Part : 83

606 110 45
                                    

: نمی خواد . همین الان هم یکی حاضره که به ما کمک کنه .

: کی !؟

: افسر جانگ .
............

امروز ۲۵ نوامبر ، هشت روز از وقتی که یونگی به زندان سمانگ محکوم شد میگذره .

تو این هشت روز خیلی چیز ها رو تجربه کرد
مرگ
درد
هیجان
نفرت
و البته عشق

سه روز از آخرین مسابقه گذشته بود و هنوز جای کبودی ها روی تن یونگی باقی مونده
طوری که هر بار تهیونگ با دیدنشون خودش رو سرزنش می‌کنه که چرا بیشتر مراقب اون پیشی کوچولو نبود .

دیروز زمان ملاقات بود و تهیونگ ماجرا رو برای جانگ کوک تعریف کرد و صد البته جانگ کوک هم برای راضی کردن افسر جانگ تا امروز هزاران بدبختی رو پشت سرش گذاشته بود .

بالاخره امروز ۲۵ نوامبر روز بازرسی ، افسر جانگ با اینکه مقامش بالاتر از بازرسی ساده بود اما راضی به وارد شدن به داخل زندان سمانگ شد .

یبار دیگه نقشه رو با خودش مرور کرد
ده دقیقه وقت دارن تا ببینن خروجی اضطراری رینگ مسابقه دقیقا به کجا باز میشه و الان تهیونگ و یونگی منتظر علامت جانگ بودن تا دوربین هارو خاموش کنه و دوربین راهرو چیزی رو ازشون ثبت نکنه

و همینطور هم شد
دوربین چرخشی راهروی انفرادی سه بار به طور دستی سرش به چپ راست تکون داده شد و یونگی شروع به شمردن کرد
پنج
چهار
سه
دو
یک
حالا !

اگر تا پنج ثانیه خبری نشد یعنی دوربین به طور موفقیت آمیزی خاموش شدن و از الان ده دقیقه شروع میشه

تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت
: ده دقیقه کیتن
با صدای آرومی گفت و یونگی سرش رو به علامت تأیید تکون داد

هر دوشون به سمت رینگ مسابقه دویدن
اونجا بخاطر مسائل ترس از لو رفتن هیچ دوربینی کار نشده بود و این کار رو برای تهیونگ و یونگی آسون تر می کرد .

هر دو با سرعت به سمت راه پله های خروجی اضطراری دویدن و بعد از بالا رفتن از آن ، وارد منطقه ی ممنوعه ی محوطه شدن

عصر بود ، خورشید غروب کرده بود و محوطه رو به تاریکی می رفت

اینجا خالی بود ولی چند تا دستگاه ابوقراضه رو اون پشت مشت ها گذاشته بودن .

یونگی نگاهی به بالا انداخت
دو برج درست دو طرف دیوار بود و نگهبانی می دادن

یه لحظه یونگی حس کرد بدنش از روی زمین جدا شده و به سمت عقب پرتاب شد
محکم توی بغل تهیونگ فرود اومد و تهیونگ با نگاهی که به یکی از برج ها انداخت ، منظورش رو به یونگی رسوند .

همون لحظه یه نگهبان به جایی که دقیقا یونگی حضور داشته نگاه می کرده و خداروشکر که شکش بعد از چند ثانیه از بین رفت و به طرف دیگه ی برج حرکت کرد .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now