: برای مبارزه آماده ای مین یونگی !؟
زندانی گفت و لبخند چندش آورش رو حفظ کرد .: چی !؟ جوابم رو بده لعنتی ! اینجا کجاست !؟
یونگی همراه با فریادش یک قدم جلو اومد .: دنبالم بیا
زندانی گفت و از اتاقک خارج شد .: من همراه تو جایی نمیام . بنال ! اینجا کدوم گورستونی هست !؟
: نمیای ...خب پس....بیارینش
زمزمه کرد و بعدش دو مرد که اون ها هم زندانی بودن ،وارد اتاقک شدن .هر دو مرد به سمت یونگی رفتن تا بزور بیارنش اما یونگی با مشتی که به صورت یکیشون زد باعث شد اون یکی هم با احتیاط نزدیکش بشه .
یونگی طرف زندانی که با دماغ خونی روی زمین افتاده بود رفت و سعی کرد اونو بلند کنه اما دستی از پشت دور کمرش حلقه شد و اونو از زمین جدا کرد .
: ولم کنید !
یونگی فریاد زد و همزمان مشت و لگد هایی میزد تا خودش رو آزاد کنه .زندانی که روی زمین افتاده بود از روی زمین بلند شد و روبروی یونگی وایساد .
مشتی که داخل شکم یونگی فرود اومد ، نفسش رو برای لحظه ای برد اما طولی نکشید که نگاه یونگی به جایی دوخته شد . با پاش به عضو مرد روبروش لگد زد و وقتی که مرد از درد روی زمین افتاد ، با سرش به پست سریش ضربه زد .
وقتی دست مرد دومی از دور کمرش شل شد ، با گرفتن مچ های دستش اونا رو پیچوند و داد مرد به هوا رفت و دو زانو روی زمین افتاد .
یونگی چرخید و با زانوش به صورت مرد ضربه زد که باعث شد زندانی از هوش بره .صدای ناله ای شنید و توجهش به مردی که بخاطر درد عضوش روی زمین افتاده بود جلب شد .
رفت بالای سرش ایستاد و با چشمای سردش به مرد نگاه کرد .
خم شد و با گرفتن مو های مرد ، سرش رو بالا آورد و به چشم های قرمز مرد زل زد .: اینجا کجاست !؟
سرد پرسید ولی سکوت نصیبش شد: گفتم اینجا کجاست !؟
اینبار با فریاد پرسید ولی کسی که جواب داد اون مرد بدبخت نبود .: اون قرار نیست بهت جواب بده چون اجازه ی حرف زدن نداره .
اون زندانی لاغر مردنی با همون لبخند نفرت انگیزش گفت .یونگی پوزخندی زد و سر مرد رو به دیوار کوبوند .
بلند شد و با قدم آروم به سمت تنها مردی که تو اتاقک سالم مونده بود رفت .: خب تو که میتونی حرف بزنی ، بگو .
و در آن واحد با گرفتن گلوی مرد اونو به دیوار کوبوند و بلندش کرد .
جوری که پاهای مرد تو هوا معلق موند .: بنال !
: تو ... تو گزینه ی مناسبی بودی ....
و صدای قهقهه ی مرد بلند شد و همون طور که صورتش داشت کبود میشد ادامه داد ...
: نگاه چیکار کردی .... تو اونا رو نابود کردی .: درست حرف بزن ! اینجا چه خبره !؟
: اون بیشتر از اینا اجازه ی صحبت نداره آقای مین .
صدای نگهبان بود .یونگی سرش رو چرخوند و متوجه شد همون سر نگهبان و با دو نگهبان دیگر وارد سلول شدن .
سرنگهبان تو ورودی سلول وایساد و با اشاره ای که کرد ، دو نگهبان دیگر به سمت یونگی رفتن و با شوک الکتریکی که بهش زدن اونو رام کردن .
: بیارینش بیشتر از اینا نباید دردسر درست کنه .
سر نگهبان گفت و دو نگهبان دیگر با گرفتن بازو های یونگی اونو با خودشون آوردن .یونگی بخاطر ناتوانی که در بدنش حس کرده بود ، تقریبا بی حال بود و صحنه های اطرافش رو تار می دید .
: بندارینش وسط اگه خوش شانس باشه و دفعه ی اول رو زنده بمونه ، بهش یه نشون میدیم .
صدای همون نگهبان بود و بعد از گفتن این جمله به یونگی نگاه کرد
: ببینم تا چقدر میتونی دووم بیاری کوچولو .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...