Part : 77

617 118 50
                                    

: برای مبارزه آماده ای مین یونگی !؟
زندانی گفت و لبخند چندش آورش رو حفظ کرد .

: چی !؟ جوابم رو بده لعنتی ! اینجا کجاست !؟
یونگی همراه با فریادش یک قدم جلو اومد .

: دنبالم بیا
زندانی گفت و از اتاقک خارج شد .

: من همراه تو جایی نمیام . بنال ! اینجا کدوم گورستونی هست !؟

: نمیای ...خب پس....بیارینش
زمزمه کرد و بعدش دو مرد که اون ها هم زندانی بودن ،وارد اتاقک شدن .

هر دو مرد به سمت یونگی رفتن تا بزور بیارنش اما یونگی با مشتی که به صورت یکیشون زد باعث شد اون یکی هم با احتیاط نزدیکش بشه .

یونگی طرف زندانی که با دماغ خونی روی زمین افتاده بود رفت و سعی کرد اونو بلند کنه اما دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و اونو از زمین جدا کرد .

: ولم کنید !
یونگی فریاد زد و همزمان مشت و لگد هایی میزد تا خودش رو آزاد کنه .

زندانی که روی زمین افتاده بود از روی زمین بلند شد و روبروی یونگی وایساد .

مشتی که داخل شکم یونگی فرود اومد ، نفسش رو برای لحظه ای برد اما طولی نکشید که نگاه یونگی به جایی دوخته شد . با پاش به عضو مرد روبروش لگد زد و وقتی که مرد از درد روی زمین افتاد ، با سرش به پست سریش ضربه زد .

وقتی دست مرد دومی از دور کمرش شل شد ، با گرفتن مچ های دستش اونا رو پیچوند و داد مرد به هوا رفت و دو زانو روی زمین افتاد .
یونگی چرخید و با زانوش به صورت مرد ضربه زد که باعث شد زندانی از هوش بره .

صدای ناله ای شنید و توجهش به مردی که بخاطر درد عضوش روی زمین افتاده بود جلب شد .
رفت بالای سرش ایستاد و با چشمای سردش به مرد نگاه کرد .
خم شد و با گرفتن مو های مرد ، سرش رو بالا آورد و به چشم های قرمز مرد زل زد .

: اینجا کجاست !؟
سرد پرسید ولی سکوت نصیبش شد

: گفتم اینجا کجاست !؟
اینبار با فریاد پرسید ولی کسی که جواب داد اون مرد بدبخت نبود .

: اون قرار نیست بهت جواب بده چون اجازه ی حرف زدن نداره .
اون زندانی لاغر مردنی با همون لبخند نفرت انگیزش گفت .

یونگی پوزخندی زد و سر مرد رو به دیوار کوبوند .
بلند شد و با قدم آروم به سمت تنها مردی که تو اتاقک سالم مونده بود رفت .

: خب تو که میتونی حرف بزنی ، بگو .
و در آن واحد با گرفتن گلوی مرد اونو به دیوار کوبوند و بلندش کرد .
جوری که پاهای مرد تو هوا معلق موند .

: بنال !

: تو ... تو گزینه ی مناسبی بودی ....
و صدای قهقهه ی مرد بلند شد و همون طور که صورتش داشت کبود میشد ادامه داد ...
: نگاه چیکار کردی .... تو اونا رو نابود کردی .

: درست حرف بزن ! اینجا چه خبره !؟

: اون بیشتر از اینا اجازه ی صحبت نداره آقای مین .
صدای نگهبان بود .

یونگی سرش رو چرخوند و متوجه شد همون سر نگهبان و با دو نگهبان دیگر وارد سلول شدن .

سرنگهبان تو ورودی سلول وایساد و با اشاره ای که کرد ، دو نگهبان دیگر به سمت یونگی رفتن و با شوک الکتریکی که بهش زدن اونو رام کردن .

: بیارینش بیشتر از اینا نباید دردسر درست کنه .
سر نگهبان گفت و دو نگهبان دیگر با گرفتن بازو های یونگی اونو با خودشون آوردن .

یونگی بخاطر ناتوانی که در بدنش حس کرده بود ، تقریبا بی حال بود و صحنه های اطرافش رو تار می دید .

: بندارینش وسط اگه خوش شانس باشه و دفعه ی اول رو زنده بمونه ، بهش یه نشون میدیم .
صدای همون نگهبان بود و بعد از گفتن این جمله به یونگی نگاه کرد
: ببینم تا چقدر میتونی دووم بیاری کوچولو .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now