Part : 78

573 111 24
                                    

: بندارینش وسط اگه خوش شانس باشه و دفعه ی اول رو زنده بمونه ، بهش یه نشون میدیم .
صدای همون نگهبان بود و بعد از گفتن این جمله به یونگی نگاه کرد
: ببینم تا چقدر میتونی دووم بیاری کوچولو .
...........

( کیم تهیونگ )

از وقتی گفتن یونگی تو دردسر افتاده آشوبی تو دلم به پا بود
که چجوری دردسری

امروز صبح هم بخاطر تنبیه دیروز مجبورم کردن تو راهروی سلول های انفرادی تی بکشم ولی وقتی یونگی رو تو هیچکدوم از سلول ها ندیدم ، پرسیدم یونگی کجاست و تنها جوابی که نصیبم شد به تو ربطی نداره بود .

اگه قرار نبود از این خراب شده فرار کنم ، حتما تک تک کسایی که رو مخم راه میرفتن رو زنده به گور میکردم .

ظهر بود و تو سلولم نشسته بودم .
نگاهم رو بالا آوردم و هم سلولی یونگی رو دیدم

: وو !
صداش زدم و دنبالش تو راهرو راه افتادم

نگاهش به سمتم چرخید
: هان !؟
مثل همیشه سرد و خشک

: یونگی ...

نذاشت حرفم رو کامل بگم که جوابم رو داد...
: اگه بچه ی دست پا چلفتی باشه ، مرده حسابش کن .
لحنش خشک بود اما میزان تردیدی که تو لحنش داشت ، منو مطمئن میکرد که از چیزی خبر داره

: بیشتر بهم بگو .

وایساد و نگاهش رو بهم دوخت
: نمیتونم

: چرا !؟

: نه تنها من . بلکه هیچکس حق نداره ازش حرف بزنه .

دیگه واقعا داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
یقش رو گرفتم و به دیوار کوبوندمش .

: تو این زندان چخبره وو !؟
فریاد زدم و با چشمای آتیشی نگاهش کردم .

وو نگاهی به اطراف انداخت و آروم زمزمه کرد
: اینجا جاش نیست .

کشون کشون به سمت سلول خودم بردمش و وقتی مطمئنم شدم کوانگ اینجا نیست ، پرتش کردم تو سلول .

: حالا بنال .

آروم از روی زمین بلند شد و دو زانو جلوم نشست .
لبه ی پیراهنش رو گرفت و اونو از تنش خارج کرد .

: چیکار می کنی !؟
پرسیدم و با نگاه عاقل اندر سهیفانه ی وو مواجه شدم .

پشتش رو بهم کرد و تونستم جای عددی که روی تنش داغ شده بود رو ببینم .

: اگه یونگی نمیره اونوقت یکی از ما میشه . یه میدون جنگ این پایینه . هیچ کس به کس دیگه ای رحم نمی کنه . یا بکش یا بمیر .
وو با خونسردی گفت و پیراهنش رو پوشید

: به اون بچه گفتم زیاد جلب توجه نکنه.

: حالا ....حالا چه بلایی سرش میاد !؟
آروم زمزمه کرد و سعی کردم لحنم رو کنجکاو نشون بدم تا نگران .

: یه سرگرمی میشه .

: منظورت اینه که یه مبارزه ی غیر قانونی تو این زندان بر پا میشه !؟

: آخر هر هفته

: ول این که ..... برای چی !؟

وو پوزخندی بهم زد
: کل قضیه همینه آقای اسکل .
نزدیک تهیونگ شد و آروم توی گوشش زمزمه کرد ....
: زندانی های اینجا پولدارن . یه معامله ی کوچیک می‌تونه تمام اون پول هارو به جیب رئیس برسونه . البته یکوچولو هم به تماشاچی ها میرسه .

وو عقب کشید و به چشمان تهیونگ نگاه کرد
: حالا موضوع اینه که چرا به اون بچه گیر دادی !؟

: من فقط کنجکاوم .
مصمم گفتم اما مطمئن بودم چشمام چیزای دیگه ای رو هم نشون میداد .

: همه ی تازه وارد ها اینجورین !؟
وو زیر لب زمزمه کرد و دندوناش رو روی هم سایید
: بهتره از این قضیه دور بمونی مستر اسکل وگرنه سرنوشتی بدتر از اون بچه پشمکی خواهی داشت .
وو گفت و از سلول بیرون رفت .


Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now