part : 1

5.7K 457 81
                                    

سرما اطرافش را دربر گرفته بود. سرگیجه ی بدی به جونش افتاده بود و این باعث میشد احساس تهوع داشته باشه . آرام چشمانش را باز کرد ، همه جا تار بود ولی می‌تونست هوای ابری آسمون رو تشخیص بده .
کجا بود !؟
با احتیاط از روی زمین بلند شد و تازه متوجه بدن درد شدیدش شد . ناله ای بخاطر سوزش شدید بدنش کرد و دو زانو روی زمین نشست . زخم نسبتا عمیقی روی پهلویش بود ، دستش را روی زخمش گذاشت تا از خونریزی بیش از حد آن جلوگیری کند . نگاهی به اطرافش انداخت تا بتواند از کسی کمک بخواهد ولی به جز سنگ ها و بوته های روی کوه چیزی ندید .

چه اتفاقی برایش افتاده است !؟
چرا چیزی یادش نمی آمد !؟
سرگیجه اش بهش اجازه ی فکر کردن نمی‌داد و هرچه بیشتر تلاش میکرد حالت تهوع اش بیشتر میشد .

صحنه های مبهمی از یک شخص تو ذهنش آمد .
: بهت گفتم از خانواده ی من فاصله بگیر !!
و ضربه ی محکمی به سر پسرک وارد کرد .

: آهههههه
با به یاد آوردن این صحنه ناله ای از درد کرد ، سردردش اوج گرفت و دو دستی سرش را گرفت .

: هی ، اون صدای چی بود !؟
: نمی دونم بیا یه نگاهی بندازیم .

با صدای دو شخص متوجه شد در این بیابان تنها نیست . ولی بخاطر سردردش دوباره هوشیاری اش را از دست داد . پلک هایش سریع روی هم افتادن و تنها کاری که از دستش بر می آمد را لحظه ای قبل از اینکه از هوش برود ، انجام داد
: کمکم کنید .

...........
پارت اول بخاطر استارت فیک کوتاه بود
لطفا ادامه رو بخونید
اول فیکم رو ضعیف شروع کردم ولی در قسمت های جلوتر داستان جالبتر میشه
امیدوارم از این فیک لذت ببرید .

Destiny |Minyoon| (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora