Part : 58

663 131 20
                                    

یونگ هه اومد جلوم و روی زانواش خم شد .
چونم رو گرفت و سرم رو بالا اورد .
: دوسش داری !؟
ولی من چشمان من جای دیگه ای رو میدیدن
«تن خونیه جیمین روی زمین خیس و کثیف انبار »

یونگ هه چیزی رو از تو جیبش در اورد و مقابل صورتم گرفت .
: می‌دونی این چیه !؟
نگاهم رو بهش دادم .
یه شیشه پر از مایع قرمز رنگ بود .

بلند شد و سمت جیمین رفت .
با سرنگ ، مایع قرمز رنگ رو از طریق رگ گردن ، به جیمین تزریق کرد و سرنگ رو گوشه ای پرت کرد .
: این دارو یا بهتره بگیم مواد باعث میشه که جیمین درد غیرقابل تحملی رو بدون هیچ دلیلی حس بکنه .

یونگ هه لبخندی زد و مو های جیمین رو نوازش کرد .
: دردش اونقدر زیاده که دلت می خواد همین الان خودت رو بکشی !
و جیمین رو به پشت چرخوند .
: ولی تو نمیتونی هیچ کاری بکنی ...
دستاش رو بوسیله ی طنابی از پشت بست .
: پس فقط باید درد بکشی !

جیمین صورتش رو به سمت یونگی چرخوند و از نیمرخش صورتش لبخند تلخی نثارش کرد
: من خوبم یونگی !
با صدای ضعیفی زمزمه کرد
: اگه اذیتت می کنه نگاه نکن ! من خوب میشم .
و تنها ری اکشنی که از یونگی دید ، چشمان درشت اشکیش بود .

کم کم درد عجیبی تو تن جیمین پیچید
چیزی نمی گفت ولی فشاری که روش بود باعث میشد عرق از گوشه ی پیشونیش سرازیر بشه .
ناله ی خفیفی کرد و به پهلو چرخید .
صورت یونگی همچنان بهش زل زده بود ولی اشکاش تند تر از قبل از کاسه ی چشماش بیرون می اومدند .

جیمین اخمی کرد .
: یونگی !
با حرص گفت و پلکاش رو روی هم فشار داد

: موچی ...
صدای آروم یونگی باعث شد با سرعت چشماش رو باز کنه .

: آروم باش یونگی ، چیزی نیست من خوبم ...اههه
دردش از قبل بیشتر شده بود
انگار بدنش تو کوره بود
فریادی کشید و تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد .

: جیمین !
یونگی فریاد زد و سعی کرد خودش رو از شر زنجیر تو دستاش راحت کنه ولی فایده ای نداشت .
حالا صدای قهقهه مستانه ی یونگ هه به فریاد های یونگی و ناله های جیمین اضافه شده بود .

: اوپس ...
یونگ هه با لبخند پهنی گفت و شیشه ی دیگه ای رو از پشت سرش در اورد .
: یادم رفت بهت بگم این مواد یه نوع پادزهر هم داره .

جیمین با چشمانی که از درد قرمز شده بود نگاهی به صورت یونگ هه انداخت .
: لعنت به تو !
و دوباره شروع به فریاد زدن کرد .
بدن خیس و خونیش رو روی زمین کشید و از درد به بدنش کش قوس هایی می داد
مو های نقره ای رنگش بخاطر زمین مرطوب و عرقش ، به پیشونیش چسیبده بودن و سینه های خونینش با سرعت بالا و پایین میشدن .

یونگی چشمانش را بست
دیگه اگه هم میخواست نمی توانست به جیمین زل بزند
دیگه هیچ حسی نداشت
تنها چیزی که نیاز داشت یه دقیقه استراحت بود
اگه میشد برمیگشت خونه و تو بغل موچیش به خواب عمیقی فرو می رفت یا با جانگ کوک مینشستن و شیرموز با شکلات میخوردن ولی هیچکدوم از این رویا ها قرار نبود به واقعیت تبدیل بشه
قرار نیست دوباره ، مثل همیشه ، با تهیونگ شطرنج بازی کنه یا با جانگ کوک برن خوشگذرونی .
دیگه براش همه چی بی معنی شده بود .

...................

باورتون میشه سر کلاس فیزیک نشستم تایپ کردم 😓
شروع کلاس هارو به همه تسلیت میگم 😶

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now