نویسنده بعد از آپ کردن این پارت خود را در کمد قایم می کند :/
..........: ارباب ، دستورتون چیه !؟
و به اربابش تعظیم کرد .: میخوام ببینمش . برام بیارینش ....... ولی بهش آسیب وارد نکنین !
مرد پوزخندی زد و پای چپش رو روی پای راستش انداخت .: چشم ارباب .
......................
( جانگ کوک )
مخفیگاه -دوباره امروز صبح با جیغ و داد های تهیونگ بیدار شدم . این بشر بلد نیست منو عینهو آدم بیدار کنه !؟
وسایل هامو رو میز گذاشتم تا به کارم برسم .
....................
( شوگا )
عمارت جانگ کوک -با صدای تیر اندازی از توی محوطه از خواب پریدم .
: اونجا چه خبره !؟
..............
( جانگ کوک )همینطور که در حال محاسبه بودم پیامی از یک ناشناس برام اومد .
: کار اشتباهی کردی !
....................
( شوگا )صدای شکستن شیشه و چند تا چیز دیگه اومد .
فکر کنم به عمارت نفوذ کردن .
...................
( جانگ کوک ): چی !؟ تو کی هستی !؟
: من مهم نیستم ولی اون مهمه !
..................
( شوگا )سریع لباس هامو پوشیدم . در رو باز کردم تا به گاراژ برم .
: شوگا !؟ .......اونجاست بگیرینش .
..................
( جانگ کوک ): کی مهمه !؟
: اون شکلات کوچولو .
..................
( شوگا )با تمام سرعتم داشتم به سمت گاراژ می دویدم ولی اونا همچنان پشت سرم بودن .
درد پام طاقتم رو تموم کرده بود .
..................
( جانگ کوک ): شکلات !؟
: اون کوچولویی که تو خونت قایمش کردی ، شوگا .
..................
( شوگا )داشتم میدویدم که دو تاشون از جلوم سبز شدن . حالا محاصره شده بودم .
لگدی به یکیشون زدم ولی جاخالی داد و به زخم پام مشت زد .
: اههههههه
دردش دو برابر شد و روی زمین افتادم .
ولی بلند شدم .
.................
( جانگ کوک )با استرس گوشیم رو گرفته بودم و به سمت عمارت میروندم .
: الو !؟ ...... الو تهیونگ ...... شوگا ....... فکر کنم تو خطر افتاده ....... من به موقع نمیرسم به عمارت.
اشکام دیدم رو تار کرده بودن ، چرا شوگا !؟
..................
( شوگا )حالا پنج تا بودن .
دو تاشون از پشت دستام رو گرفته بودن .
لگدی به جلوییم زدم ولی باز جاخالی داد . اونی که پشت سرم بود سوزنی رو وارد پهلوم کرد .
: اههخخخخ ... ولم کنید عوضی ها !!
..................
( تهیونگ )بعد از تماس جانگ کوک سریع خودم رو به عمارت رسوندم . ماشین رو دم در پارک کردم و رفتم تو محوطه .
تمام نگهبان ها با تیر کشته شده بودن .
شیشه های عمارت شکسته بودن .
سکوت عمارت رو دربر گرفته بود و فقط صدای پاهای خودم رو می شنیدم .
: شوگاااااا !؟
نهههه نهههه این امکان نداره !با سرعت خودم رو به اتاقمون رسوندم .
: شوگا .... اینجایی !؟
داد زدم ولی دریغ از یک جواب .تند تند تمام اتاق های عمارت رو چک می کردم ، نههه امکان نداره !!
: شوگااا ..... ددی اینجاست جواب بده .
با صدای بغض دارم داد زدم ولی همون سکوت وحشتناک .رو زانو هام افتادم .
بی اختیار اشکام رو گونم سرازیر شدن .: حالا من جواب جانگ کوک رو چی بدم !؟
................
(جانگ کوک )با سرعت به سمت عمارت میروندم و به راننده هایی که فحشم میدادن محل نمیذاشتم .
من فقط میخوام ببینم کیتنم تو خونه نشسته ، داره هات چاکلت میخوره و اذیتم میکنه .
با صدای تلفنم سریع گوشی رو وصل کردم .
: الو تهیونگ !؟ ....... شوگا چی شد !؟ ........چی ؟
دیگه چیزی نمی فهمیدم .
دنیا برام اروم شد .از لای چشمای اشکیم نور قرمز چراغ راهنمایی رو دیدم .
دو پایی زدم ترمز .
بغضم شکست .
سرم رو روی فرمون گذاشتم و فریاد زدم .صدای بوغ و ترمز ماشینی رو شنیدم .
سرم رو بلند کردم که دیدم نوری از سمت چپم داره بهم نزدیک میشه .
چشمام رو بستم و دیگه چیزی نفهمیدم .
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
YOU ARE READING
Destiny |Minyoon| (Completed)
Fanfictionنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...