Part : 69

667 116 32
                                    

مشتش با دیدن صورت غریبه پایین اومد و صدای ضعیف یونگی به گوش رسید .
: موچی !؟
.......

تنها حسی که داشت
آرامش بود
میخواست برای یک لحظه هم که شده طعم آرامش رو دوباره بچشه .

جیمین روی تخت فنری مضخرف بازداشتگاه دراز کشیده بود و روی شکمش یونگی به آرومی خوابیده بود .

درحالی که سر یونگی رو سینه ی جیمین بود ، دست جیمین مشغول نوازش موهاش شد و یونگی رو به آرامش محض می رسوند

: پس اینجوری فرار کردی !
یونگی به آرومی زمزمه کرد .

: آره

: پس این یه هفته کجا بودی !؟
یونگی با دلخوری گفت و محکم‌تر به جیمین چسبید .

: در حال درمان بودم . داخل عمارت خودم .

: آها

: یونگی من یه تصمیمی گرفتم .
جیمین با ذوق گفت و یونگی با چرخوندن سرش بهش نگاه کرد .

: چی !؟

: حالا که دنیا فکر می‌کنه من مردم ، می‌خوام با هم از اینجا بریم . بریم یه جای خلوت و قشنگ . یه مقدار پول برای سرمایه برداشتم . من باند رو ول میکنم و با هم میریم یجای آروم و یهشیرین رو برای خودمون به رقم می‌زنیم .

: واو این عالیه ولی ...

: زود باش یونگی . پاشو ...
جیمین بلند شد و یونگی دو زانو روی تخت نشست .
: باید الان بریم یونگی ! زود باش تا نگهبان بیدار نشده . چرا نمیای !؟
تن صدای جیمین با بی حرکت موندن یونگی پایین اومد .

: من .... من نمیتونم بیام .

: چی !؟ چرا !؟
شوک بزرگی گرفته بودش . ترس از رها شدن توسط یونگی .

: من باید برم زندان .

: چرا این حرف رو میزنی یونگی !؟

: باید تهیونگ رو نجات بدم .
و از روی تخت بلند شد و سمت جیمین رفت .
: قول میدم وقتی برگشتم با هم بریم و اون زندگی رویایی رو داشته باشیم . همون‌طور که تو میخوای .
و به آرومی بوسه ای روی لب های جیمین زد .
: منتظرم باش جیمین .

: ولی ...

: گفتم که قول دادم برگردم !

جیمین مات به یونگی زل زده بود .
: تا چقدر !؟ اگه برنگردی چی !؟ اگه برات اتفاقی بیفته !؟ اگه لو بری !؟ اگه بگیرنت !؟
جیمین با تندی کلمات رو گفت و مچ دست یونگی رو گرفت .
: نه یونگی من اینو نمی خوام . تو باید با من بیای .
و اون رو سمت خروجی کشوند .

: نه جیمین .... نکن
و مچ دستش رو آزاد کرد .

: پس عشقی که به من داشتی !؟

: نه جیمین اشتباه برداشت نکن ! تهیونگ کسی بود که در نبود تو ازم مراقبت کرد....
و سرش رو پایین انداخت .
: من فقط می‌خوام لطفش رو جبران کنم ولی همچنان تورو دوست دارم .

: پس .... من میرم .
جیمین گفت ولی دستش در دستان یونگی اسیر شد .

روش رو به سمت یونگی چرخوند و متوجه شد برای پنهان کردن چشمای اشکیش سرش رو پایین انداخته .
: من اینو نمی‌خوام .... یکم بیشتر پیشم بمون .
یونگی با بغض زمزمه کرد .

: ولی اگه نگهبان بیدار بشه و من رو با تو ببینه !؟

: برام مهم نیست . ما یه ساعت وقت داریم .
و سرش رو سینه ی جیمین گذاشت .

با حس خیسی پیراهنش ، فهمید گریه ی بی صدای یونگی آغاز شده .
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و اونو محکم به خودش چسبوند .
: بیشتر می‌خوام .
یونگی گفت و نفس عمیقی کشید .
: چی !؟

: من تورو می‌خوام . بیشتر میخوامت
و سرش رو بالا آورد و به جیمین چشم دوخت .
: می‌خوام تو خودم حست کنم .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now