Part : 48

734 127 27
                                    

نیشخندی زد و از تو بالکن گریه های پسرک تو اتاق رو تماشا میکرد .
فقط یکم اذیتش کرد چرا این همه داغون شد !؟
با تصور این که چه بلا هایی می‌تونه سر برادر کوچکترش بیاره خنده ی مستانه ای کرد .

: اوه یونگی کوچولو ، بازی اصلی مونده .... ولی تو همین اول راه داری بازی رو میبازی . هنوز مونده تا به مرحله ی مورد علاقه ی من برسیم .

به عکس توی دستش نگاهی انداخت .

: من که هیچکدوم از این بدبخت هارو نکشتم پس چرا هی داری آبغوره میگیری !؟ ولی از این یکی نمی‌گذرم چون اسباب بازی مورد علاقمه .

عکس پسر مو نقره ای رو داخل جیبش گذاشت و از لبه ی بالکان پایین پرید .
: دنبالت میام پارک جیمین ، عروسک من .

....................................

پلک های به هم چسیبدش رو از هم باز کرد .
دیشب از بس گریه کرده بود از خستگی بی هوش شد .

سرش رو بلند کرد که با جای خالی جیمین روبرو شد . یادش اومد بدون اون خونه اومد .

سرش سنگینی می‌کرد و هنوز آثار گریه رو صورتش بود .
با بی حالی بلند شد و بعد از شستن دست صورتش برای صبحونه خوردن وارد آشپز خانه شد .

ولی کسی اونجا نبود .

شانه ای با بی‌خیالی بالا انداخت و وارد پذیرایی شد .

توجهش به یه شی براق روی دیوار جلب شد .
کمی نزدیک تر رفت و متوجه شد یه خنجر نقره ایه که یه کاغذ رو به دیوار پین کرده .

دسته ی خنجر رو با احتیاط گرفت و از تو دیوار بیرون کشید .

خنجر ، نور اتاق رو منعکس کرد و به چشمان متعجب یونگی تابوند .

زیبایی خاصی داشت .
لبه ی تیغش بدون هیچ نقصی تیز شده بود و خبری از تیکه شدن فلز نبود .
خود تیغ صاف و صیقل شده مانند آینه بود .

و دسته اش....
با الماس های لوزی شکل روی پس زمینه ی مشکی براق تزیین شده بود ‌.

کاغذ زیر خنجر رو از روی دیوار برداشت و به نوشته هایش زل زد .

« برای نجات جون خودت ، ساعت ۱۰ امشب به آدرس پشت کاغذ بیا و در ضمن خنجر فراموش نشه»

یونگی کاغذ رو برگردوند و به یکی از داغون ترین بار های شهر روبرو شد .

برای چی باید به اونجا می‌رفت !؟
برای نجات جون خودش !؟
این کاملا بی معنی ترین پیامیه که ینفر بهش داده .

تصمیم گرفت بعدا دربارش با جیمین حرف بزنه .

سردرد بی طاقتش کرده بود .
بی حوصله روی کاناپه نشست و با شماره ی جیمین تماس گرفت .

بعد از بوغ سوم تماس وصل شد .
: الو !؟

: الو ... یونگی !؟

: سلام جیمین .

: تا الان خواب بودی شکلات !؟
جیمین با صدای خواب آلود و خش دار یونگی تعجب کرد .

یونگی نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن پنج بعد از ظهر ابروهایش بالا پریدن .
: خب .... آره . جانگ کوک چطوره !؟

: الان دارم میرم با دکترش حرف بزنم ولی ظاهراً که خوبه .

: هومممم میگم موچی ، یه چیزی پیدا کردم تو عمارت .

: الان نه شکلات شب اومدم خونه بهم بگو . ببخشید عزیزم این دکتره انگار خیلی عجله داره .
با حرص جمله ی آخرش رو گفت و تماس رو قطع کرد .

بعد از قطع شدن تماس یونگی تلفن رو گوشه کاناپه انداخت و سعی کرد با بستن چشماش کمی از سرگیجش کم بشه .

انگار زیادی گریه کرده بود .
بغض و عذاب وجدان هنوزم ولش نمی کنن .
باید راجب جانگ کوک به تهیوتگ می گفت و راجب تهیونگ به کوکی .

ولی هنوز اجازه ی ملاقات ندارن .
چشماش گرم شدن و همونجا روی کاناپه خوابش برد .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now