: ازم چی می خوای !؟
: برادرم رو .
.............................جیمین پوزخندی زد .
: به همین خیال باش .: میدونستم به همین راحتی ها نیست .ولی میتونیم از راه مشکل تر کارمون رو جلو ...
حرف یونگ هه با صدای آژیر ماشین پلیس قطع شد.
: پلیس ! .....مین یونگ هه دستات رو بذار رو سرت و بیا بیرون .یونگ هه عقب رفت و ماسکش رو روی صورتش گذاشت .
: چرا وقتی اسمت رو میدونن ، ماسک میزنی !؟
: اونا اسمم رو میدونن قیافمو که نمیشناسن .
و سریع از در پشتی بیرون رفت .: اهههه
جیمین سعی کرد کمی راست بشه ولی پایین تنه اش به طرز وحشتناکی درد می کرد .: پلیس ! ... هر کی هستی دستات رو بذار رو سرت .... پارک جیمین !؟
: جیهوپ !؟
هوسوک تفنگش رو پایین اورد و سمت جیمین رفت .
: تو اینجا چه غلطی می کنی !؟: ناخواسته اومدم . فک کنم تو تا دو ماه پیش برده ی من بودی !
هوسوک بازوی جیمین رو گرفت و کمکش کرد تا وایسه .
: احمق اگه دو تا کلمه دیگه حرف بزنی ، به جرم برده داری بازداشتت می کنم .: چطور پیدامون کردی !؟
: از وقتی کیم نامجون پرونده های قاتل پدرم رو بهم داده ، اطلاعاتی به دست اوردم که مین یونگ هه قاتل پدرمه .
و وقتی صدای پای افرادش رو شنید جیمین رو سمت در خروجی ها داد .: داری کمکم می کنی که فرار کنم !؟
: نترس بعدا سراغت میام .
: پس چرا الان داری میذاری برم !؟
: من به قوانین مسخره ی این دنیا دیگه هیچ اعتقادی ندارم ولی به عشقی که بین تو و شوگا بوجود اومده دارم . فک کنم اون کوچولو خونه منتظرته .
جیمین با به یاد اوردن یونگی شکه شد .
اصلا حواسش به یونگی نبود .
بدون هیچ حرف دیگه ای سریع از در بیرون رفت .
دستش رو برای یه تاکسی بلند کرد و وقتی از راننده ی مسن تاکسی اطمینان پیدا کرد ، سوار شد .
تو راه به راننده ی شخصیش زنگ زد ولی اون گفت هیچ تماسی درخور یونگی باهاش گرفته نشده پس بی خبره .
با تن لرزون کرایه تاکسی رو پرداخت کرد و جلوی دانشگاه یونگی پیاده شد .
: یونگی !؟
هیچ کس جلوی در دانشگاه نبود .
ضربه ای به سرش زد .
چرا به تلفن همراه یونگی زنگ نزده !؟: اه چرا گوشیش خاموشه !؟
استرسش دو برابر شد . نکنه بلایی سر یونگی اوردن .
همینطور که شماره ی تهیونگ رو می گرفت برای یه تاکسی دیگه دست بلند کرد .
: الو ته !؟ میگم برای من یه اتفاقی افتاد که بعدا براتون توضیح میدم ......یونگی باهاتون تماس نگرفته !؟
و به راننده ی تاکسی آدرس عمارتش رو داد .
: هیچی !؟ از ظهر تاحالا خبری از یونگی ندارین !؟ .... اوه خدای من . هیچی بعدا براتون توضیح میدم.
و گوشی رو قطع کرد .
با استرس با پاش رو زمین ضرب گرفته بود .
فقط امیدوار بود یونگی به عمارت برگشته باشه .بلافاصله بعد از پرداخت کرایه به سمت عمارت دوید .
: یونگی !؟
فریاد زد . تو پذیرایی نبود .: یونگی کجایی !؟
تو گاراژ هم نبود .
سمت اتاق خوابشون رفت .: شکلات !؟
: موچی !؟
با دیدن یونگی که تازه از حموم در اومده نفس راحتی کشید .: اوه خدای من ، تو اینجایی !؟
و یونگی رو تو بغلش گرفت .: موچی !؟ چرا صورتت خونیه !؟
یونگی با چشمای گشادش پرسید .: داستانش طولانیه . تو چطور اومدی خونه !؟
: با تاکسی .
: دیگه این کار رو نکن . چرا گوشیت خاموش بود !؟
: شارژش تموم شد . تازه زدمش تو شارژ . تو چرا نیومدی دنبالم !؟ من دیگه خودم اومدم خونه .
: داستانش طولانیه . فک کردم بلایی سرت اومده .
و بوسه ای رو پیشونیش گذاشت .: نه موچی من حالم خوبه .
: خوبه .
و لبخندی روی لباش اومد .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...