پسرک رو صندلی نشسته بود و به عکس توی دستش نگاه می کرد .
مرور خاطرات دردناکش جزو سخت ترین کارهاش بود ولی باعث می شد درس بگیره .
که آدم بدرد بخوری نیست .
که چرا نتونست خودش رو به پدرش ثابت کنه .بغض بیست سالش دوباره تو گلوش جا خوش کرد .
اون تنها حامی برادرش بود .
اون برادر کوچیک و شیرینش .با یاد آوری روز هایی که برادرش از ترس پدرش به آغوشش پناه می اورد ، لبخند تلخی روی لباش اومد .
اون به عنوان خانواده ، عاشق برادرش بود
چون تنها برادرش باعث می شد فک کنه که واسه یبار هم شده تو زندگیش بی مصرف نیست .ولی وقتی یونگی ترکش کرد ...
بغضش رو قورت داد .
مرد که گریه نمی کنه .
اگه پدرش می فهمید یه دل سیر کتکش می زد .دوباره نگاه خیرش رو به عکس تو دستش داد .
خاطرات مضخرفش جلوی چشماش جون گرفتن .( فلش بک )
بچه ای با چشمای اشکی جلوی مرد مست وایساده بود .
: پدر چرا دوسم نداری !؟
مرد پوزخندی زد و نگاهش رو به بچه داد .
: می خوای دوست داشته باشم !؟
بچه با لنج های اویزونش سرش رو به علامت تایید تکون داد .
: می خوای چطوری دوست داشته باشم !؟
بچه اب دماغش رو بالا کشید و به پدرش زل زد .
: بغلم کنی ، برام لالایی بخونی ، بوسم کنی ، برام جایزه بخری ، با یونگی مهربون باشی و با اونم همین کارا رو بکنی .
مرد خنده ای از روی مستی زد .
: این چیزا رو می خوای !؟ پس ...
و به پاش اشاره کرد .
: بیا بغل بابایی .پسر بچه لبخندی زد و صورت اشکیش رو پاک کرد .
: بیا دیگه بچه جون .پسرک با همون لبخندش سمت پدرش دوید و روی پاش نشست .
: میشه بگم یونگی هم بیاد !؟
: نه .
پسر بچه با چشمای متعجبش به پدرش زل زد .
: چرا !؟: چون این بغل فقط مختص توئه .
گفت و زیپ شلوارش رو پایین کشید .
: حالا اگه می خوای بابایی دوست داشته باشه ، اینو مثل بچه های خوب بخور .
و عضوش رو خارج کرد .: بابایی نه
بچه با بغض نالید .: زود باش وگرنه داداشت باید بدترش رو تحمل کنه !
مرد غرید .بچه که حالا صدای هق هقاش کل اتاق رو پر کرده بود سرش رو خم کرد .
: سریع باش !
صورت پسر بچه با اشکاش خیس شده بود مطیعانه سرش رو پایین برد تا به خواسته ی پدرش عمل کنه .
( پایان فلش بک )
: پسر خوب بابایی ..... چه کارا که برای بابایی نکرد .
پوزخندی زد و زیر لب تند تند این کلمات رو زمزمه می کرد .
: پسر خوب بابایی پسر خوب بابایی پس چرا بابایی پسر خوبش رو فروخت ! ...... چرا !؟
کلمه ی آخری رو فریاد زد .
و به میزش لگدی زد .: من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ........ بابایی چرا !؟
بخاطر فریادش گلوش درد می کرد .
: چرا منو فروختی !؟ .... چرا به یونگی تجاوز کردی !؟ ..... تو باید تو جهنم بپوسی !! تو به همون جا تعلق داری !
خنده ی هیستیریکی سر داد .
سرش رو با دستاش گرفت .: پسر خوب ، پسر خوب ، پسر خوب ...
تن صداش بلندتر شد .
: من ....پسر .....خوبی .....بودم .
( فلش بک )
: بابایی نهههههه
پسر بچه ی دوازده ساله فریاد زد .: بابایی چرا !؟ من پسر خوبی بودم !!
مرد بی توجه به فریاد های بچه با مرد روبروش حرف می زد .: کی پول رو به حسابم میریزی !؟
مرد دیگر نگاهی به پسرک انداخت .
: خوشگله . همین امشب .
: بابایی نهههه
: ساکت شو .
و لگدی به پسرک زد .بچه روی زمین افتاده بود و صدای هق هقش بلندتر شده بود .
: پسر خوبی نبودی ! حالا ببرینش و زودتر پول رو به حسابم بریزید .
پسرک حالا ساکت شده بود ولی زمزمه های ریزش به گوش می رسید .
: من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم ، من پسر خوبی بودم .( پایان فلش بک )
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...