Part : 81

603 110 20
                                    

: ایجاد شورش و فرار .
..............

همین طور که حدس میزد یه ارتباطی بین اون بچه پشمکی و کیم تهیونگ وجود داشت .

از وقتی جوجه پشمکی عضوی از مسابقه دهندگان رئیس شده بود اون تهیونگ لعنتی همش سراغش رو می گرفت
و این از چشم وو دور نمی موند !

می‌تونست چیزی رو در چشم های تهیونگ ببینه که بهش اهمیت دادن میگفتن
نگرانی
ترس
عذاب
چیز های بودن که در نبود یونگی در چشمان تهیونگ دیده می شد

متاسفانه اون چیزی از عشق سر در نمی اورد چون سال های زیادی رو پشت این میله های فلز سپری کرده بود و تنها حس خوبی که اینجا داشت این بود که دنیای بیرون از نبود تو خوشحال هستن .

خودش نمیدونست چرا اهمیت دادن به جون آدم های دیگه باید براش مهم باشه
اونا هم قرار یه روز بمیرن حالا چه به دست تو چه به دست تصادف .
به هر حال مرگ آنها فرا خواهد رسید !

شاید هم این همه سال دوری از عشق و محبت اونو مثل سنگ سفت و سخت و البته غیر قابل نفوذ کرده 
از جایی که یادش می اومد همین بود
از بدر تولد برای قتل و کشتار پا به این جهان گذاشته بود و هیچ وقت بویی از احساسات نبرده بود تا اینکه ...

تا اینکه یک روز به طور تصادف به یه شخص برخورد کرد .
همون برخورد اول چیزایی رو تو دلش به هیجان می انداخت
اون نگاه هایی که تاحالا هیچ جا ندیده بود و البته رفتار بی نظیر اون دختر باهاش همه چیز رو عوض کرد

یادشه که حتی اون دختر بعد از اینکه فهمید وو یه خلافکاره ، ولی هیچ وقت پشتش رو خالی نکرد
وو هم بخاطر اون دختر دست از همه کثیف کاری ها کشید و دنبال یه زندگی آروم بی دردسر رفت .

ولی طولی نکشید که دولت اونو شناسایی کردن و برای دستگیریش به خونش حمله کردن
غافل از اینکه یه زن بی گناه هم داخل اون خونه وجود داره

خونه به طور تصادف توسط مامورین پلیس آتیش گرفت و زندگیش درست جلوی چشماش سوخت و رفت .

هنوز هم یادشه که همسرش چطور داخل اون خونه آتیش گرفت و کسی به حرف یه خلافکاره با سابقه گوش نکرد
چرا !؟
چون اون یه آدم بی عرضه هست که حتی نتونست از تنها آدمی که تو زندگیش داشت محافظت کنه .

مسئولین اون ماموریت دستیگری با پول هنگفتی که به دولت دادن ، دهنشون رو برای همیشه بستن و تنها کسی که در عذاب مونده بود خود وو بود .

یادش می اومد که چطور از بازداشتگاه فرار کرد و با تمام بی رحمی اون افسر پلیس رو تو استخر خونه اش خفه کرده بود .

ولی حتی بعد از اون انتقام چرا هنوز هم قلبش درد میکرد !؟
میدونست دخترک مهربونش هیچ وقت از خشونت خوشش نمی اومد ولی حالا قاتلش رو با خشونت  کشته بود !

همین حس وحشتناک باعث شد که وو بعد از این همه سال سپری کردن تو زندان ، کاملا بی حس بشه .

میگن وقتی دردی اونقدر برات تکرار بشه و همراهت باشه که بهش عادت  کنی ، دیگه هیچ وقت دردی رو احساس نمی کنی و الان وو با تمام وجودش بی حس شده بود .

دنیا همین رو از وو می خواست !
یه قاتل بی رحم باش و هیچ وقت زندگی نکن

حالا که دنیا همین رو ازش می خواست چرا وو به همچین آدمی تبدیل نشه !؟

یه هیولا که فقط برای نابودی بوجود اومده
نابودی زندگی دیگران

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now