Part : 11

1.8K 252 26
                                    

: من باید قاتل پدرم رو گیر بیارم .

.......

: جانگ کوک .... جانگ کوکی ..... کوکی ..... باااانییییی .....بیدار شو دیگه !

: اوممممم ، نزن بیدارم .

: آره جون عمت ..... نگاه کن ! دوباره خوابیدی که !!

: هااان !! ولم کن بذار بخوابم ، چرا صدام میزنی !؟

: چون باید بریم . معامله امروز صبح انجام میشه و تو اگه پا نشی خواب میمونی !!

جانگ کوک چرخی زد و با دیدن تاریک بودن هوا داد زد ...

: یااااا تهیونگ چرا نصفه شبی صدام می‌کنی !!؟؟

: نصف شب !؟ ببخشید که ساعت پنج صبحه و خورشید طلوع نکرده ولی من ساعت شیش باید یه جایی باشم !

: خب تو باید یه جایی باشی به من چه !!

: یا کری !! یا خودت رو به کریت میزنی !! جنابعالی ساعت هفت صبح باید برای جابه‌جایی مواد حاضر باشی !

: خب هفت صبحه !! دو ساعت وقت دارم !

: عمرا بذارم بخوابی ! همین الان پا میشی میری حموم و تا نیم ساعت دیگه سر میز صبحونه حاضر میشی .

کتش رو پوشید و از اتاق خارج شد .

جانگ کوک هوفی کشید و روی تخت نشست . نگاهی به اطرافش انداخت . شوگا با دهن باز به صورت جنینی روی تخت خوابیده بود . نمی خواست تنهاش بذاره ولی مجبور بود .

با حالت گیجی بلند شد و بعد از یه دوش حسابی از حموم بیرون اومد . کت و شلوار مشکی رنگی رو که تهیونگ براش گذاشته بود پوشید . نگاهش به شوگا افتاد که انگار تو خواب داشت چیزی رو مزه میکرد . همینطور که دکمه های سر آستینش رو می بست به سمتش رفت و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت ، پتو رو روی بدن برهنه اش انداخت تا احساس سرما نکنه .

میدونست شوگا به یه دوش آب گرم نیاز داره ولی وقت نداشت کمکش کنه . کتش رو از روی تخت برداشت و به سمت سالن غذا خوری رفت .

با دیدن این که تهیونگ منتظرش نشسته لبخندی زد و سر میز غذا خوری نشست .

: بیدار شدی !؟ فک کردم خوابت برد .

جانگ کوک که هنوز اثرات خواب تو صورتش بود با حالت گیجی سرش رو به طرفین تکون داد و به بساط صبحونه نگاه کرد .

: بخورش ، باید سرحال باشی امروز .
و فنجون قهوه رو به سمت جانگ کوک هل داد .

جانگ کوک کمی از قهوه رو مزه کرد و از طعم کافئین زیر زبونش لذت برد .

: خب من دیگه باید برم ، تو هم مراقب خودت باش نذار کلاه سرت بذارن .
تهیونگ گفت و با نگاه غضبناک جانگ کوک روبرو شد .

: کسی جرأتش رو نداره !
جانگ کوک زیر لب غرید و تهیونگ لبخندی بهش زد .

: می‌دونم بانی ، خدافظ عشقم .
بوسه ای روی لب جانگ کوک گذاشت و بعد از برداشتن سوییچ ماشینش از خونه خارج شد .

جانگ کوک بعد از خوردن صبحونه اش نگاهی به ساعت انداخت و بعد از دیدن ساعت شیش و نیم  پرید و با پوشیدن کتش به سمت ماشینش حرکت کرد .
.
.
.
( تهیونگ )
ساعت : ۹:۰۰ صبح

امروز بعد از انجام معامله ، پدر باهام تماس گرفت و گفت باید ببینتم . حتما میخواد یه ماموریت دیگه بدن یا شاید هم درباره ی یه موضوع مهمی باهامون حرف بزنه .

دیشب بانی خیلی فکرم رو مشغول کرده بود ، همش درباره ی کیتنش می گفت و بخاطر همون یه ساعتی که دیر کرده بود تا مرز سکته رفته بود .

من کیتن رو دوست دارم ولی نمیتونم به اندازه ی بانی خودم بهش توجه داشته باشم . فقط میتونم مراقبش باشم تا آسیبی بهش نرسه .

روز سومی که اومده بود پیشمون زندگی کنه جانگ کوک اسمش رو گذاشت شوگا. شاید چون بنظرش کیتن مثل شکر شیرینه ، دوست داره بهش بگه شوگا .

من اصلا به شوگا حسودی نمی کنم . شاید چند ماه اولی که توجه جانگ کوک بهش بود کمی باهاش تند برخورد میکردم ولی حالا بهم ثابت شده وجود اون موجود شیرین تو زندگیم نه تنها جانگ کوکم رو ازم نگرفته بلکه باعث شده کوکی سرزنده تر از قبل بشه و رفتار مهربون تری با بقیه داشته باشه .

پس بخاطر جانگ کوک هم که شده من از شوگا مراقبت میکنم .

بعد از اینکه به جانگ کوک پیام دادم که ظهر دیرتر از همیشه میام خونه ، ماشینم رو روشن کردم و به سمت عمارت پدر راه افتادم .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now