Part : 79

594 112 78
                                    

: حالا ....حالا چه بلایی سرش میاد !؟

: یه سرگرمی میشه .
...............

آخرین مشت رو هم نثار صورت اون جنازه ی روی زمین کرد و برای اکسیژن بیشتر ، نفس های عمیقی پشت سر هم کشید .

درد کل بدنش رو فرا گرفته بود و مطمئن بود نصف صورتش کبود شده
بند بند انگشتانش بخاطر ضربات متوالی مشت هایش درد می کردن و از بعضی نقاط خونریزی میکرد .

سرش رو بالا آورد و چشمانش را روی هم گذاشت .
صدای تشویق اوج گرفته بود و حالا تماشاچی ها دیوانه وار فریاد می کشیدن .

سرش گیج می رفت و باعث میشد دیدش تار باشه.
همه ی این ها مثل یک فیلم بود
انداخته شدن به وسط این میدون و کتک خوردن تا حد مرگ
و زمانی که درست لحظه ی مرگش فرا رسید بیدار شد !

این که با یک ضد حمله طرف رو از پا در آورده بود و کل سالن تو سکوت کر کننده ای فرو رفته بودن .

این که می دونست اگه نجنگه ، فرقی با یه مرده نداره .

عرق روی پیشونی اش چیزی جز سوزش زخم هایش نثارش نمی کردن
و پوست خیس از عرقش باعث درخشیدن عضلاتش میشد

لب های صورتی اش را باز کرده بود تا اکسیژن بیشتری به شش هایش برساند ولی همچنان حس می کرد درحال خفه شدن هست .

برای لحظه ای حس کرد نمیتونه نفس بکشه و بی حال روی زمین افتاد
درد بهش مهلت نمی داد به موقعیتش فکر کنه و مغزش سریعا درخواست کمی استراحت را داد

پلک هایش روی هم افتادن و آخرین صحنه ای که دید ، پوزخند سر نگهبان زندان بود که به سمتش می آمد .

.
.
.

آب سرد روی صورتش ریخته شد و یونگی با ترس چشم هایش را باز کرد .

باز هم یه جای جدید با این تفاوت که هر دفعه تو این زندان نفرین شده بود .

دستانش از دو طرف با زنجیر به دیوار وصل شده بودن و امکان حرکت دادن بازواش رو به صفر میرسوندن .

خون توی دهنش رو روی زمین تف کرد و به سر نگهبان نگاهی انداخت

: می خوای تا ابد بهم زل بزنی !؟
یونگی با لحن خسته اش گفت

: میخوای چی بشه !؟

: می‌خوام تو دهن گشادت رو باز کنی و بهم بگی اینجا چه فاکی داره اتفاق میفته !؟

سر نگهبان نیشخندی زد و با قدم های آهسته دور یونگی می چرخید .

با اینکه پشتش به سر نگهبان بود اما می تونست نگاه های خیرش رو روی بدنش حس کنه

: تبریک میگم آقای مین . یه روزه برای خودت طرفدارای زیادی جمع کردی و تو تنها تونستی تو یه روز دو برابر قبل برای ما پول جور کنی .
سر نگهبان به آرومی حرف میزد و همینطور که دور یونگی می چرخید ، بدنش رو لمس می کرد .

سر نگهبان سرش رو کنار صورت یونگی برد و توی گوشش زمزمه کرد ...
: همه بی اندازه برای آخر هفته ی بعدی مشتاقن مین یونگی ! فقط بخاطر تو !

سمت منقلی که که کنار یونگی گذاشته بود رفت و میله ای که سر آن بخاطر دمای بالا سرخ شده بود رو بلند کرد .

: و ما فقط یه نشونه بهت میدیم تا دیگه هیچ وقت گم نشی . تو قرار نیست از این زندان بیرون بری مین !

یونگی گرمای اون میله رو که نزدیک کمرش بود ، حس کرد .

لرز بدنش رو گرفت و با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد ...
: نه ...خواهش میکنم .

: متاسفم یونگی ولی تو دیگه به رئیس تعلق داری !
و میله رو به کمر یونگی درست زیر گردنش و بین دو کتفش چسبوند .

صدای فریادش دیوار رو به لرزه انداخت و صدای زنجیر بخاطر تقلا هایش به هوا رفت .

سوزشش رو تا مغز استخوانش حس کرد طوری که مطمئن بود سلول های کمرش تا یه سال قراره سوزش داشته باشن

پلک هایش رو روی هم فشار داد و قطره اشک جمع شده بخاطر درد ، روی صورتش سرازیر شد

: می‌دونی که قرار نیست کسی از این ماجرا خبر داشته باشه و فقط عده ای از این برنامه خبر دارن ... پس اگه دهنت رو ذره ای باز کردی اون طرف رو مرده در نظر بگیر و البته ...
سر نگهبان گفت و به چشمای یونگی نگاه کرد
: بلایی سرت میارم که نتونی تا آخر عمرت حرف بزنی !

: موفق باشی شماره ی چهل پنج .
و از اون اتاقک تاریک بیرون رفت .
.
.
.

خودمم نمی‌دونم چرا دو بار در روز آپ کردم 😐
اونم شب امتحانی که چس هم بلد نیستم 😐👌

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now