دیدش تار شد و تنها چهره ای که قبل از ، از هوش رفتنش تونست ببینه یه چهره ی سرد و بی احساس بود
: وو !
و سیاهی چیزی بود که بعد از اون دید .
..........: بدو !
تهیونگ فریاد زد و دست جیمین رو کشیدنه نه نمی تونست این اتفاق بیفته
خودش با چشماش دید که یونگی از پله ها سقوط کرد اونم توسط شخصی که صورتش رو ندید .: باید برم دنبالش !
جیمین فریاد زد و بازوش رو از دست تهیونگ جدا کرد .: این خودکشیه ! اگه کسی ببینتت کارت ساختست .
واقعا خودکشی بود !؟
امکان نداشت کسی از پس جیمین بر بیاد .
هلیکوپتری از بالای سرشون رد و برای اینکه تو نور کور کننده اش دیده نشن ، پشت دیوار برجک مخفی شدن .: میتونم برم .
: نه ! دارن زندان رو محاصره میکنن. تا چند دقیقه ی دیگه پلیسا این اطراف رو محاصره می کنن و خروج غیر ممکن میشه .
: نمی خوام از دستش بدم !
جیمین مقابل صورت تهیونگ فریاد زد .
: نمی خوام دوباره جلوی چشمام از دستش بدم .چند دقیقه سکوت بینشان بود و جز صدای هر مرج های زندان و هلیکوپتر چیزی به گوش نمی رسید .
: امیدوارم بتونی پیداش کنی مرد . موفق باشی .
بعد از این جمله ی تهیونگ با سرعت از برجک پایین اومد و سمت ساختمان زندان رفت .
برای اینکه بتونه گذشتش رو جبران کنه
برای اینکه دیگه یه بی عرضه نباشه
برای یونگیتهیونگ با اینکه آشوبی در دلش بر پا بود طناب رو گرفت و از دیوار پایین اومد
روی پاهاش فرود اومد و درست همون لحظه هلیکوپتر دوباره از بالای سرش رد شدبرای اینکه دیده نشه به دیوار چسبید و نفسش رو سینه حبس کرد ولی بخاطر هیجانی که تو رگاش در جریان بود ، قفسه ی سینه اش مدام بالا پایین می شد .
نور هلیکوپتر ازش رد شد و تهیونگ با تمام سرعتش به سمت مکانی که جانگ کوک گفته بود دوید .
حتی به پشت سرش نگاهی هم نمی انداخت و با تمام جونی که داشت می دوید
براش مهم نبود دیده بشه چون دیگه مرزی تا فرارشون نموندهو همون جا که قرار بود ماشین فرارش رو ببینه
درست زیر پل فرسوده ای و در کنار بزرگراه .
با سرعت به سمتش دوید و با دیدن جانگ کوک که با نگرانی در اطراف ماشین می چرخید وایساداینقدر تو فکر بود که متوجه حضور تهیونگ نشده بود و همین حالت بامزه اش باعث می شد تهیونگ تمام نگرانی هاش رو دور بریزه و جانگ کوک رو با لبخند نگاه کنه .
: بانی ....
و جانگ کوک با سرعت سرش رو به سمتش چرخوند: ته .
مهلتی به تهیونگ نداد تا حرفش رو کامل کنه و با سرعت تو بغلش پریدچیزی نگفت در عوض دستانش را دور بانی کوچولوش حلقه کرد
جانگ کوک بینیش رو به گردن تهیونگ چسبوند و نفس عمیقی کشید
: دلم برای عطر وجودت تنگ شده بود .تهیونگ هم سرش رو به سمت صورت جانگ کوک چرخوند و خمار نگاه صورتش کرد
: ولی من دلم برای تمام وجودت تنگ شده بود .جانگ کوک لبخندی زد و پیشونیش رو به پیشونیه تهیونگ چسبوند .
: دوست دارم ولی ...یهو با چشمای گرد از تهیونگ جدا شد و هراسان اطراف رو نگاه کرد .
: شوگا !؟: متاسفم ولی ....اون نتونست بیاد
تهیونگ آروم زمزمه کرد و سرش رو پایین انداخت: چی !؟ باید بریم پیشش . باید بریم ...
جانگ کوک به سمت مسیر زندان رفت ولی تهیونگ با گرفتن بازوش متوقفش کرد .: جیمین رفته دنبالش . نیازی نیست تو هم بری .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...