کنجکاوی چیز خوبی نیست بچه . سعی کن مراقب رفتارت باشی . همه اینجا علیهت هستن و هیچکس رفتار یه آدمیزاد رو باهات نداره .... اینجا زندان نیست ، یه میدون جنگ پر از بنزینه که منتظر یه جرقست .
و دستش رو شونه ی یونگی گذاشت .
: و به نفعته تو این جرقه نباشی ...............
بعد از خوردن صبحونه ، اونم به تنهایی ، وارد محوطه شد .
سوزی وزید و موهاش رو به بازی گرفت .
بخاطر سرما چشماش رو ریز کرد تا بیشتر از این نسوزن .
سرش رو بالا اورد و به برج های نگهبانی نگاه کرد .
چهار تا در چهار گوش حیاط زندان
و یکی هم بالای سقف بود که پر از نگهبان های تک تیر انداز بود .با این اوضاع رد شدن از دیوارا کار سختیه
و زندان در صحرای خشک در خارج از شهر بود .همینطور که داشت به برجک ها نگاه میکرد ، چیز سفتی به کمرش برخورد کرد که باعث شد نگاهش رو به چیز پرتاب شده بده .
یه توپ بسکتبال: متاسفم آقا کوچولو . میشه اون توپ رو بدی !؟
مردی که هیکل متوسط اما صورت پر از خراشی داشت بهش گفت .: اوه حتما .
یونگی با تعجب گفت و خم شد تا توپ رو برداره و وقتی سرش رو بلند کرد ، مرد جلوی صورتش بود .با هول دو قدمی به عقب برداشت و توپ رو جلوی مرد گرفت
: ب..بفرمایید .مرد پوزخندی زد
توپ رو گرفت و به اندازه ی همون دو قدمی که یونگی به عقب رفته بود ، جلو رفت .: تو چقدر مودبی بچه ! خوبیت نداره مرد اینقدر شل باشه .
و یونگی رو با یک دستش هل داد
یونگی که امادگیش رو نداشت از پشت روی زمین افتاد .آخی زیر لب گفت و شروع به مالش کمرش کرد .
لبخند مرد پهن تر شد و جلوی یونگی زانو زد
: بچه کوچولو
به حالت تمسخر آمیزی گفت و بلند شد تا بره: من بچه نیستم !
خب ...
هرکس جای یونگی بود بهش برمیخورد
متنفر بود از اینکه که کسی به غیر از موچیش و ددیاش بهش بگن کوچولو
مخصوصا یه قلدر بی سر و پا که فکر میکنه چون هیکلش از یونگی بزرگتره پس میتونه بچه خطابش کنه .: تو چیزی گفتی بچه !؟
مرد از حرکت وایساده بود و از نیمرخش به یونگی نگاه می کرد .: آره ... گفتم من بچه نیستم .
حالا یونگی بلند شده بود و با ابرو های گره خورده به مرد نگاه میکرد .: چه پسر بچه ی شجاعی ! دلت کتک میخواد !؟
و به سمت یونگی قدم برداشت .: جونگ هو ، بس کن .
توجه یونگی به هم سلولی خودش جلب شد .
دستش رو روی شونه ی مرد گذاشته بود اما با چشم های سردش به یونگی نگاه میکرد .: همینطور که میبینی اون یه بچست ، تو بزرگی کن و دست از سرش بردار .
: راس میگی وو . این بچه ارزش مشت های منو نداره .
مرد نگاهی به یونگی انداخت و با یه پوزخند مسخره اون دو تا رو ترک کرد .یونگی عصبی از اینکه اینجوری خطاب شده بود ، میخواست حرفی بزنه که دست وو جلوی دهنش اومد .
: بهت گفتم جرقه این میدون نباش ! ولی تو همین روز اول داشتی برای خودت دردسر درست میکردی !یونگی به سرعت دستش رو پس زد و جوابش رو داد .
: چرا جلوش رو گرفتی !؟: حوصله ی دردسر ندارم .
: اونوقت به تو چه ربطی داره !؟
: شاید چون دوست ندارم ناله ی ینفر شبا رو مخم باشه .
: شاید !؟
: آره این یکی از هزاران دردسریه که ممکنه برام ایجاد شه .
یونگی که حالا قانع شده بود ، به آرومی از وو دور شد
: باشه ولی تو کارای من دخالت نکن . همشون به خودم مربوطن .: ولی تا وقتی هم سلولی من باشی به منم مربوط هستن .
اما یونگی خیلی دورتر از چیزی شده بود که بتونه صدای وو رو بشنوه .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...