Part : 37

942 149 28
                                    

: ازم چی می خوای !؟

: برادرم رو .
.............................

جیمین پوزخندی زد .
: به همین خیال باش .

: میدونستم به همین راحتی ها نیست .ولی میتونیم از راه مشکل تر کارمون رو جلو ...

حرف یونگ هه با صدای آژیر ماشین پلیس قطع شد.
: پلیس ! .....مین یونگ هه دستات رو بذار رو سرت و بیا بیرون .

یونگ هه عقب رفت و ماسکش رو روی صورتش گذاشت .

: چرا وقتی اسمت رو میدونن ، ماسک میزنی !؟

: اونا اسمم رو میدونن قیافمو که نمی‌شناسن .
و سریع از در پشتی بیرون رفت .

: اهههه
جیمین سعی کرد کمی راست بشه ولی پایین تنه اش به طرز وحشتناکی درد می کرد .

: پلیس ! ... هر کی هستی دستات رو بذار رو سرت .... پارک جیمین !؟

: جیهوپ !؟

هوسوک تفنگش رو پایین اورد و سمت جیمین رفت .
: تو اینجا چه غلطی می کنی !؟

: ناخواسته اومدم . فک کنم تو تا دو ماه پیش برده ی من بودی !

هوسوک بازوی جیمین رو گرفت و کمکش کرد تا وایسه .
: احمق اگه دو تا کلمه دیگه حرف بزنی ، به جرم برده داری بازداشتت می کنم .

: چطور پیدامون کردی !؟

: از وقتی کیم نامجون پرونده های قاتل پدرم رو بهم داده ، اطلاعاتی به دست اوردم که مین یونگ هه قاتل پدرمه .
و وقتی صدای پای افرادش رو شنید جیمین رو سمت در خروجی ها داد .

: داری کمکم می کنی که فرار کنم !؟

: نترس بعدا سراغت میام .

: پس چرا الان داری میذاری برم !؟

: من به قوانین مسخره ی این دنیا دیگه هیچ اعتقادی ندارم ولی به عشقی که بین تو و شوگا بوجود اومده دارم . فک کنم اون کوچولو خونه منتظرته .

جیمین با به یاد اوردن یونگی شکه شد .

اصلا حواسش به یونگی نبود .

بدون هیچ حرف دیگه ای سریع از در بیرون رفت .

دستش رو برای یه تاکسی بلند کرد و وقتی از راننده ی مسن تاکسی اطمینان پیدا کرد ، سوار شد .

تو راه به راننده ی شخصیش زنگ زد ولی اون گفت هیچ تماسی درخور یونگی باهاش گرفته نشده پس بی خبره .

با تن لرزون کرایه تاکسی رو پرداخت کرد و جلوی دانشگاه یونگی پیاده شد .

: یونگی !؟

هیچ کس جلوی در دانشگاه نبود .
ضربه ای به سرش زد .
چرا به تلفن همراه یونگی زنگ نزده !؟

: اه چرا گوشیش خاموشه !؟

استرسش دو برابر شد . نکنه بلایی سر یونگی اوردن .

همینطور که شماره ی تهیونگ رو می گرفت برای یه تاکسی دیگه دست بلند کرد .

: الو ته !؟ میگم برای من یه اتفاقی افتاد که بعدا براتون توضیح میدم ......یونگی باهاتون تماس نگرفته !؟

و به راننده ی تاکسی آدرس عمارتش رو داد .

: هیچی !؟ از ظهر تاحالا خبری از یونگی ندارین !؟ .... اوه خدای من . هیچی بعدا براتون توضیح میدم.

و گوشی رو قطع کرد .
با استرس با پاش رو زمین ضرب گرفته بود .
فقط امیدوار بود یونگی به عمارت برگشته باشه .

بلافاصله بعد از پرداخت کرایه به سمت عمارت دوید .

: یونگی !؟
فریاد زد . تو پذیرایی نبود .

: یونگی کجایی !؟
تو گاراژ هم نبود .
سمت اتاق خوابشون رفت .

: شکلات !؟

: موچی !؟
با دیدن یونگی که تازه از حموم در اومده نفس راحتی کشید ‌.

: اوه خدای من ، تو اینجایی !؟
و یونگی رو تو بغلش گرفت .

: موچی !؟ چرا صورتت خونیه !؟
یونگی با چشمای گشادش پرسید .

: داستانش طولانیه . تو چطور اومدی خونه !؟

: با تاکسی .

: دیگه این کار رو نکن . چرا گوشیت خاموش بود !؟

: شارژش تموم شد . تازه زدمش تو شارژ . تو چرا نیومدی دنبالم !؟ من دیگه خودم اومدم خونه .

: داستانش طولانیه . فک کردم بلایی سرت اومده .
و بوسه ای رو پیشونیش گذاشت .

: نه موچی من حالم خوبه .

: خوبه .
و لبخندی روی لباش اومد .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now