( پارک جیمین )
دو ساعته که جراحی جانگ کوک تموم شده .
خوشبختانه زندست ولی دکترا میگن اندام اصلی بدنش آسیب دیده و تا چند روز اجازه ی ملاقات نداریم .
ما چیزی به تهیونگ نگفتیم
چون میترسیدیم دست به کار احمقانه ای بزنه و اوضاع رو بدتر کنه .
ولی میدونیم تهش نتیجه ی خوبی نداره .پول قهوه رو به مغازه ی جلوی بیمارستان پرداخت کردم و داخل بخش شدم .
یونگی رو دیدم که روی صندلی های بیمارستان جلوی اتاق جانگ کوک که پنجره های شیشه ای داره ، خوابش برده .
چشماش پف کرده بود و رد اشک های خشک شده روی گونش معلوم بود .
دستم رو روی گونش گذاشتم و با انگشت شصتم پلک های خیسش رو نوازش کردم .
برام مهم نبود کجاییم یا چه کسایی اینجان .
سرم رو نزدیک صورتش بردم و بوسه ی سطحی به لباش زدم .یونگی بیشتر از هرکدوممون سختی کشیده و تنها خانواده ی واقعیش مائیم .
هنوز نفهمیدم چرا یونگ هه بجای اینکه با خود یونگی رو در رو بشه ، داره به باند آسیب میزنه .
سرش رو شونم گذاشتم و کمی از قهوم رو چشیدم .
این خطرناکه که جانگ کوک رو آوردیم بیمارستان . به احتمال زیاد چه دیر چه زود پلیس ها به سراغ جانگ کوک هم میان .
امیدوارم بهش مشکوک نباشن و فقط کارشون با یه بازجویی ساده تموم بشه .
ولی حالا حالا ها کسی نمیتونه به ملاقات جانگ کوک بره پس حدودا یه هفته تا یه ماه برای دادگاه تهیونگ ، برامون زمان خریده .نگاه ساعت کردم .
سه صبح .
به مدیر دانشگاه یونگی پیام دادم که یونگی این چند روز نمیتونه بیاد دانشگاه .بخاطر حال خراب خودش هم که شده بهتره خونه بمونه .
: یونگی .... شکلات بیدار شو !
تمومش دادم تا بیدار بشه .چشمای قرمزش رو باز کرد و به من نگاه کرد .
: چی شده موچی !؟: بلند شو ...اینجا نمیتونی بخوابی . باید برگردی خونه .
و همون موقع شماره ی رانندم رو گرفتم تا بیاد دنبالش .: پس تو چی !؟
: من اینجا پیش جانگ کوک میمونم . تو برو خونه استراحت کن .
دستش رو گرفتم و به سمت سرویس بهداشتی رفتیم .
: بیا صورتت رو آب بزن . اوضاع صورتت بهتر بشه .روی روشویی خم شد و مشت های پر از آبش رو روی صورتش خالی کرد .
سرش رو بالا آورد و نفس های عمیقی پشت سرهم می کشید .: بریم
رو به من گفت ولی از صدای بغض دارش فهمیدم حالش خوب نیست .
سمتش رفتم و تو بغلم گرفتمش .: ششش چیزی نیست شکلات کوکی حالش خوب میشه .
بغضش رو رها کرد .
حالا علاوه بر آب های روی صورتش ، اشکاش هم پیراهنم رو خیس می کرد .: اگه نشه چی !؟ این دومین باره.... که بخاطر حال خرابش هق...... میاریمش بیمارستان .
یونگی تو سینه ی جیمین فریاد زد ولی صدای خفه ای رو از خودش تولید کرد .: نه یونگی اون حالش خوبه ، حالا بیدار میشه و میریم دنبال تهیونگ
پشتش رو نوازش کردم .
سعی داشتم بهش آرامش بدم تا حالش بد نشه .گریه هاش عذابم می داد .
مانند نفتی روی آتش قلبمصورتش رو گرفتم و سخت مشغول بوسیدن اون لب های شیرینش شدم .
وقتی همراهیم کرد تنها چیزی که نصیبم شد آرامش خالص بود .پیشونیامون رو به هم تکیه دادیم و از لب های هم دست کشیدیم .
: تو دنیای منی یونگی نذار شبنم روی پلکات عذابم بده .یونگی تک خنده ی ریزی کرد و سرش رو پایین اورد و رو شونه ی جیمین گذاشت .
: نه اگه تو چترم باشی .و با افتادن بدنش روی جیمین ، فهمید خوابش برده .
سریع زیر زانو هاش رو گرفت و بلندش کرد .
به در ورودی بیمارستان که رسید ماشینش رو دید که رانندش توش نشسته .
بعد از اینکه رو صندلی پشت ماشین خوابوندش بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و رو به راننده گفت ...
: مراقبش باش . وقتی رسیدین به خدمتکار بگو حتما غذا بخوره بعد بخوابه .: چشم ارباب
![](https://img.wattpad.com/cover/232578691-288-k230349.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Destiny |Minyoon| (Completed)
Фанфикنام فن فیکشن : سرنوشت کاپل ها : تهکوکگی ، مینیون ، تهکوک ژانر : رمنس ، اکشن ، اسمات ، تریسام ، جنایی ، معمایی و روان گردان رده سنی : +۱۸ خلاصه : داستان درباره ی زندگی مین یونگی هست که چطور از کیتن لوس ددیاش تبدیل به یه قاتل تحت تعقیب پلیس میشه...