Part : 5

2.5K 337 15
                                    

سه سال بعد :
( جانگ کوک )
ساعت : ۷:۰۰ بعد از ظهر

خورشید در حال غروب بود . سکوت اتاقش آزارش میداد . بی حوصله خودکارش را روی میز انداخت و بیخیال محاسبه کردن شد .

امروز چهارمین روز از ششمین ماهیه که قبول کرده کیتن کوچولوش ، تنهایی به ماموریت ها بره و هر دفعه دلشوره ی عجیبی به جونش می افته ، ترس از آسیب دیدن کیتنش .

این روز ها وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده ، جوری که همیشه بعد از ماموریت هایش تا چند روز اونو پیش خودش نگه میداره .

صدای در بلند شد و بلافاصله بعدش تهیونگ وارد اتاق شد .
: ته
جانگ کوک با بی حوصلگی ولی با لبخند گفت .

: بازم !؟
تهیونگ در حالی که روی کاناپه می نشست ، گفت .
: چی !؟

: بازم نگران اون کیتن کوچولویی !؟

: آه ، تهیونگ من ، نمی‌دونم چیکار کنم !
تهیونگ پس از کمی مکث با سر به پاش اشاره کرد و جانگ کوک منظورش رو گرفت .

جانگ کوک درحالی که روی پای تهیونگ می نشست ادامه داد
: نباید قبول میکردم به ماموریت ها بره . اون هنوز بچست !

: بچست !؟ بانی ، اون بیست سالشه !

: نه تهیونگ . اولا ما از سن واقعیش خبر نداریم دوما خودت می‌دونی چقدر حساسه ، اون از درد بدش میاد ته ، دلم نمی خواد وقتی از ماموریت ها برگشت صورت دردمندش رو ببینم !

تهیونگ دستش رو روی کمر جانگ کوک گذاشت و سرش رو روی سینه اش گذاشت .
: می‌دونم بانی ، می‌دونم . ولی خودت نذاشتی ما اونو به آزمایشگاه ببریم تا سن واقعیش مشخص شه !!

: اگه آزمایشگاه گزارشمون رو به پلیس میداد چی !؟ اونجوری هم باند تو خطر می افتاد هم معلوم نبود چه بلایی سر شوگا می آوردن !!

: شوگا ..... اون کیتن کوچولو ......ببین ، خودت آموزشش دادی و اونقدر بهش سخت گرفتی که مطمئنم مهارت های رزمیش بیشتر و بهتر از منه ! پس می‌تونه از خودش دفاع کنه . اهههه ، نمی دونم چرا هر دفعه سر ماموریت رفتن شوگا باید این چیزا رو بهت بگم !

: چون بهش احتیاج دارم.
سپس لب هایش را روی لب های تهیونگ گذاشت .

: تو هم همینجوری بودی .
تهیونگ روی لب های جانگ کوک زمزمه کرد .
: چی !؟

: همون قدر که شوگا برای تو مهمه ، تو برای من مهم بودی ! ولی اون زمان که پدر اوردت اینجا ، پونزده سالت بیشتر نبود و خب .... تو یه بچه تخس و سربه هوا بودی ! ...

دستش رو تو مو های جانگ کوک کرد و مشغول بازی با اون ها شد و بعد ادامه داد
: حالا می فهمی من چی می کشیدم وقتی پدر برای قوی کردنت تو رو به ماموریت های خطرناک می فرستاد !؟ اون کشتار جمعی که توی یکی از هتل های سنگاپور رخ داد ....

جانگ کوک با خنده های ریزی حرفش رو قطع کرد .
: تهههه !! فقط یه تیر تو کمرم خورد ! ولی نگاه کن ، از تو اون میدون جنگ ، جون سالم به در بردم !!!

تهیونگ قیافه حق به جانبی گرفت و جوابش رو داد
: می‌دونم جون سالم به در بردی ، بانی !! الان که روحت روی پای من ننشسته و هر هر بهم بخنده !!

و خنده های جانگ کوک بلند تر شد .
: بعدش هم با اون تیری که تو کمرت خورد ، عمه ی من بود تا یه ماه نمی تونست از روی تختش تکون بخوره !!!!

: خوب بلدی بحث رو عوض کنی ! نگاه از شوگا به کجا رسیدیم !! راستی شوگا الان کجاست !؟

: تو گاراژه. داره آماده میشه .

: اههه ، اون کیتن میخواد بدون خداحافظی بره !؟

جانگ کوک از روی پاهای تهیونگ بلند شد و تهیونگ خنده ای کرد .
: نه بانی ! داره آماده میشه .

جانگ کوک با سرعت به سمت گاراژ عمارتشون رفت و تهیونگ برای اینکه ازش جا نمونه ، مجبور شد بدوه .
: هی کوکی یکم آرومتر چرا با سرعت خرگوشیت میری !؟

: تهیونگ هزار بار گفتم ویژگی های یه خرگوش رو به من نسبت نده !

: هی !! یکم به منم محل بذار !! همش به فکر اون کیتنی !!
و دستش رو روی شونه های جانگ کوک گذاشت .

جانگ کوک سرعتش رو کم کرد و بوسه ی سریعی رو لب های تهیونگ گذاشت .
: متاسفم ته .
دستش رو گرفت و با هم به سوی گاراژ رفتن .

Destiny |Minyoon| (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora