Part : 38

924 144 45
                                    

پسرک رو صندلی نشسته بود و به عکس توی دستش نگاه می کرد .

مرور خاطرات دردناکش جزو سخت ترین کارهاش بود ولی باعث می شد درس بگیره .
که آدم بدرد بخوری نیست .
که چرا نتونست خودش رو به پدرش ثابت کنه .

بغض بیست سالش دوباره تو گلوش جا خوش کرد .
اون تنها حامی برادرش بود .
اون برادر کوچیک و شیرینش .

با یاد آوری روز هایی که برادرش از ترس پدرش به آغوشش پناه می اورد ، لبخند تلخی روی لباش اومد .

اون به عنوان خانواده ، عاشق برادرش بود
چون تنها برادرش باعث می شد فک کنه که واسه یبار هم شده تو زندگیش بی مصرف نیست .

ولی وقتی یونگی ترکش کرد ...

بغضش رو قورت داد .
مرد که گریه نمی کنه .
اگه پدرش می فهمید یه دل سیر کتکش می زد .

دوباره نگاه خیرش رو به عکس تو دستش داد .
خاطرات مضخرفش جلوی چشماش جون گرفتن .

( فلش بک )

بچه ای با چشمای اشکی جلوی مرد مست وایساده بود .

: پدر چرا دوسم نداری !؟

مرد پوزخندی زد و نگاهش رو به بچه داد .

: می خوای دوست داشته باشم !؟

بچه با لنج های اویزونش سرش رو به علامت تایید تکون داد .

: می خوای چطوری دوست داشته باشم !؟

بچه اب دماغش رو بالا کشید و به پدرش زل زد .

: بغلم کنی ، برام لالایی بخونی ، بوسم کنی ، برام جایزه بخری ، با یونگی مهربون باشی و با اونم همین کارا رو بکنی .

مرد خنده ای از روی مستی زد .
: این چیزا رو می خوای !؟ پس ...
و به پاش اشاره کرد .
: بیا بغل بابایی .

پسر بچه لبخندی زد و صورت اشکیش رو پاک کرد .
: بیا دیگه بچه جون .

پسرک با همون لبخندش سمت پدرش دوید و روی پاش نشست .

: میشه بگم یونگی هم بیاد !؟

: نه .

پسر بچه با چشمای متعجبش به پدرش زل زد .
: چرا !؟

: چون این بغل فقط مختص توئه .

گفت و زیپ شلوارش رو پایین کشید .
: حالا اگه می خوای بابایی دوست داشته باشه ، اینو مثل بچه های خوب بخور .
و عضوش رو خارج کرد .

: بابایی نه
بچه با بغض نالید .

: زود باش وگرنه داداشت باید بدترش رو تحمل کنه !
مرد غرید .

بچه که حالا صدای هق هقاش کل اتاق رو پر کرده بود سرش رو خم کرد .

: سریع باش !

صورت پسر بچه با اشکاش خیس شده بود مطیعانه سرش رو پایین برد تا به خواسته ی پدرش عمل کنه .

( پایان فلش بک )

: پسر خوب بابایی ..... چه کارا که برای بابایی نکرد .

پوزخندی زد و زیر لب تند تند این کلمات رو زمزمه می کرد .

: پسر خوب بابایی پسر خوب بابایی پس چرا بابایی پسر خوبش رو فروخت ! ...... چرا !؟
کلمه ی آخری رو فریاد زد .
و به میزش لگدی زد .

: من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ........ بابایی چرا !؟

بخاطر فریادش گلوش درد می کرد .

: چرا منو فروختی !؟ .... چرا به یونگی تجاوز کردی !؟ ..... تو باید تو جهنم بپوسی !! تو به همون جا تعلق داری !

خنده ی هیستیریکی سر داد ‌.
سرش رو با دستاش گرفت .

: پسر خوب ، پسر خوب ، پسر خوب ...

تن صداش بلندتر شد .

: من ....پسر .....خوبی .....بودم .

( فلش بک )

: بابایی نهههههه
پسر بچه ی دوازده ساله فریاد زد ‌.

: بابایی چرا !؟ من پسر خوبی بودم !!
مرد بی توجه به فریاد های بچه با مرد روبروش حرف می زد .

: کی پول رو به حسابم می‌ریزی !؟

مرد دیگر نگاهی به پسرک انداخت .

: خوشگله . همین امشب .

: بابایی نهههه

: ساکت شو .
و لگدی به پسرک زد .

بچه روی زمین افتاده بود و صدای هق هقش بلندتر شده بود .

: پسر خوبی نبودی ! حالا ببرینش و زودتر پول رو به حسابم بریزید .

پسرک حالا ساکت شده بود ولی زمزمه های ریزش به گوش می رسید .
: من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم .

( پایان فلش بک )

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now