Part : 91

630 103 54
                                    

: بهت باور دارم یونگی . تو از پسش برمیای .
.........

آژیر روشن شده بود و نور قرمز کل راهرو رو گرفته بود .
محکم دستش رو گرفته بود تا گمش نکنه
صدای بوق آژیر اونقدر بلند بود که پرده های گوشش را آزار می داد

نمی دونست تنها یه جرقه میتونست تا این حد زندان رو به آتیش بکشه
ولی گروهی که تهیونگ بهشون سپرده بود تا شورش رو به پا کنن واقعا زندان رو به هرج مرج انداخته بودن
زندانی ها با مشت و لگداشون از نگهبان های زندان پذیرایی می کردن
و میتونستی خشونت رو در تمام حرکاتشون حس کنی

: بدو یونگی !
تهیونگ فریاد زد و سمت رینگ دویدن
راهروی اصلی رو رد کردن ولی سر پیچ با یه نگهبان اسلحه به دست روبرو شدن

تهیونگ با پیچوندن مچ دست نگهبان ، تفنگ رو از دستش خارج کرد و با کوبوندن آرنجش به صورت مرد باعث بیهوشی اون شد .

محلی به بدن بیهوش شده ی نگهبان نگذاشتند و دوباره به سمت رینگ دویدن
در رو با هل دادنش باز کردن و سریع به سمت خروجی اضطراری رینگ دویدن

: ددی ...
یونگی بخاطر اینکه عقب نمونه تهیونگ رو صدا زد و سرعتش رو بیشتر کرد
تهیونگ برگشت و با گرفتن مچ دست یونگی ، با قدرت اونو به سمت خودش کشید .

هر دو پسر با ضربان قلبی روی هزار می دویدن
تنها راهشون همین بود
اگه شکست میخوردن سیستم های امنیتی زندان دوبرابر می شد و اون موقع احتمال فرار به صفر می رسید

از پله ها بالا رفتن ولی یونگی چیزی رو پایین پله ها دید
یه سایه !؟
شاید خطای دید بوده باشه پس شونه ای بالا انداخت و به سمت تهیونگ رفت

با باز کردن در که بخاطر زنگ زدگی لولاهایش فرسوده شده بودن ، صدای قیژ تو فضا پیچید
و وقتی در کاملا باز شد علاوه بر سرمای شب صدای آژیر تو محوطه ی زندان تنش را به لرزه می انداخت .

صدای تقی از پایین پله ها نظر یونگی رو به خودش جلب کرد و یونگی متوجه شد یه سکه روی زمین داره می چرخه

تهیونگ از پله های برجک داشت بالا می رفت که متوجه شد یونگی پشت سرش نیست
نه میتونست اسمش رو فریاد بزنه
نه میتونست برگرده تا دستش رو بگیره
فاصله ی بینشان زیاد شده بود و زمانشون کمتر

: یونگی
بیخیال شد و فریاد زد
اهمیت نداد که کسی متوجه حضور آنها در منطقه‌ی ممنوع‌الورود بشه .
فقط نمی خواست یونگی بخاطر سهل انگاری ازش جا بمونه

یونگی با تعجب نگاه تهیونگ کرد و همون لحظه صدای فریادی از بالای برج جفتشون رو ترسوند

تهیونگ با دیدنش تعجب کرد ولی باعث لبخند پهنی روی لب های یونگی شد
: موچی
آروم زمزمه کرد و درگیری جیمین درحالی که با ماسک مشکی روی صورتش ، با نگهبان برجک رو نظاره کرد .

جیمین برای نجاتش اومده بود
این یعنی فراموشش نکرده
چه حسی بهتر از این

در حالی که دم خروجی وایساده بود ، جیمین رو نگاه میکرد و نگاه جیمین هم به یونگی افتاد

: یونگیییی !
جیمین فریاد زد و همون لحظه چیزی با گرفتن یونگی اونو به سمت عقب پرتاب کرد

از بالای پله ها تا پایین آن سقوط کرد که سرش به لبه ی پله ها برخورد کرد
درد در تمام استخوان های بدنش پیچیده بود ولی ضربه ای که به سرش وارد شده بود باعث سرگیجه اش می شد

دیدش تار شد و تنها چهره ای که قبل از ، از هوش رفتنش تونست ببینه یه چهره ی سرد و بی احساس بود

: وو !

و سیاهی چیزی بود که بعد از اون دید .

Destiny |Minyoon| (Completed)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن