: جیمین رفته دنبالش . نیازی نیست تو هم بری .
.......: یونگی
شنید که کسی اسمش رو صدا زد ولی براش گنگ بود تا بفهمه کی: یونگیی
و دوباره صداش زد . با بی حالی چشماش رو باز کرد: هوف بیدار شو دیگه بچه
: وو
با بی جونی زمزمه کرد
نمیدونست کجاست یا اینجا چیکار میکنه .زبونش رو سقف دهنش کشید و متوجه شد به آب نیاز داره ولی ذهنش برای چیدن کلمات یاریش نمی کردن .
: اخ
اولین چیزی که بعد از حس کردن درد شدیدی در سرش گفت .کمی دیدش واضح شد و متوجه شد این اتاق با اتاق هایی که در زندان میدیده خیلی فرق داره
مدرن و البته پر از رنگ درست برخلاف زندان خاکستری و کثیفشون: من ...
و سرفه ای کرد
: من کجام !؟ناگهان چهره ی وو خنثی شد و آروم زمزمه کرد
: اتاق رییس
و بالافاصله در باز شدمردی کت پوش با پاپیون قرمز رنگش وارد اتاق شد و لبخند دندون نمایی رو تحویل چشمای گیج یونگی داد .
: ممنونم وو . میتونی بری .
مرد گفت و وو با همون چهره ی خنثی اش به سمت خروجی اتاق رفت .: متاسفم بچه گفتم وارد این بازی نشو .
وو با صدای آرومی گفت و از اتاق خارج شدرییس زندان تک خنده ای کرد و نگاهش را به یونگی داد .
: خیلی کم پیش میاد که کسی بخواد نقشه ی فرار از زندان من بکشه آقای مین . راستش اصلا پیش نیومده . این اهانت بزرگی به من یعنی کیم سونگمین قدرتمند ترین مدیری که در طول تاریخ سمانگ این زندان رو مدیریت کرده است .یونگی با حالت خسته ای سرش رو عقب انداخت و تازه متوجه شد به صندلی که روش نشسته بسته شده .
بخاطر ضربه ای که به سرش وارد شده ، زمزمه های مرد براش مثل وز وز مگس توی گوشش بود
مزاحم و رو اعصاب: فهمیدی مین !؟
یونگی با همون حالت سرش رو پایین اورد و دوباره نگاه مرد کرد .
: اوه ببخشید داشتی حرف میزدی !؟ آخه من صدایی جز بیز بیز نشنیدم .
با حالت تمسخری گفت و پوزخندی روی لبش بوجود اومدکیم سونگمین که حالا انگار عصبی شده بود به طرف یونگی هجوم برد و با گرفتن یقه اش ، سرش رو بالا آورد .
: من مضحکه ی تو نیستم که هر چی بخوای بهم بگی و بعدش بخندی .: واقعا !؟ ولی من چیز دیگه ای جز یه دلقک وراج اینجا نمیبینم
رگ های دست مرد برجسته شده بود که نشان از عصبی شدنش میداد
نفس های سنگین و غضبناکش را رو صورت یونگی بیرون میداد و با خشم بهش زل زده بود .: فکر نکن چون تونستی دو سه تا از نگهبانام رو بیهوش کنی میتونی از پس منم بر بیای . من بهت هیچ رحمی ندارم .
: اووف انگار رییس خیلی عصبانی شده . چطوره با یه پستونک ارومش کنیم !؟ هان !؟
و ناگهان حالت سردی به خودش گرفت که حتی سونگمین هم متوجه سرمایش شد
: اگه بخوام میتونم همین الان بکشمت . پس به نفعته که بازم کنی و بذاری برم .مرد پوزخندی زد
: چطور میخوای از پس نگهبانام بربیای !؟ اون بیرون بیشتر از ده تن نگهبان آموزش دیده وایسادن: قبلا از پسشون بر اومدم . ایندفعه برام آب خوردنه .
دروغ می گفت: با این وضعت !؟
و دستی رو صورت یونگی کشید که باعث شد خون خشک شده ی صورتش رو حس کنهحق با کیم بود
حتی اگه الان دستاش باز بود بعید میدونست میتونست تا محل فرار بدوئه . چه برسه به اینکه بخواد با ده تا نگهبان مبارزه کنه: قبول میکنم
و بالاخره تسلیم شد: چی رو !؟
کیم با تعجب پرسید: من تسلیم توئم
...
فیک قراره تا سر صد پارت نوشته بشه و بعدش تامام
پس به اخرای داستان نزدیکیم ಥ‿ಥ
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...