Part: 72

636 122 40
                                    

کنجکاوی چیز خوبی نیست بچه . سعی کن مراقب رفتارت باشی . همه اینجا علیهت هستن و هیچکس رفتار یه آدمیزاد رو باهات نداره .... اینجا زندان نیست ، یه میدون جنگ پر از بنزینه که منتظر یه جرقست .
و دستش رو شونه ی یونگی گذاشت .
: و به نفعته تو این جرقه نباشی .

..............

بعد از خوردن صبحونه ، اونم به تنهایی ، وارد محوطه شد .

سوزی وزید و موهاش رو به بازی گرفت .
بخاطر سرما چشماش رو ریز کرد تا بیشتر از این نسوزن .
سرش رو بالا اورد و به برج های نگهبانی نگاه کرد .
چهار تا در چهار گوش حیاط زندان
و یکی هم بالای سقف بود که پر از نگهبان های تک تیر انداز بود .

با این اوضاع رد شدن از دیوارا کار سختیه
و زندان در صحرای خشک در خارج از شهر بود .

همینطور که داشت به برجک ها نگاه میکرد ، چیز سفتی به کمرش برخورد کرد که باعث شد نگاهش رو به چیز پرتاب شده بده .
یه توپ بسکتبال

: متاسفم آقا کوچولو . میشه اون توپ رو بدی !؟
مردی که هیکل متوسط اما صورت پر از خراشی داشت بهش گفت .

: اوه حتما .
یونگی با تعجب گفت و خم شد تا توپ رو برداره و وقتی سرش رو بلند کرد ، مرد جلوی صورتش بود .

با هول دو قدمی به عقب برداشت و توپ رو جلوی مرد گرفت
: ب..بفرمایید .

مرد پوزخندی زد
توپ رو گرفت و به اندازه ی همون دو قدمی که یونگی به عقب رفته بود ، جلو رفت .

: تو چقدر مودبی بچه ! خوبیت نداره مرد اینقدر شل باشه .
و یونگی رو با یک دستش هل داد
یونگی که امادگیش رو نداشت از پشت روی زمین افتاد .

آخی زیر لب گفت و شروع به مالش کمرش کرد .

لبخند مرد پهن تر شد و جلوی یونگی زانو زد
: بچه کوچولو
به حالت تمسخر آمیزی گفت و بلند شد تا بره

: من بچه نیستم !
خب ...
هرکس جای یونگی بود بهش برمیخورد
متنفر بود از اینکه که کسی به غیر از موچیش و ددیاش بهش بگن کوچولو
مخصوصا یه قلدر بی سر و پا که فکر می‌کنه چون هیکلش از یونگی بزرگتره پس می‌تونه بچه خطابش کنه .

: تو چیزی گفتی بچه !؟
مرد از حرکت وایساده بود و از نیمرخش به یونگی نگاه می کرد .

: آره ... گفتم من بچه نیستم .
حالا یونگی بلند شده بود و با ابرو های گره خورده به مرد نگاه میکرد .

: چه پسر بچه ی شجاعی ! دلت کتک میخواد !؟
و به سمت یونگی قدم برداشت .

: جونگ هو ، بس کن .

توجه یونگی به هم سلولی خودش جلب شد .
دستش رو روی شونه ی مرد گذاشته بود اما با چشم های سردش به یونگی نگاه میکرد .

: همینطور که میبینی اون یه بچست ، تو بزرگی کن و دست از سرش بردار .

: راس میگی وو . این بچه ارزش مشت های منو نداره .
مرد نگاهی به یونگی انداخت و با یه پوزخند مسخره اون دو تا رو ترک کرد .

یونگی عصبی از اینکه اینجوری خطاب شده بود ، میخواست حرفی بزنه که دست وو جلوی دهنش اومد .
: بهت گفتم جرقه این میدون نباش ! ولی تو همین روز اول داشتی برای خودت دردسر درست میکردی !

یونگی به سرعت دستش رو پس زد و جوابش رو داد .
: چرا جلوش رو گرفتی !؟

: حوصله ی دردسر ندارم .

: اونوقت به تو چه ربطی داره !؟

: شاید چون دوست ندارم ناله ی ینفر شبا رو مخم باشه .

: شاید !؟

: آره این یکی از هزاران دردسریه که ممکنه برام ایجاد شه .

یونگی که حالا قانع شده بود ، به آرومی از وو دور شد
: باشه ولی تو کارای من دخالت نکن . همشون به خودم مربوطن .

: ولی تا وقتی هم سلولی من باشی به منم مربوط هستن .
اما یونگی خیلی دورتر از چیزی شده بود که بتونه صدای وو رو بشنوه .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now