Part: 2

3.2K 403 36
                                    

(جانگ کوک )
ساعت : ۶:۰۰ بعد از ظهر
روی صندلی نشسته بود و از پنجره به هوای ابری و تیره ی بیرون نگاه میکرد . باران آرام تر می بارید و قطرات آب آرام روی زمین می افتادند . با صدای در به خودش آمد .

: بیا تو
در به آرامی باز شد و شخصی داخل اتاق آمد .

: قربان ، آممممم ، میخواستم بگم ...

: بهتره زودتر بنالی ، امروز حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم !!!

: ما یه پسر بچه پیدا کردیم ، قربان .

: خب به من چه ربطی داره !؟

: ایشون حالشون مساعد نبود و.... ما اونو داخل مخفیگاه اوردیم .

: شما ها چیکار کردین !!؟؟
با نگاهی سرشار از خشم به مرد روبروش غرید .

: شما ها بدون اجازه و تاییدیه ی من یه پسر بچه رو به داخل مخفیگاه آوردین و اصلا فکر نکردین ممکنه خطر داشته باشه !!؟؟

: قربان اون ..... اون حافظشو از دست داده .

: چی !؟

:ما آقای کیم رو برای معاینه حال اون پسر بردیم ولی مثل اینکه ضربه ی بدی به سر پسرک وارد شده  و اون .... هیچی یادش نمیاد .

: اه ، آخر با این دلسوزی هات مارو تو دردسر میندازی ، کجاست !؟ می‌خوام ببینمش .
بلند شد و به سمت در رفت .

: امممم ، تو خوابگاه کارگرا خوابیده .... اتاق ۱۲.
جانگ کوک زیر لب پوفی کشید و به سمت خوابگاه راه افتاد .

فلش بک
سه ساعت قبل :

: هی جیمز ، بنظرت اون چیه اونجا !؟
مرد با حالت تعجبی گفت و به سمت موجود خاکی که روی زمین افتاده بود اشاره کرد .

: اون ؟ اون یه آدمه !؟ ولی این اطراف که محل مسکونی نیست .
هر دو مرد به سمت اون موجود خاکی رفتند و با برگرداندن صورتش هردو سکوت کردند .

: اون فقط یه پسر بچست . اینجا چیکار می‌کنه !؟ چه بلایی سرش اومده!؟

جیمز به علامت نمیدانم سری تکان داد و گفت
: من از کجا بدونم مرد !!؟ میگم.... بنظرت ببریمش مخفیگاه !؟ چون زندست . داره نفس میکشه !!
و بعد مو های روشن روی پیشونی پسرک را کنار زد .

: خطرناک نیست !؟ اون یه غریبست .

مرد دیگر به تندی پاسخ داد ...
: اون یه بچه بی دفاعه که اینجا ول شده تا بمیره ! میخوای چه خطری برای ما داشته باشه !؟ به صورتش نگاه کن . تو چیز خطرناکی تو این میبینی !؟

: باشه مرد ، آروم باش .

:برو با دکتر کیم تماس بگیر ، بگو داریم یکی رو میاریم . حالا !!!

مرد دیگر سری تکان داد و رفت . جیمز کتش را از تنش درآورد و بدن زخمی پسرک که لباس هایش پاره شده بود را پوشاند.

زیر زانو های پسرک را گرفت و بلندش کرد .
: بریم !؟

: آره ، خبرشون دادم ، سریع تجهیزات رو آماده میکنن .

: خوبه .

: میگم .... هیچ نظری نداری از کجا اومده !؟

جیمز شانه هایش را بالا انداخت و گفت ...
: نمی‌دونم ، چند مایل دورتر از این جا یه روستا هست شاید از اونجا اومده .

: ولی اگر لومون داد !

: نمیده .... وگرنه می کشیمش . دیگه انتخاب با خودشه یا با ما بمونه یا بمیره ! 

وقتی هردو مرد به ساختمان رسیدن ، با سرعت به سمت اتاق دکتر کیم رفتند .

: اوه ، بالاخره اومدین !

جیمز بدن نحیف پسرک را روی تخت گذاشت و گفت ...
: به رئیس اطلاع دادین !؟
دکتر کیم در حال معاینه پسرک پاسخ داد ...
: نه

: خیل خب ، من بهشون اطلاع میدم .
و خواست که از اتاق خارج بشه که با صدای جیغ و دادی متوقف شد . سریع چرخید و با پرستار هایی که جیغ زنان عقب می رفتند و پسرکی که با حالت ترسیده به تاج تخت چسبیده بود مواجه شد .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now