Part : 92

612 103 14
                                    

دیدش تار شد و تنها چهره ای که قبل از ، از هوش رفتنش تونست ببینه یه چهره ی سرد و بی احساس بود

: وو !

و سیاهی چیزی بود که بعد از اون دید .
..........

: بدو !
تهیونگ فریاد زد و دست جیمین رو کشید

نه نه نمی تونست این اتفاق بیفته
خودش با چشماش دید که یونگی از پله ها سقوط کرد اونم توسط شخصی که صورتش رو ندید .

: باید برم دنبالش !
جیمین فریاد زد و بازوش رو از دست تهیونگ جدا کرد .

: این خودکشیه ! اگه کسی ببینتت کارت ساختست .

واقعا خودکشی بود !؟
امکان نداشت کسی از پس جیمین بر بیاد .
هلی‌کوپتری از بالای سرشون رد و برای اینکه تو نور کور کننده اش دیده نشن ، پشت دیوار برجک مخفی شدن .

: میتونم برم .

: نه ! دارن زندان رو محاصره میکنن. تا چند دقیقه ی دیگه پلیسا این اطراف رو محاصره می کنن و خروج غیر ممکن میشه .

: نمی خوام از دستش بدم !
جیمین مقابل صورت تهیونگ فریاد زد .
: نمی خوام دوباره جلوی چشمام از دستش بدم .

چند دقیقه سکوت بینشان بود و جز صدای هر مرج های زندان و هلیکوپتر چیزی به گوش نمی رسید .

: امیدوارم بتونی پیداش کنی مرد . موفق باشی .

بعد از این جمله ی تهیونگ با سرعت از برجک پایین اومد و سمت ساختمان زندان رفت .
برای اینکه بتونه گذشتش رو جبران کنه
برای اینکه دیگه یه بی عرضه نباشه
برای یونگی

تهیونگ با اینکه آشوبی در دلش بر پا بود طناب رو گرفت و از دیوار پایین اومد
روی پاهاش فرود اومد و درست همون لحظه هلیکوپتر دوباره از بالای سرش رد شد

برای اینکه دیده نشه به دیوار چسبید و نفسش رو سینه حبس کرد ولی بخاطر هیجانی که تو رگاش در جریان بود ، قفسه ی سینه اش مدام بالا پایین می شد .

نور هلی‌کوپتر ازش رد شد و تهیونگ با تمام سرعتش به سمت مکانی که جانگ کوک گفته بود دوید .
حتی به پشت سرش نگاهی هم نمی انداخت و با تمام جونی که داشت می دوید
براش مهم نبود دیده بشه چون دیگه مرزی تا فرارشون نمونده

و همون جا که قرار بود ماشین فرارش رو ببینه
درست زیر پل فرسوده ای و در کنار بزرگراه .
با سرعت به سمتش دوید و با دیدن جانگ کوک که با نگرانی در اطراف ماشین می چرخید وایساد

اینقدر تو فکر بود که متوجه حضور تهیونگ نشده بود و  همین حالت بامزه اش باعث می شد تهیونگ تمام نگرانی هاش رو دور بریزه و جانگ کوک رو با لبخند نگاه کنه .

: بانی ....
و جانگ کوک با سرعت سرش رو به سمتش چرخوند

: ته .
مهلتی به تهیونگ نداد تا حرفش رو کامل کنه و با سرعت تو بغلش پرید

چیزی نگفت در عوض دستانش را دور بانی کوچولوش حلقه کرد

جانگ کوک بینیش رو به گردن تهیونگ چسبوند و نفس عمیقی کشید
: دلم برای عطر وجودت تنگ شده بود .

تهیونگ هم سرش رو به سمت صورت جانگ کوک چرخوند و خمار نگاه صورتش کرد
: ولی من دلم برای تمام وجودت تنگ شده بود .

جانگ کوک لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیه تهیونگ چسبوند .
: دوست دارم ولی ...

یهو با چشمای گرد از تهیونگ جدا شد و هراسان اطراف رو نگاه کرد .
: شوگا !؟

: متاسفم ولی ....اون نتونست بیاد
تهیونگ آروم زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت

: چی !؟ باید بریم پیشش . باید بریم ...
جانگ کوک به سمت مسیر زندان رفت ولی تهیونگ با گرفتن بازوش متوقفش کرد .

: جیمین رفته دنبالش . نیازی نیست تو هم بری .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now