی که گرفته بودم، بت انگشت شصست و اشارم، محکم چشامو گرفتم که کسی نبینه..
ویلیام- ببین! ترسوندیش! بهت گفتم انقدرم نمی‌خواد نقش بازی کنی! گوش نمیدی که!
جولی- وای سوفیا خوبی؟ ببخشید... بخدا..
نفسی عمیق با خیال راحت کشیدم و خدارو هزار بار شکر کردم که اتفاق بدی نیوفتاده بود..

گفتم: نه جولی خوبم، من فقط خیلی استرس گرفتم. نمیدونستم ... چه بلایی سرت اومده و..

محکم بغلش کردم..
حسم بعد از اینکه فهمیدم اتفاقی نیفتاده و همش شوخی بوده بینظیر بود..
خداروشکر که هیچی نشده بود!

یه نگاه به جفتشون انداختم که با خنده نگاهم میکردن..
جولی یهو گفت: شیطون... چه ارایشیم کرده..

لبامو جمع کردم و با ته اضطرابی که توم مونده بود گفتم:
- همینجوری خواستم ببینم چطور میشه..
همه ی مردم رفتن سرجاهاشون و  مارفتیم سر میز همیشگمون نشستیم..
هراز چندگاهی مردم نگاهی بهم مینداختن و پچ پچ میکردن..

یه کیک گرد وسط میز بود و روش نوشته بود: "Victoriassecret"

خندم گرفت.
خیلی خوب بود.
گفتم- این.. خیلی خوبه! ویکتوریا سیکرت! ولی.. شماها واقعا از کی دارین برنامه ریزی میکنین؟؟

ویلیام دستشو کشید رو ته ریشش و گفت:
- یه هفته ای میشه...
منو یاد حرف صبحم انداخت و حرف صبح خودش که گفت یه هفتست سرش شلوغه..
من چقدر بهش گیر دادم!
عذاب وجدان گرفتم..

همینجوری که فکر میکردم سرمو تکون دادم و نشستیم پشت میز..
شمعی که عدد بیست و پنج و نشون میداد و فوت کردم و با بیست و پنج سالگیم واسه همیشه خداحافظی کردم..
خداحافظ همه‌ی سختیای بیست و پنج سالگی!
خداحافظ خاطرات بد..

بیست و شیش قرار بود یه عدد تازه واسه من بشه..
یه شروع تازه!

ویلیام با ناباوری و شیطون گفت:
- باورم نمیشه تو ازم کوچیک تری!
یه ابرومو دادم بالا:
- چرا؟
شونه هاشو انداخت بالا و گفت: همیشه فکر میکردم پنج شیش سال ازم بزرگتری!
با ناباوری نگاهش کردم..
جولی خندید ‌و گفت:
- عه! سوفیای منو اذیت نکن! خیلیم جوونی این بیشعور داره اذیتت می‌کنه..
لبامو دادم پایین و مظلوم نگاهش کردم..
مطمعن بودم این قیافه گرفتنا بهم نمیومد ولی خب..

•Sofia• Where stories live. Discover now