: متاسفم یونگی ولی تو دیگه به رئیس تعلق داری !
........چشم هایش را باز کرد
اولین چیزی که حس کرد سوزش عجیبی پشت کمرش بود .
آخی گفت و از روی تخت بلند شد .درست لحظه ای که نشست یادش آمد که به سرش چی اومده !!
درد
ضربه
مسابقه
صدای فریاد
خون
و در آخر مالکیتش برای کسی که بهش رئیس می گویند .یادش به اون ضربه های دردناک ، نگاه ها و لمس های اون سر نگهبان افتاد و چرا دروغ !؟
ترس رو با تمام وجودش حس کرده بود !
هنوز هم یادش به دیشب می افتاد لرز خفیفی می گرفت و اشک در چشمانش جمع می شدن .: یونگی
صدای فریاد تهیونگ باعث شد سرش رو بالا بیاره و به تهیونگی که با سرعت به سمت سلولش می دوید نگاه کنه .: ددی ...
ریز گفت و مصادف شد و با زانو زدن تهیونگ جلوی تختش .: یونگی خوبی ، چیزیت نشده !؟
تهیونگ با نگرانی گفت و وقتی یونگی سرش رو بالا آورد چشمانش گرد شد .: چه ...چه بلایی سر صورتت اومده کیتن !؟
تهیونگ با تعجب گفت و دستش رو روی کبودی گونه اش گذاشت .: من ...من متاسفم ددی
یونگی با بغض گفت . چون واقعا نیاز داشت که خودش رو خالی کنه .
تمام ترسی که اون زمان به جونش افتاده بود
تمام حس خشمی که روی حریفش به کار برده بود
میدونست !؟ نه نه !
مطمئن بود که یک نفر رو کشته
حتی نمی دونست صاحب اون خون گرم روی مشتانش ، چه کسی بوده !: اشکالی نداره یونگی ...اشکالی نداره .
تهیونگ نرم گفت
میدونست یونگی از چه چیزی حرف میزنه
تمامش رو از وو شنیده بود .
بنابراین آروم سر یونگی رو شونه ی خودش گذاشت و اجازه داد تمام حس های بد رو از خودش دور کنه .تنهایی
اون پایین
جلوی ده ها آدم کثیف و پست
یک نفر رو کشته بود
و باعث شده بود که برای آنها یک شخص ارزشمند بشهآروم هقی کرد و بی صدا اشک هایش را رها کرد
روی اون شونه ی محکم و گرم خودش را خالی کرد: چه اتفاقی افتاد !؟
تهیونگ گفت و سر یونگی رو بالا اورد
: اون پایین چی شد !؟یونگی فینی کشید و با پلک های خیس و چشمانی پر از اشک به تهیونگ نگاه کرد
: فک کنم راه خروج رو پیدا کردم !: چی !؟
: اون آدما ....اون پایین . میتونستم ببینم که بخاطر پول اونجا هستن .
: خب که چی !؟
: اونا وفادار نیستن ددی .... میتونستم از چشمای پر از هوسشون ببینم که بخاطر پول وفادارن .... ما میتونیم اونا رو بخریم . با پول بیشتر اونا حاضر به همکاری با ما میشن .
: برای چه چیزی یونگی !؟
لحن تهیونگ نگران بود .یونگی نگاهی به اطراف انداخت و تن صدایش را پایین آورد .
: برای یه شورش !.
.
.: چه اتفاقی افتاده ته ته !؟
جانگ کوک پشت شیشه توی گوشی گفت .: کیتن ...
و دید که حواس جانگ کوک به طور کل جمع شد .
: یه نقشه داره .: فکر کردم به زمان بیشتری نیاز داره .
: اونم مثل من از این مکان مزخرف خسته شده .
تهیونگ اعتراض کرد و جانگ کوک رو به خنده انداخت .: چرا رفت انفرادی !؟
جانگ کوک جدی گفت و تهیونگ با تعجب بهش نگاه کرد .
: اینجوری نگام نکن ته ته ! دیروز لی رو فرستادم گفتن انفرادیه .چرا !؟: یه تصادف بود . بخاطر مهارت های رزمی جنابعالی رفت انفرادی !
: واقعا !؟ شیر بود یا روباه !؟
: اون کیتن کوچولو عصبی شد و شروع به چنگول کشیدن کرد .
تهیونک با لحن بی تفاوتی گفت ولی جانگ کوک خنده های بلندی می کرد .
: واو ... چنگول کشیدن هم من یادش دادم !؟: عاممم شاید ...حداقل اگه بلد نبود الان باید با یه کیتن له شده فرار میکردم .
و دوباره خنده های جانگ کوک بلند شد که سبب نگاه اطرافیان بهش شد .: خب ... حالا نقشه ای که داره چیه !؟
: ایجاد شورش و فرار .
.
.
.بخاطر آپ نامنظم عذر خواهی میکنم
سعی دارم روزی یکبار آپ بشه اما بقیه ی کارام بهم اجازه نمیدن که روی فیک تمرکز کنم
این روزا مشکلات فیکام زیاد شده و ریدر ها دارن شروع به اعتراض می کنن
واقعا از اونایی که مشکل فیکم رو صادقانه بهم میگن تشکر میکنم 💜 مطمئنم که درکم میکنید 🍁
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...