Part : 4

2.6K 377 50
                                    

: این بخاطر خودته عروسک کوچولو .

پایان فلش بک :

( جانگ کوک )
ساعت : ۶:۳۰ بعد از ظهر

وارد اتاق شد .
اولش فکر میکرد اتاق خالیه یا وارد اتاق اشتباهی شده . کمی که دقت کرد تونست گلوله ی ملافه ای رو ببینه که ویبره می‌رفت :/
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست . مثل اینکه اون موجود متوجه حضورش شده بود چون با نفس های عمیقی سعی میکرد خودش رو آروم کنه . ملافه ی مشکی رو تخت رو کنار زد .

با دیدن پسرک یه چیزی تو دلش تکون خورد.
اون ..... اون خیلی بامزست .
با اون چشم های گربه ایش با التماس به جانگ کوک زل زده بود .
دور سرش نواری بسته شده بود و روی پوست سفیدش خراش های ریزی بود .

: اسمت رو یادت نمیاد ، نه !؟
همانطور که آروم صحبت میکرد دستش را روی گونه ی پسرک گذاشت و با انگشت شصتش آن را نوازش کرد .

: وای !
از نرمی پوستش شگفت زده شد . پسرک با لمس شدن صورتش توسط مرد روبروش کمی لرز برش داشت ولی با نوازش شدن گونه اش ناخواسته حس امنیتی بهش دست داد .

: می‌دونی من کیم !؟ می‌دونی اینجا کجاست !؟ آمممممم ، منظورم اینه که کسی چیزی بهت گفته یا نه !؟
: نه قربان.
پسرک با صدای ریزی جواب داد .
: خیل خب ....
و حرف جانگ کوک با صدای دری که آمد ، قطع شد .

: قربان ، ارباب تهیونگ برگشتند . ایشون تو اتاقتان منتظرتان هستن .
: باشه ، میتونی بری .
جانگ کوک در حالی که نمی توانست لبخندش رو پنهان کنه ، گفت .
سپس رو به پسرک کرد و گفت ...
: چند دقیقه اینجا بمون تا بیام .
پسرک به نشانه ی تایید سری تکان داد و جانگ کوک با سرعت از اتاق خارج شد .

جانگ کوک با سرعت به سمت اتاق کارش رفت و محکم در اتاق رو باز کرد که باعث شد به دیوار برخورد کنه .
: تهیووووووونگ
اهمیتی به صورت وحشت زده ی مرد نداد و خودش را در بغلش انداخت .

: چرا عینهو گاو میای داخل بانی!؟ اگه میدونستم این یه هفته دوری اینقدر وحشیت می‌کنه ، نمی رفتم !!!!

: منم اگه میدونستم این سفر کاریت با پدر اینقدر بی احساست می‌کنه نمی ذاشتم بری !! یعنی دلت برام تنگ نشده ، نه !؟
جانگ کوک همانطور که صورتش تو سینه ی تهیونگ بود ، پاسخ داد .

تهیونگ دو طرف صورت جانگ کوک رو گرفت و سرش رو بالا آورد .
: اون کسی رو میکشم که بهت گفته ، دلم برات تنگ نشده ! بدون تو داشتم دیوونه میشدم بانی !!
و سریع لب هایش رو لب های بانیش کوبوند .

: راستی !!! یه گربه کیوت پیدا کردم .
جانگ کوک بعد از کام عمیقی که از لب های تهیونگ گرفت گفت و با صورت متفکرش روبرو شد .

: بیا ، می‌خوام بهت نشونش بدم !
و با ذوق دست تهیونگ رو گرفت و دنبال خودش کشید .

با شدت در اتاق رو باز کرد و پسرک با لپ هایی که با غذاش پر بود با حالتی ترسیده به آن ها نگاه کرد .

: وایی !! شبیه عروسک هاست .
تهیونگ همینطور که محو صورت پسرک شده بود گفت و ادامه داد
: پدر می‌دونه !؟ خیلی صورتش نازه !!
: نه
جانگ کوک در حالی که مو های پسرک رو نوازش میکرد گفت .
: چی !؟ شاید پدر رو عصبانی کنه !!
: نهههههه ، حافظشو از دست داده ، بچه ها از تو اون بیابون پیداش کردن !
بعد چشم هایش را برای تهیونگ درشت کرد و ادامه داد
: میشه نگهش داریم !؟ خودم آموزشش میدم ، لطفا !
: مطمئنی !!؟؟ ما هیچی دربارش نمی‌دونیم . ... فقط نزنی بکشیش !
: نه قول میدم .
جانگ کوک با تبسمی اینو گفت و رو به پسرکی که با گیجی به آنها نگاه میکرد ، کرد و ادامه داد

: من جانگ کوکم ، این گنده بک، گند اخلاق ضد حال زنی هم که اینجاست اسمش تهیونگه .
و به مرد جلوی در اشاره کرد .
: یاااااااا ...
تهیونگ اعتراضی کرد که با ادامه ی حرف جانگ کوک قطع شد .
: خلاصه .... بزار اینجوری برات راحت تره ...
و برگه ی کاغذی رو از توی کشو برداشت .

: ایشون پدر هستن ...
و دایره ای رو روی کاغذ کشید .
: پدر ، پدر واقعی هیچکدوم از ما نیست ولی ایشون مرد محترمی هستن که وقتی کمک نیاز داشته باشی ، بهت کمک میکنن ولی در عوض ازت انتظار سخت کوشی در کار ها و وفاداری به باند رو دارن .

: چه باندی ، قربان !؟
پسرک پرسید .
تهیونگ روی تخت نشست و نگاهی به جانگ کوک انداخت سپس جوابش رو داد .
: ما جزو بزرگترین باند های قاچاق کره هستیم .
: آهان
پسرک سرش رو تکان داد و منتظر ادامه ی حرف جانگ کوک شد .

: خب داشتم میگفتم ... پدر ، سه پسر داره که هر کدوم مسئول قاچاق مواد مختلف هستن ، من ، تهیونگ و نامجون . اینجا هم ...
نگاهی به اطراف انداخت
: مخفیگاه قاچاق مواد منه !
سپس رو به پسرک کرد
: تو هم قراره از موهبت پدر برخوردار شی !! ایشون مانند یک پدر حواسش به تمام افراد زیر دستش هست و تو .... عضوی از خانواده ی ما خواهی شد !!



Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now