Part : 43

856 141 32
                                    

امروز مهمترین روز تحویل محموله به خریدارشون بود و اگر مشکلی پیش می اومد ضرر زیادی به باند وارد می شد و پدر اصلا خوشش نمیومد .

نامجون به جانگ کوک فشار آورده بود که حتما در کنار تحویل بسته ها خودش حضور داشته باشه .

شرایط سختی بود .
اگر پول رو نمی گرفتن پدر حتما خیلی عصبی می شد .

جانگ کوک چون مسئول قاچاق مواد مخدرشون بود استرس زیادی رو داشت تحمل می کرد اما تهیونگ بهش اطمینان خاطر می داد که همه چی مثل همیشه است و دردسری در کار نیست .

ولی هردوشون می دونستن اینم یه تله هست .

ساعت پنج بعد از ظهر بود . این یعنی یک ساعت دیگه باید در محل قرار حضور داشته باشن .

جانگ کوک بلند شد تا خودش رو آماده کنه ولی دست تهیونگ دور بازوش این اجازه رو بهش نداد .

: چی شده ته !؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید .
انگار سعی داشت کلمات رو در ذهنش مرتب کنه .

: من میرم .
تهیونگ پس از کمی مکث گفت .

: چی چی !؟
جانگ کوک متعجب شده بود .

: من جای تو برای تحویل محموله میرم .

: نه تهیونگ این یعنی چی !؟

: یعنی تو می‌شینی اینجا من به پدر خبر میدم و خودم برای ...

: نه نه
جانگ کوک وسط حرف تهیونگ پرید و چشمان متعجبش رو به چشمان بی حس تهیونگ دوخت ‌.

: بانی . تو می‌دونی مشکلی پیش نمیاد پس اینبار من به جات میرم ...
جانگ کوک اومد اعتراضی بکنه ولی دهن نیمه بازش با انگشت اشاره ی تهیونگ بسته شد .
: و حرف هم نباشه دیگه تصمیمیه که گرفته شده .

: باشه ولی مراقب باش .
جانگ کوک زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت .

: جانگ کوک !!
تهیونگ غرید چونه ی جانگ کوک رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
: هیچ وقت سرت رو برای هیچکس پایین ننداز .

: چشم تهیونگ .
جانگ کوک با لبخند کوچیکی گفت .

: بانی خوب .
و سرش رو جلو برد و بوسه ای رو لب های جانگ کوک گذاشت .

جانگ کوک لبخندش پهن تر شد و بوسه رو عمیق تر کرد . جوری که حالا هردو پسر غرق در طعم لب های همدیگر بودن و این عشقشون به همدیگر بود که این بوسه رو شیرین تر از قبل می کرد .

به اجبار از لب های همدیگه دست کشیدن .
تهیونگ نگاهی به ساعت انداخت .
وقتش بود .

: برمی‌گردی !؟
جانگ کوک سرش رو روی شونه اش گذاشت و پرسید .

: مگه میشه کسی از پس کیم تهیونگ بزرگ بربیاد !
تهیونگ با اعتماد به نفس خاصی گفت که باعث خنده ی جانگ کوک شد .

: درسته . ولی نمی‌خوام آسیبی ببینی .

: نگران نباش بانی .
و جانگ کوک رو محکم لای بازوهاش گرفت و با بوییدن عطر موهاش آرامش مورد نیازش رو دریافت کرد .

: باید برم .
تهیونگ گفت و دستانش رو شل کرد .

جانگ کوک سرش رو بلند کرد و برخلاف میلش کمی از تهیونگ فاصله گرفت . نمیدونست چرا ولی الان به بغل تهیونگ بیشتر از هر زمان دیگه ای نیاز داشت .

میخواست تهیونگ پیشش باشه و مثل همیشه اون رو در میان بازوانش مورد محبت قرار بده .
این دوری کوتاه براش سخت از هر سال نفرت انگیز دیگه بود .

تهیونگ با قدم های استوار به سمت در رفت و لحظه ای قبل از اینکه در رو پشت سرش ببنده لبخند اطمینان بخشی به جانگ کوک زد و اون رو در سکوت این اتاق تنها گذاشت .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now