امروز مهمترین روز تحویل محموله به خریدارشون بود و اگر مشکلی پیش می اومد ضرر زیادی به باند وارد می شد و پدر اصلا خوشش نمیومد .
نامجون به جانگ کوک فشار آورده بود که حتما در کنار تحویل بسته ها خودش حضور داشته باشه .
شرایط سختی بود .
اگر پول رو نمی گرفتن پدر حتما خیلی عصبی می شد .جانگ کوک چون مسئول قاچاق مواد مخدرشون بود استرس زیادی رو داشت تحمل می کرد اما تهیونگ بهش اطمینان خاطر می داد که همه چی مثل همیشه است و دردسری در کار نیست .
ولی هردوشون می دونستن اینم یه تله هست .
ساعت پنج بعد از ظهر بود . این یعنی یک ساعت دیگه باید در محل قرار حضور داشته باشن .
جانگ کوک بلند شد تا خودش رو آماده کنه ولی دست تهیونگ دور بازوش این اجازه رو بهش نداد .
: چی شده ته !؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید .
انگار سعی داشت کلمات رو در ذهنش مرتب کنه .: من میرم .
تهیونگ پس از کمی مکث گفت .: چی چی !؟
جانگ کوک متعجب شده بود .: من جای تو برای تحویل محموله میرم .
: نه تهیونگ این یعنی چی !؟
: یعنی تو میشینی اینجا من به پدر خبر میدم و خودم برای ...
: نه نه
جانگ کوک وسط حرف تهیونگ پرید و چشمان متعجبش رو به چشمان بی حس تهیونگ دوخت .: بانی . تو میدونی مشکلی پیش نمیاد پس اینبار من به جات میرم ...
جانگ کوک اومد اعتراضی بکنه ولی دهن نیمه بازش با انگشت اشاره ی تهیونگ بسته شد .
: و حرف هم نباشه دیگه تصمیمیه که گرفته شده .: باشه ولی مراقب باش .
جانگ کوک زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت .: جانگ کوک !!
تهیونگ غرید چونه ی جانگ کوک رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
: هیچ وقت سرت رو برای هیچکس پایین ننداز .: چشم تهیونگ .
جانگ کوک با لبخند کوچیکی گفت .: بانی خوب .
و سرش رو جلو برد و بوسه ای رو لب های جانگ کوک گذاشت .جانگ کوک لبخندش پهن تر شد و بوسه رو عمیق تر کرد . جوری که حالا هردو پسر غرق در طعم لب های همدیگر بودن و این عشقشون به همدیگر بود که این بوسه رو شیرین تر از قبل می کرد .
به اجبار از لب های همدیگه دست کشیدن .
تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت .
وقتش بود .: برمیگردی !؟
جانگ کوک سرش رو روی شونه اش گذاشت و پرسید .: مگه میشه کسی از پس کیم تهیونگ بزرگ بربیاد !
تهیونگ با اعتماد به نفس خاصی گفت که باعث خنده ی جانگ کوک شد .: درسته . ولی نمیخوام آسیبی ببینی .
: نگران نباش بانی .
و جانگ کوک رو محکم لای بازوهاش گرفت و با بوییدن عطر موهاش آرامش مورد نیازش رو دریافت کرد .: باید برم .
تهیونگ گفت و دستانش رو شل کرد .جانگ کوک سرش رو بلند کرد و برخلاف میلش کمی از تهیونگ فاصله گرفت . نمیدونست چرا ولی الان به بغل تهیونگ بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز داشت .
میخواست تهیونگ پیشش باشه و مثل همیشه اون رو در میان بازوانش مورد محبت قرار بده .
این دوری کوتاه براش سخت از هر سال نفرت انگیز دیگه بود .تهیونگ با قدم های استوار به سمت در رفت و لحظه ای قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده لبخند اطمینان بخشی به جانگ کوک زد و اون رو در سکوت این اتاق تنها گذاشت .
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...