Part : 64 (آغاز فصل ۳: اسیر شده در قفس)

746 129 35
                                    

آنچه گذشت :

قرار بود جانگ کوک بجای تهیونگ دستگیر بشه ولی نشد .
: ما تسلیمیم !!
.....
با ترس چراغ اتاق رو روشن کرد که با پیرهن خونیه جانگ کوک روبرو شد .
خوشبختانه زندست ولی دکترا میگن اندام اصلی بدنش آسیب دیده و تا چند روز اجازه ی ملاقات نداریم .
.....
: آقای جانگ .
جانگ کوک به سرعت گفت و با نگاه منتظر هوسوک روبرو شد .
: کیم تهیونگ ...
: حالش خوبه و تا حال فعلی شما داخل بازداشتگاه می مونن .
و از اتاق خارج شد .
......
: اون میمیره ...یادم رفت بهت بگم !؟ .....بدنش نمیتونه این درد رو تحمل کنه و ......مغز به قلب فرمان توقف زندگی رو میده !
و جنازه ی یونگ هه در کف انبار افتاد .
.......
: جیمین رفته یونگی . اون مرده
........
: مین یونگی شما بدلیل قتل مین یونگ هه و تهدید پلیس به مرگ ، بازداشت هستید . حرف های  شما در دادگاه بر علیهتون استفاده میشود .
........
: پس کیتن به همین زودی ددیاش رو فراموش کرد .
صدای جانگ کوک باعث شد با سرعت سرش رو بالا بیاره
: هیس یونگی ....می‌دونم . باید باهات حرف بزنم .
.......
شروع :

نفس عمیقی کشید و چمن زیر پاش رو لگد کرد .
فقط یروز از زمانی که به زندان منتقل شده بود ، گذشته بود .

سرمای هوا باعث بی حس شدن بینیش شده بود و با سوزی که وزید گونه هاش از سرما به سوزش افتاد .

سعی کرد با گرمای نفسش ، دستاش رو گرم کنه و بعدش روی صورتش بذاره ولی سرما امونی بهش نمی‌داد .

نمی دونست چه اتفاقی افتاده ولی تا جایی که از هوسوک شنیده بود همه چیز درسته
پس چرا تو مدتی که در بازداشتگاه به سر میبرد ، جانگ کوک به دیدنش نیومد ؟!

چرا یونگی باهاش تماس نگرفت
و از جیمین خبری نبود

احساس می کرد تمام دنیاش خالی بوده ولی چرا جانگ کوک تنهاش گذاشت !؟

حتما مشکلی بوجود اومده و هوسوک چیزی بهش نگفته .

نگاهی به اطراف محوطه انداخت
با بادی که وزید موهای مشکیش روی صورتش پخش شدن .

: کیم تهیونگ ، تلفنی داری !
صدای سربازی از گوشه ی محوطه نظرش رو جلب کرد و با قدم سریع همراه سرباز به اتاقک تلفن رفت .

با اشاره ی سرباز تلفن رو برداشت و دم گوشش گذاشت .

: الو !؟

: الو...تهیونگ ؟
صدای خشدار جانگ کوک باعث شد  بغضی تو گلوش جا خوش کنه .

: جانگ کوک ...

: می‌دونم تهیونگ ...می‌دونم . منو ببخش .

: فکر کردم بلایی سرت اومده ! چرا خبری بهم نمیدی ؟

: متاسفم ته واقعا متاسفم .
با لحن جانگ کوک فهمید اونم مرزی تا گریه نداره .
: ولی تهیونگ ... تو قول دادی تا برگردی !
و با فینی که کشید ، تهیونگ مطمئن شد که جانگ کوک داره گریه می کنه .

: متاسفم کوکی .
تهیونگ با صدای ریزی زمزمه کرد و با به یاد اوردن روز دستگیری به سرعت اضافه کرد ....
: جانگ کوک ..... یونگ هه !؟

: تموم شد تهیونگ . شوگا یونگ هه رو کشت .

: شوگا !؟ الان کجاست !؟ حالش خوبه !؟

: تو راه اونجاست .

: چی !؟

: من درباره ی دستگیری با پدر صحبت کردم ولی ...

: نه جانگ کوک نمی خواد ...

: ولی اون اجازه نداد بیام پیشت .
با صدای لرزونش گفت و نفس عمیقی کشید .

تهیونگ میدونست جانگ کوک هرچی بخواد بهش میرسه . حتی اگر غیر ممکن ترین چیزهای دنیا رو بخواد ! سمج بودنش رو تحسین میکرد ولی آزادی خودش موضوع دیگری بود .

: پدر بهت اجازه نداد . پس چیکار کردی !؟
لحن تهیونگ سرد شد

: ته من ...

: تو چیکار کردی جانگ کوک !؟
ایندفعه به لحن تندی گفت و تن صداش بی شباهت به فریاد نبود .

: من ... یونگی رو فرستادم . اون قراره نجاتت بده .

............

طبق قول شب آپ شد 😀💜

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now