Part : 39

886 148 15
                                    

گلی ها من سعی کردم تو پارت قبل با رفتار های یونگ هه مشخص کنم که یونگ هه دچار مشکل روانی شده 😓 گمونم زیاد موفق نبودم ، گفتم تا گلی هایی که متوجه نشدن بشن 😅😅

................................

: پسر خوب بابایی . چرا این پسر خوب نخواد یکم با داداشیش بازی کنه !؟

………………………
یونگی در حالی که زبونش بیرون اومده بود داشت با تمام تمرکزش این کار حیاتی رو انجام می داد .

با دقت و تمرکز جوری که کل زحمات این چند سال زندگیش هدر نره .

: یونگی جون هر کسی می پرستی آرومتر !
جیمین در حالی که نفساش تند شده بود گفت ‌.

: میذاری یا نه !؟
یونگی غرید .

: یکم دیگه مونده . آره آفرین پسر همینه . یکوچولو دیگه

: اه دو دقیقه خفه شو موچی !

: امشب برات دارم شکلات !

در با شدت باز شد .
: امشب برای کی داری پارک جیمین !؟

کله ی جانگ کوک از لای در اومده تو و با حالت ترسناکی زمزمه کرد .

: هیچی من با یونگی ..........یونگی !؟
نگاه جیمین به صورت یونگی افتاد .

یونگی با چشمای گرد شده و دهن باز به دست گلش نگاه می کرد .

تمام خونه کارتیش فرو ریخته بود .
: خراااااااب شدددددد !

یونگی فریاد زد و سرش  و به شونه ی جیمین کوبوند .

: خراب شد موچی !

و به حالت نمایشی شروع به گریه کرد ‌.

: کل زحماتمون تو یه ثانیه خراب شد نههههههه

قیافه جیمین هم تعریفی نداشت ‌.

با ابرو های بالا پریده به خونه کارتی که حالا خراب شده بود نگاه می کرد .

یهو صورتش جمع شد و شروع به گریه کرد .

: نهههههه کلی زحمت کشیده بودیم !!

اونم یونگی رو بغل کرد و با هم شروع به گریه کردن ، کردن .

حالا کله ی تهیونگ هم از لای در به کله ی جانگ کوک اضافه شده بود .

هردوشون با قیافه پوکر به صحنه ی روبروشون خیره شده بودن .

: اینا یه تختشون کمه !
جانگ کوک زمزمه کرد .

یهو تهیونگ پس کله ی جانگ کوک زد .
: تو یکی هیچی نگو ! خودت دست کمی از این اسکلا نداری !! ...... هوی شما دو تا اگه اسکل بازی هاتون تموم شد بیاین بریم ناهار بخوریم .

و روشو به سمت جانگ کوک که همینطور داشت زیر لب غر غر می کرد و کلشو می مالید کرد و ادامه داد ...
: با توئم بودما !! ننه پیرزن .

: من ننه پیرزن نیستم !!!

تهیونگ سرشو به حالت تاسفی تکون داد و به سمت سالن غذا خوری راه افتاد ‌.

: آره جون عمتون .... نگاه اینا خیر سرشون رئیس بزرگترین باند های قاچاق سئول هستن و اونوقت دارن این بچه ۸ ساله ها رفتار می کنن.

تهیونگ همینطور که راه می رفت زیر لب زمزمه کرد .

یهو وایساد و اه افسوسی کشید .

: منم وسطشون گیر افتادم .

و به حالت زاری به سمت سالن دوباره راه افتاد .

: اگه دلم بهتون گیر نبود تک تکتون رو مینداختم تو رود خونه و یه نفس راحت می کشیدم .

Destiny |Minyoon| (Completed)Where stories live. Discover now